رمان عشق صوری پارت 20

5
(1)

 

-خب…چی میخوای!؟

-شیوا پیش توئہ!؟

وقتی اینو می پرسید یعنی باز دعوا کردن.عصبی گفتم:

-باز جرو بحثتون شده!؟؟

بجای اینکه جواب سوالم رو بده پرسید:

-پیش توئہ !؟

-نه پیش من نیست…هرجاهست خودش شب برمیگرده!

-جواب تلفن منو نمیده.چندروزه ازش خبر ندارم…بهش رنگ بزن ببین کجاست..

تا اینو گفت دچار وحشت و نگرانی شدم.
چند روز خونه نرفته بعد الان راجبش به من حرف میزد!
عصبی پرسیدم:

-تو چند روزه ازش بی خبری! واااای مامان وای….آخه تو چرا اینقدر نسبت به تین موضوع بیتفاوت و بیخیالی!؟ چندروزه از شیوا بیخبری اونوقت الان یادت میفته که به من بگی!؟

بیتفاوت گفت:

-میگی‌چیکار کنم!؟ بحثمون صد از خونه زد بیرون منم هرچقدر زنگ زدم جواب نداد…

با تاسف سرمو تکون دادم و بعد خیلی زود ازش خداحافظی کردم تا شماره ی شیوا رو بگیرم و بهش زنگ بزنم‌.
فقط شنیدن صداش میتونست از دلشوره ی من کم کنه…

امیدوار بودم اتفاق بدی براش نیفتاده باشه وگرنه دراون صورت خودم رسما از مامان شکایت میکردم..
به عنوان یه مادر بی مسئولیت…
مادری که بچه هاش ذره ای براش اهمیت ندارن و از تباهیشون ککش هم نمیگزه!!!

فرهاد پرسید:

-اتفاقی افتاده!؟

نمیخواستم چیز خیلی زیادی از این مسئله های خانوادگی ما بدونه برای همین فقط گفتم:

-نه…نه مامان شیوا یه کوچولو بحث کردن شیوا از خونه اومده بیرون.ازم خواست باهاش تماس بگیرم ببینم کجاس

مشکوک نگاهم کرد ولی بعد بدون چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت.خوشحال از بیرون رفتن فرهاد فورا شروع به گرفتن شماره ی شیوا کردم

رفتم سمت در و خیلی آروم بازش کردم تا مطمئن بشم فرهاد نیست.
به اندازه ی کافی از ریخت و پاش بودن اوضاع زندگی ما باخبر بود بیشتر ار این نمیخواستم از اینجور مسائل سردربیاره.
درو بستم و شروع یه گرفتن شماره ی شیوا کردم.
بوق میخورد ولی جواب نمیداد.
نگران تر و دستپاچه تر از قبل شدم.چجوری باید میفهمیدم کجاست.اگه واقعا چند روزه از خونه اومده بیرون پس کجاست الان؟ ص
شبارو کجا می مونده !؟؟
از شانس بد شماره ی دوستش مونا روهم نداشتم. قدم‌زنان از در فاصله گرفتم
برای صدمینبار شروع به گرفتن شماره اش کردم و چون جواب نداد تصمیم گرفتم برم خونه ….
باید می رفتم اونجا تا بفهمم اصلا کی و چرا از خونه زده بیرون!
حداقلش این بود که میتونستیم بریم خونه ی مونا شاید اون خبری ازش داشته باشه.
حوله رو انداختم تو سبد و رفتم سمت کمد.
فورا لباس پوشیدم و در کمترین زمان ممکن خودم رو آماده کردم.
خیلی سریع به سمت آینه رفتم.
سرخی چشمام رفته بود اما صورتم همچنان به سرخی میزدو اینم از آثار تازگی حموم رفتن بود.

موهای نم دارم رو بدون اینکه خشک و صافشون کنم با گیر مو بستم و بعد شالم رو روی سرم انداختم.درست همون موقع
دستگیره بالا و پایین شد و فرهاد اومد توی اتاق…
چشمش که به من افتاد ایستاد و متعجب نگاهم کرد.
در برابر نگاه های کنجکاو و پرسشگر فرهاد یه طرف شالم رو روی شونه ام انداختم و بعد ساعتم رو از توی کشو بیرون آوردم و به مچ دستم بستم.
درو بست و چندقدمی اومد سمتم و پرسید:

-شال و کلاه کردی بری کجا !؟

سرمو به سمتش چرخوندم و جواب دادم:

-میرم خونه پیش مامان!

فاصله ی بین دو ابروش کم و کمتر شد.چشماش تنگ شدن و صورتش عبوس ولی برای من عصبانی شدن حالت صورت فرهاد مهم نبود.
چیزی که اهمیت داشت این بود که شیوا الان کجاست؟ چندشب پیش کجا بوده!؟؟

اومد سمتم و گفت:

-من اینجا سرخرم !؟ شلغمم !؟

سرم رو آهسته به سمتش چرخوندم و زل زدم به صورت عبوس و برافروخته اش.نمیدونم چرا همیشه سعی میکرد هی بحث رو بکشونه به اینجا که من حس نمیکنم اون شوهرم بلکه تصورم اینکه بقول خودش شلغم….

-چیمیگی تو فرهاد؟ این حرفها چیه! چون من میخوام برم خونه پیش مامانم توشدی شلغم!؟؟

باهمون حالت برافروخته که اصلاهم سعی در پنهون کردنش نداشت گفت:

-لابد اگه من شرکت بودم بدون اینکه چیزی بهم بگی سرتو مینداختی پایین و می رفتی آره…!؟ واقعا که برای خودم متاسفم….

بهش زل زدم تا باورم بشه این خودشه که داره این حرفهارو میزنه نه احیانل دیوار یا میز یا صندلی…
گاهی مثل اینجور مواقع این رفتارها و ری اکشن هاش منو از تاسف زیاد به حیرت مینداخت.
بعد از مکث کوتاهی پرسیدم:

-چرا آخه باید برای همچین چیز ساده ای از تو اجازه بگیرم!؟؟

چشماش از این حدف من درشت شد و رگ گردنش برجسته…
سلیس تر اگه بخوام بگم قیافه اش شبیه کسی شده بود که کلی فحش خواهر و مادر شنیده.
مشتشو کوبوند رو میز و با تحکم و صدای بلندی گفت:

-تو واسه همه چیز یاید از من اجازه بگیری…حتی آب هم که بخوای بخوری باید از من اجازه بگیری!

بی حرکت ایستادم و خیره شدم به صورت جدیش.اونقدر رفتارهاش برام عجیب بود که هرآن انتظار اینو داشتم بخنده و بگه که داشته شوخی میکر اما حالت های صورتش خلاف تصور منو ثابت میکرد.
متحیر گفتم:

-تو حالت خوبه؟؟ من…من فقط میخوام برم پیش مامانم

کاملا جدی گفت:

-من دوست ندارم بری پیش مامانت…پیش اون زن که فقط خدا میدونه با چندتا مرد رابطه دا…

حرفش تموم نشده بود که باخشم و عصبانیت و دلخوری داد زدم:

-حرف دهنتو بفهم فرهاد….داری راجب مادر من حرف میزنی

 

صداشو برد بالاتر و گفت:

 

-اتفاقا چون میدونم دارم راجب کی حرف میزنم بهت میگم حق نداری بری اونجا…میفهمی؟؟؟ حق نداری….

عصبی تر و کلافتر گفتم:

-من باید برم…باید برم

اومد سمتم و شمرده شمرده و با تاکید انگشت اشاره اش رو تکون داد و گفت:

-تو هیچ جا نمیری….هیچ جا…

رفتارهای فرهاد به حدی عصبی کننده بودن که احساس خفقان بهم دست داد. برو برو همو نگاه میکردیم.
اون منی که از شدت خشم فرق چندان زیادی با یه بمب نداشتم و من به اونی که قیافه ی حق به جانبش لحظه یه لحظه عصبی کننده تر میشد.
یه نفس عمیق کشیدم تا از عصبانیت زیاد کارم به جنون نکشه و بعد گفتم:

-فرهاد…من…اسیر تو نیستم! بی کس و کار هم نیستم…کس و کارمم اون چیزی که تو فکر میکنی نیست….

انگشت اشاره اش رو گذاشت رو سینه اش و گفت:

-من شوهرتم.اختیار زن هم با شوهرش…من نخوام تو با هیچکس نباید حرف برنی…من نخوام تو هیچ جا حق نداری بری …من نخوام تو آب هم نباید بخوری!

روانی بود.روانی…فکر میکرد نوکر باباش غلام سیام! جوری دستور میداد و منم منم میکرد انگار من کارمند دون پایه اش بودم…
یه موجود بی اختیار که مدام باید بهش بگه اینکارو بکن اینکارو نکن…
صاف تو چشماش نگاه کردم و گفتم:

-منم منمتو بزار برای کارمندات فرهاد…من میخوام برم دیدن مادرم…میخوام باخانواده ام مراوده داشته باشم…میخوام برم دیدنشون

صداش رو انداخت رو سرش و با چهره ای برافروخته گفت:

-تو حق نداری بری پیش اونا دراین مورد با من بحث نکن فهمیدی!؟ بحث نکن….

قلبم به تپش افتار از اینهمه ظلم و حرف زور…از اینکه اینطوری باهم رفتار میکرد.
دندونامو روهم فشردم و گفتم:

-تو اگه یه نفرو میخواستی که مدام بهش امرو نهی کنی چرا یه آدم اهنی نخریدی هان؟؟ چرا اومدی و منو خواستی….

با حالتی عصبی و درحالی که از حرکات و رفتارهاش حس میکردم با یه دیوونه ی تمام عیار طرفم گفت:

-حرف نزن…حرف نزن…توهمه اش از من درفراری…معلوم نیست دلت پیش کی گیره که مدام از من فاصله میگیری…تو دلت میش کدوم حرومرادست!؟؟نکنه یا اون درتماسی!؟ نکنه به بهانه ی مادرت میخوای بری پیش اون…

متجیر نگاهش کردم.هرچی از دهنش دراومد با داد و بیداد به من میگفت…
انگی نمونده بود که بهم نچسبونه…
تهمتی نبود که نزنه….
حس میکردم قلبم الان که ازجا کنده بشه…
با یه درخواست کوچیک ببین بحث رو کشوند به کجا…؟

عقب رفتم و متحیر صورت بر افروخته اش رو نگاه کردم و گفتم:

-تو داری به من توهین میکنی!؟؟ به من..

نعره زد :

-آره خودت…به خود لعنتیت….به خودت… به تویی که معلوم نیست چند بار به من خیانت کردی…

 

-من؟؟ من؟؟؟ من به تو خیانت کردم….تو روانی هستی…تو دیوانه ای…دیوانه ای…

 

داد میزد و میگفت:

-آره من دیوونه ام…دیوونه ام…اگه دیوونه نبودم نمیذاشتم توی هرزه هرگهی دلت میخواد بخوری..

 

وسط داد و بیدادهاش با خشم گفتم:

-دهنتو ببند فرهاد حق نداری به من تهمت بزنی….حق نداری…اگه بهم اعتماد نداشتی چرا باهام ازدواج کردی چرا…

 

درست همون لحظه دستش رو برد تو هوا و شروع کرد سیلی زدن و کتک زدنم…
پرت شدم روی زمین و جیغ کشیدم…
اما کتکها و بدو بیراهاش به همینجا ختم نشد.
اون منو میزد و من جیغ میکشیدم بدون اینکه کسی باشه که به فریادم برسه….

اون منو میزد و من جیغ میکشیدم بدون اینکه کسی باشه که به فریادم برسه….
شک نداشتم تمام آدمای این خونه صدام رو میشنیدن اما هیچکدوم اهمیت و محل سگ هم نمیدادن….
میدونستم حتی مادر لعنتیش از کتک خوردن من لذت میبره…
اونا لذت میبردن…لذت میبردن از رنج دادن آدما…از آزار دادنشون…
از تحقیرشون…
لگدهای محکمش روی بدنم فرود میومدن و هرچقدر داد میزدم فایده نداشت:

-ولم کن وحشی…ولم کن عوضی….وحشی وحشی وحشی…

خم شد.یقه لباسم رو گرفت و با خشونت گفت:

-آره آره من وحشی ام…من وحشی ام…چون تو منو وحشی میکنی…چون تو مدام داری از من فرار میکنی…چون تو اعصاب واسه من نذاشتی…چون تو منو نمیخوای…چون اونقدری که من تورو میخوام تو منو نمیخوای…

نفس نفس میزد و هرچی از دهنش درمیومد به من میگفت.درست عین روانی ها بود…یه روانی که افسار گریخته است و از تیمارستان فرار کرده
مگه علائم روانی بودن چی بود؟؟ چی بود جز همین رفتارها و کارها…!؟

اونقدر منو زد تا بالاخره خودش خسته شد.روی زمین دراز بودم و نای تکون خوردن وبلند شدن هم نداشتم….
هزار و یه چرت و پرت دیگه تحویلم داد:

-اگه از اول حسابتو اینجوری کف دستت گذاشته بودم اینجوری توروم درنمیومدی…این رفتارارو نمیکردی….خیانت نمیکردی.

هرچی از دهنش دراومد نثارم کرد و بعدهم از اونجا رفت بیرون….
به محض بیرون رفتنش بغضم ترکید و شروع کردم گریه کردن ….
این حق من نبود.
حق من نبود با احمقی مثل فرهاد زندگی کنم که اینطوری باهام رفتار کنه.
رنجم بده و اذیتم کنه….
دستامو کف زمین گذاشتم و به سختی تنم رو بلند کردم…
کشون کشون خودم رو تا نزدیکی دیوار بردم.
تکیه دادم بهش و دستمو رو دهن پر خونم کشیدم.
سرخی کف دستم بیشتراز قبل اشکمو درآورد….
کاش مستانه اینجا بود.کاش بود و می دید دستی دستی چی به روزم آورد و تو چاهی انداختم….

به سختی از کنار دیوار بلند شدم و خودمو رسوندم به سرویس بهداشتی…زیر چشمم کبود شده بود و لبم زخمی و دهنم که ….

تف انداختم تو روشویی…خون بود و خون….
لعنت به تو فرهاد.لعنت که هروقت چشمم به خودم توی آینه میفته باخودم به یقین می رسیدم اگه مرده بودم احتمال ودرصد خوشبختیم هزاران بار بیشتر از موندن تو خونه ی تو بود!

دهنم رو آب کشیدم و با زدن چند مشت آب به صورتم از اونجا اومدم بیرون…
تلفنم زنگ میخورد.
پشت دستمو زیر چشمام کشیدم و رفتم سمت گوشی….
چشمم که به شماره ی شیوا اقتاد فورا برداشتمش و عصبانیتم از فرهاد رو سر اون خالی کردم و بی سلام و علیک و باتشر گفتم:

-کدوم جهنمی هستی آشغال!؟؟؟

از سکوتش مشخص بود شوکه شده…بعداز تاخیر زیادی گفت:

-جنگ داری عین مادرت!؟

بغضمو قورت دادم:

-کجایی؟

-مگه مهم؟

داد زدم:

-مهم که پرسیدم…

وقتی فهمید عصبانیم جواب داد:

-پیش مونام…

-این چند روز کجا بودی!؟ هان؟؟ این چند روزی که با مستانه بحث کردی و از خونه زدی بیرون کجا بودی!؟

پورخند زد و پرسید:

-پس به تو گفته!؟

-حرف بزن شیوا…حرف بزن

-پیش یکی از دوستام بودم…الانم سالمم…سالم سالم…

دماغمو بالا کشیدم و با اون صدای تو دماغی شده گفتم:

-برگرد خونه شیوا….اون خونه از دنیای بیرون خیلی بهتره…برگرد…

اجازه داد حرفهامو بزنم و بعد گفت:

-گریه کردی شیدا!؟

-نه…یکم صدام گرفته سرما خوردم…شنیدی چی بهت گفتم! برگرد خونه!

غد و لجباز گفت:

-نمخوام…تو اون خونه اعصابم بهم می ریزه…حالم بد میشه…میخوام یه مدت ازش دور باشم چون با کارهاش کلافه ام کرده…

-گوش کن دختر…

نذاشتم حرفمو بزنم و پرید وسط جمله ام:

-نه تو گوش کن…میخوام یه مدت تو حال خودم باشم…
برم خونه باز باهاش دعوا میکنم.راحتم بزارین یه مدت…خواهش میکنم…

صدای بوق ممتد که توی گوشم پیچید گوشی رو با دست خسته انداخنم روی زمین و سمت بالکن رفتم.
نمیدونستم باید چیکار کنم و به کدوم مشکلم فکر کنم…
به خودم
به رفتارهای عجیب فرهاد لعنتی ….
به مامان و کارهاش
به شیوا….
چقدر رنجورم کرده بودن آدمایی که مثلا نزدیکترین کسانم بودن!!

چقدر رنجورم کرده بودن آدمایی که مثلا نزدیکترین کسانم بودن.رنجم میدادن با رفتارهاشون…
با آزرهای روحی و جسمیشون …
پشت دستمو روی چشمام کشیدم.
اشک پشت اشک…آه پشت آه…
سرمو رو نرده های حفاظی گذاشتم و چشمام رو بستم.
کاش میتونستم به عقب برگردم.
به روزای قبل از اینکه مجبور شدم بگم آره…شاید اون موقع هر طور شده بود جلوی افتادن خودم توی این چاه عمیق رو میگرفتم.
آخه این چه عاقبتی بود که من بهش دچار شدم ؟؟؟
سرمو بالا گرفتم و چند نفس عمیق کشیدم که همون موقع یه نفر به در زد.
فرهاد وحشی که نمیتونست باشه چون اون هیچوقت عادت به در زدن نداشت…
تمون در اون از هر لحاظ مدفون شده بود!
هیچی نگفتم.
دوباره به در زدن.بغضمو قورت دادم و ایتبار
با صدای بلند گفتم:

-بله؟ چیه؟؟ چی میخواین؟؟

 

در باز شد و یه نفر اومد داخل.بخاطر بالا و پایین رفتن پرده های سفید توی هوا درست و حسابی نفهمیدم کیه.اصلا چه اهمیت داشت کیه چیه چی میخواد….
صورت درب و داغون و تن من گواه رنجی بود که تو این خونه ی نحس میکشیدم حالا ایتکه به جز خودم این درب و داغونی ظاهری و روحی رو میدیدن چه اهمیتی میتونست داشته باشه!؟؟؟

-خانم ناهار آماده است…

خدمتکار بود.چند قدمی اومدم جلو و فین فین کنان گفتم:

-چیزی نمیخورم برو بیرون

حرف گوش نکرد:

-ولی بقیه منتظر شما هستن!

عصبی و با لحن تندی گفتم:

-برو بیرون…گفتم که نمیخورم…

اینبا حرفی ازش نشنیدم و چند لحظه بعد وقتی صدای باز و بسته شدن به گوشم رسید فهمیدم که رفته.
پشیمون شدم از رفتارم اما تو اون شرایط واقعا کنترلی روی اعصابم نداشتم.
دروتم متشنج بود و این غوغاهای ذهنی بدخلقم کرده بودن…
موهای پریشون ریخته شده روی صورتم رو با دو دست بالای سرم نگه داشتم وبه نقطه ی نامشخص و نامعلومی خیره شدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x