رمان عشق صوری پارت 33

5
(1)

 

حق با شیوا بود.منم باهاش موافق بودم.اون درست از همون موقع در تلاش بود تا به ما بفهمونه به زودی ازدواج میکنه.
سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم:

-کارها و رفتارهای مامان احمقانه اس…شبیه یه دختر 14 ساله ی نابالغ رفتار میکنه…اگه بدونی مادر فرهاد چقدر بهم تیکه پروند

جوش آورد.نسبت به فرهاد آلرژی احساسی پیدا کرده بود و تا حرفش پیش میومد دلخوری و عصبانی میشد درست مثل اون لحظه که خیلی سریع نسبت به حرف من واکنش نشون داد و گفت:

-غلط کرده….اگه یازم اینکارو بکنه بازم آدم میفرستم سراغش…

یلند شدم و گفتم:

-بیخود! تو حق نداری اینکارو بکنی…فهمیدی!؟ فهمیدی شیوا…

پوزخند زد.متعجب براندازم کرد و گفت:

-چیه !؟ نکنه از اینکه اون کتک خورده ناراحتی هان!؟ از کتک خوردن شکنجه گرت ناراحتی!

همونطور که قدم زنان به سمتش می رفتم صدامو بردم بالا و گفتم:

-نه ناراحت نیستم اما اصلا از اینکه تو بری زندان خوشحال نمیشم.فرهاد اگه بفهمه تو اینکارو انجام دادی میندازت زندان اصلا هم براش مهم نیست که تو خواهر منی …میفهمی؟ مهم نیست….

عقب رفت و گفت:

-برام مهم نیست…میفهمی؟ مهم نیست.هرکس به خانوادم آسیب بزنه آسیبشو تلافی میکنم…من اینکارو میکنم…

حرصمو درمیاورد این دختر لجوج حرف گوش نکن.دستامو مشت کردم و گفتم:

-لعنتی…لعنتی اون تورو دیده.اون تورو دیده وقتی که داشتی سوار ماشین اون یارو میشدی…راستی….اصلا اون کی بود هان؟ اون مردی که به تو کمک کرد کی بود هان؟

چیزی نگفت.از کنارم رد شد و رفت سمت کارتنها و با برداشتن چسب سرگرم بستن جعبه ها شد.دنبالش رفتم چون حس کردم با اینکار و این کم محلی سعی داره از جواب دادن طفره بره.
پشت سرش ایستادم و گفتم:

-خب…منتظرم…حرف بزن دیگه…اون پسره کی بود که فرهاد رو کتک زد!؟

درحالی که کارتنهارو چسب میزد بیحال و با صدای آرومی جواب داد:

-نمیشناسیش!

-آره نمیشناسمش به همین دلیل دارم از تو در موردش سوال میپرسم که بشناسمش….اون کی بود شیوا هان!؟

بلند شد و رفت سراغ کارتن بعدی و گفت:

-گفتم که نمیشناسیش.یکی از دوستام معرفیش کرد.کارش همین.پول میگیره اینجور کارارو انجام میده…شرخر…یه چیزی تو مایه های شرخری…

-عه! پس جدیدا با همچین آدمایی عیاق شدی!

-نخیر…بخاطر تو بود

نفس عمیقی کشیدم و با دستهام صورتم رو پوشندم.باید بهش اولتیاماتیوم میدادم تا بخاطر خودش هم که شده دیگه هز اینجور کارها انجام نده.دستامو پایین آوردم و گفتم:

-شیوا دیگه هیچوقت دست به همچین کارایی نزن فهمیدی…هیچوقت! فرهاد یهودخترو دید که سوار ماشین شده..شانس آوردی پلاک ماشین طرف رو ندید وگرنه بدون ذره ای ملاحظه مینداختت زندون تا آب خنک میل کنی پس دیگه بخاطر من دست به اینکارا نزن …الان کجاست!؟

شونه بالا انداخت و جواب داد:

-من چه میدونم.گفتم که نمیشناسمش غریبه بود

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

-مامانو میگم…

آهانی گفت و بعد متفکرانه سرش رو خاروند و جواب داد:

-آهان مامانو میگی…!رفته وقت آرایشگاه بگیره…شیدا تو هم میای!؟ منظورم روز عروسیه!؟

شونه بالا انداختم و دوباره لب حوض نشستم.خودمم نمیدونستم.نمیدونستم باید برم یا اینجا اونقدر بمونم تا مامام بیاد و سرش داد و هوار راه بندازم که چرا شوهر کردی…آهسته گفتم:

-اون همجومو با اینکار خجالت زده کرد.نمیدونی شهره چه تیکه هایی بهم میپروند…تو چی؟ میخوای باهاش بری خونه ی اون یارو!؟

رضایتش رو با باز و بسته کردن پلکهاش به نشانه ی” بله” تکون داد و گفت:

-آره میرم…

-واقعا!؟

-مجبورم شیدا….من حتی مجبورم باهاش برم خونه ی شوهرش و اونجا زندگی بکنم

متعجب پرسید:

-چی میگی!؟ میخوای بری خونه ی اون یارو!؟

به دفاع از خودش جواب داد:

-آره مجبورم…مامان ماه هاست اجاره ی اینجارو نداده بود و صاحبخونه عذرمونو خواست.گفت پول نداره کار و حقوقش کفاف زندگی دونفرو نمیده…
اینجارو تحویل داده و قراره فردا وسایل رو ببرن خونه ی شوهرش و بقیه رو هم بندازه دور… من تازه تو شرکت مدلینگ دیاکو مشغول به کار شدم پس اندازی ندارم که بخوام یه خونه اجاره بکنم و یه زندگی مستقل راه بندازم…

درست همون موقع وسط گفت و گوی ما کلید توی قفل چرخید و مامان اومد داخل.
از دیدن من به تعجب افتاد.کلیدو بیرون کشید و با بیرون کشیدن کلید گفت:

-به به! شیدا خانم….راه گم کردی…

با پوزخند براندازش کردم.درست شبیه به یه دختر بیست و چند ساله بود نه یه زن سی و چند ساله .طعنه زنان گفتم:

-به لطف مامانم با کسی ازدواج کردم که زندگی رو اونقدر به کامم زهر کرده که راه هارو گم کردم…

اونم پوزخند زد.از در فاصله گرفت و همونطور که سمت ما میومد جواب داد:

-تو همیشه ناشکر بودی.باید اجاره میدادم با اون معشوقه ی یه لاقبات ازدواج میکردی تا الان واسه پول ناهار و شامت دست گدایی جلو بقیه اراز میکردی…

با نفرت گفتم:

-کاش به گدایی میفتادم اما اسیر فرهاد نمیشدم….

نفس عمیقی کشید و گفت:

-چیه شیدا! بار اومدی اینجا که از این حرفها بزنی!؟

عصبی و کلافه گفتم:

-تو منو بدبخت کردی…هم بدبختم کردی هم خجالت زده…شهره منو بخاطر تو سوژه ی خنده ی خودش کرده… مگه چقدر از مرگ بابا گذشته که به فکر ازدواج افتادی و کارت به کارت دعوت فرستادن افتاده!؟

دستشو با نفرت تو هوا چرخوند و گفت:

-شهره گه خورده هرچی گفته!به اون چه ربطی داره…زنیکه سلیطه…

پشت چشمی نازک کرد و اومد سمت حوض و شروع به شستن دستهاش کرد…
بالای سرش ایستادم و گفتم:

-پس بابا چی میشه…بابای بیچاره ای که هنوز چندماه هم از مرگش گذشته….

با لحن تندی جواب داد:

-روح بابای تو واسه من نون و آب نمیشه…زندگی خرج داره..این دختره شیوا دانشگاه آزاد میره…من پول اجاره ی اینجا و دانشگاه ازاد و هزار کوفت و زهرمار دیگه رو از کجا دربیارم…!؟ هان!؟ تو بهم میدی؟ یا شهره جونت….

با تاسف و غم لبخند تلخی زدم.ساده ترین مسائل رو بهونه کرده بود تا هرکاری دلش میخواد انجام بده….هرکاری.من درک نمیکردم.درک نمیکردم که اون صرفا فقط به خاطر شیوا داره اینکارو انجام میده.
کنج لبم به لبخند تلخی بالا رفت.متاسف پرسیدم:

-واقعا داری بخاطر شیوا اینکارو انجام میدی؟

کمر خم شده اش رو بلند کرد.دست به کمر اومد سمتم اومد و سوال رو با سوال جواب داد:

-تو جور دیگه ای فکر میکنی مادمازل !؟

جوی و محکم گفتم:

-بله! بله که جور دیگه ای فکر میکنم.زنهای زیادی هستن که بعداز مرگ شوهرشون یه زندگی رو اداره میکنن.تو که فقط خودتی و شیوا….تازه اونم که رفته تو شرکت مدلینگ و میتونه لااقل از پس خرج و مخارج خودش بربیاد….

سرش رو با خنده به چپ و راست تکون داد.انگار یه چیز خنده دار از زبون من شنیده بود که اونطور با تاسف میخندید.اما اون خنده ها رفته رفته محو شدن و حتی یه لبخند هم ازشون بجا نموند. جدی و محکم انگار که بهترین کار ممکن رو انجام میده گفت:

-تو شوهرت s500 داره و خونه اش جردن…خدمتکار واست میپزه و میشوره…لب تر کنی فرهاد هرچی بخوای میزاره کف دستت اما ما چی!؟ ما کی بهمون رسیدگی میکنه؟ فکر میکنی چندرقاز این دختره کفاف خرج زندگی رو میده!؟ نه جونم…من نیازهای زیادی دارم حال کار ندارم..دلم میخواد بعداز اینهمه سختی و بدبختی بقیه ی زندگیمو تو رفاه باشم…نه تو کف یکی دو قرون پول …من ندارم و نمیتونم خرج زندگی کوفتی رو بدم.حق شیواهم هست یه جای بهتر زندگی بکنه…جای بهتر خواستگار بهتر…

سمت کیفم رفتم.از روی زمین برداشتمش و گفتم:

-نگران نباش.همونطور که تونستی منو به یه پسر پولدار بدی شیوا رو هم …

قبل از تموم شدن حرفم که خودش میتونست بقیه اش رو حدس بزنه صداشو برد بالا و گفت:

-تو الان اومدی اینجا منو باز خواست بکنی!؟منو ؟؟ دختر اومده مادر نصیحت بکنه!؟

شیوا واسه بدتر نشدن اوضاعی که البته هردومون بهش عادت دیرینه داشتیم گفت:

-میشه بس کنید…!؟ هردوتاتون….

خیره تو چشمهای مامان و بی توجه به شیوا گفتم:

-شهره هرچی از دهنش دراومد به من گفت.صدبار به من تیکه کفن خشک نشده ی بابامو پروند

حق به جانب و طلبکار پرسید:

-چون شهره دوست نداره من ازدواج کنم منم باید بگم چشم!؟ به خاطر اون باید قید ی خوشی خودمو بزنم!؟ نه جونم…شهره بره به درک ..

کلافه و بی نهایت عصبی گفتم:

-بله به تو باشه که همچی میشخ به درک…تو منو دودستی دست یه مشت آدم عوضی دادی و حالا سرتم درد نمیکنه که اونا بابت کارای تو هی به من سرکوفت بزنن

دستشو به سمت در دراز کرد و گفت:

-بس کن شیدا اگه میخوای این حرفهارو بزنی بهتره برگردی خونه ات…

با نگاهی تلخ نگاهش کردم.بغض گلوم رو گرفت.اینم مادر ما! هیچوقت نتونست مادری بکنه.
کیفمو با دو دست گرفتم و گفتم:

-نگران نباش…میرم!

به سمت در پا تند کردم که شیوا بدو بدو اومد سمتم.لباسم رو از پشت گرفت و گفت:

-شیوا بمون….

سرمو به سمتش برگردوندم و گفتم:

-بمونم جرو بحثمون میشه برم بهنره..

دور از چشم مامان با صدای آروم گفت:

-تو چیکار به اون داری!؟ پیش من بمون.اونو ولش کن..کله اش داغ فکر و ذهن رهام جونشه…

نه! دیگه دوست نداشتم اینجا بمونم .فرهاد هم باهام شرط کرده بود شب رو برگردم حالا که هوا تاریک شده بود. سرمو تکون دادم و گفتم:

-نه باید برم خونه…

بدون اینکخ دستمو رها بکنه پرسید:

-روز عروسی میای!؟

-حتلم از روز عروسیش بمم میخوره

صورتشو مظلوم کرد و گفت:

-بیا شیدا خب…چیکارش داری اونم حق داره…دلش میخواد یه زندگی مرفه داشته باشه…مثل همه ی آدما ی دیگه خسته شده از نداری و فقط و نمیشه و نمیتونیم…. ماهممون دوست داریم یه زندگی آروم داشته باشیم مثل من که دنبال رفاه هستم خب اونم هست…

دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم:

-هر چیزی راه خودشو داره شیوا….

-اون به حرف ما گوش نمیده راه خودشو میره…کاریش نمیشه کرد…

من سکوت کردم و اون ادامه داد:

-میدونی چیه!؟ من ته دلم خوشحالم اون داره ازدواج میکنه لااقل اینجوری دیگه با این و اون لاس نیمزنه…دیگه سر کارایی که معلوم نیست کجان نمیره…

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-شتید حق با تو باشه

-پس بیا تالار..

لبخند محوی زدم و گفتم:

-مراقب خودت باش…

نگاه آخرو بهش انداختم و از اونجا زدم بیرون.بیفایده ترین کار دنیا صحبت با مامان راجب همچین مسائلی بود. اون در آخر کار خودش رو میکرد چون هیچ چیز یه اندازه ی پول و رفاه و چیزای دیگه براش مهم نبود حتی دختراش…

پله هارو با گام های آروم و شل ول بالا رفتم و خودم رو به اتاق خواب رسوندم.
کیفم رو روی میز گذاشتم و با درآوردن لباسهام سمت آینه رفتم.
دستمال مرطوب رو خیلی آروم روی کرم پودری که بیشتر جهت مخفی کردن رد کبودی ها بود کشیدم و به این فکر کردم شاید حق با شیوا باشه…شاید اگه مامان ازدواج بکنه دیگه یه جورایی خنثی بشه تمام رفتارهای غلطش….
احتمالا دیگه اون موقع با هر مردی واسه شغل و پول بیشتر لاس نزنه!
یا اینکه دست از خجالت دادن ما جلوی اینو اون برداره…
آرایش روی صورتمو پاک کردم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
اینبار به صورت بدون آرایشم توی آینه نگاه کردم.
چاقتر شده بودم.پرخوری های عصبیم بدن و صورتم رو پرتر کرده بود چیزی که اصلا نمیتونستم بپسندمش.
چند مشت آب به سرو صورتم پاشیدم و نفس عمیقی کشیدم.
امیدوار بودم بتونم از این ماجرا از جنبه ی مثبتش یه حیال خوب برای خودم بسازم.
اینکه شیوا دیگه توی اون محله ها پایین شهر قرار نیست زندگی بکنه…یا اینکه شانس موفقیت بیشتری میتونه بدست بیاره.داشتن یه حمایت کننده ی قوی اتفاق بدی نبود!
دستمالی برداشتم و همونطور که صورتمو خشک میکردم اومدم بیرون که درست همون لحظه با فرهاد رو به رو شدم..دراز کشیده بود روی تخت و پاهاش آویزون بودن…
جدیدا مثل روح رفت و آمد میکرد آخه سابق زود می رفت و دیر میومد اما الان مثل یه روح در زمانهایی که انتظارش نمی رفت توی اتاق ظاهر میشد.
همونطور که سمت کمد لباسها می رفتم پرسیدم:

-کی اومدی!؟

دستاشو روی سینه اش گذاشت و جواب داد:

-همین الان…رفتی پیش مادرت!؟

پیرهن تنمو درآوردم و بجاش یه لباس لخت راحتی تنم کردم وجواب دادم:

-آره…رفتم…

-خب…!؟ واقعیت داشت ازدواجش…

پوزحند زدم و با طعنه پرسیدم:

-مگه واسه تو فرقی هم میکنه؟ یا مثلا اهمیتی هم داره !؟

نیم خیز شد و نشست روی تخت.شونه بالا انداخت و با یه لبخند کج جواب داد:

-خب معلوم…اون مثلا مادر زن من

نیم نگاه عبوسی بهش انداختم و ناراحت پرسیدم:

-داری منو مسخره میکنی!؟

سرش رو تکون داد و گفت:

-نه…تو عزیز منی چرا مسخره ات کنم

-هه…عزیز…

-هستی شیدا….

-نیستم…

-هستی چون هیچکس به جز تو برای من اهمیت نداره و مهم نیست…

هه! چه مرخرفاتی! زبونا به همچین حرفهایی اعتراف میکرد اما منو آزارهایی میداد که هر زنی رو میتونست از شوهرش متنفر بکنه.
پشت بهش درحالی که توی کمد دنبال یه چیز مناسب میگشتم که پام بکنم پرسیدم:

-برات اهمیت دارم!؟

بلافاصله گفت:

-معلوم که داری قربونت بدم!

بالاخره یه شلوار مناسب راحتی پیدا کردم.
همون جلوی روش ودرحالی که خسته شده بودن از پنهان کردن تنم شلوار جین پام رو کشیدم پایین و گفتم:

-داری و شکنجه میدی!؟داری و آزار میدی!؟

صدای قدمهاشو پشت سرم احساس کردم.اما اینبار دیگه وقت فرار نبود.
نذاشت شلوارمو بپوشم.
بند شُرتم که درس وسط خط باسنم بود بین انگشتش پیچومد و با قرار دادن لبهاش پشت گردنم گفت:

-من تورو خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکنی دوست دارم شیدا….تویی که با من نامهربونی…تویی که منو از خودم بیزار میکنی…تویی که جوری رفتار میکنی که من مطمئن بشم دوستم نداری…

پوزخند محوی زدم.یه جوری حرف میزد انگار قبل از اینکه ازدواج کنیم صدبار براش نامه ی فدایت شوم روفرستادم ودهزار بار تو گوشش نجوا کردم عاشقشم.
مسخره بود.تمام این حرفهارو درحالی میزد که خودشم خوب میدونست هزار بار بهش فهمونده بودم دلم با دلش نیست.
اینبار اما تمام اون حرفهارو تو سینه نگه داشتم چون میدونستم از زدنشون هیچی عایدم نمیشه جز دعوا….

پشت گردنم رو بوسید و دست دیگه اشو روی رون پر و خوشتراشم گذاشت و آروم آروم نوازشش کرد.نفس کشداری کشیدم و گفتم:

-دوست داشتن به حرف نیست به عمل…

دستشو رسوند به وسط پام و گفت:

-تو دختر حوبی باشی من هرکاری واست انجام میدم…

دختر خوب بودن یه لفظ کاور مانند و پوششی برای حرف اصلی برده ی خوب بودن بود.
اون از من میخواست برده ی خوبی براش باشم. یه برده ی حرف گوش کن.
یکی که هرچی میگه بگم باشه چشم.
جسم میخوای باشه! روح میخوای ؟ اونم باشه…
و اینا کارایی بودن که من نمیتونستم از پسشون بربیام چون ذره ای نسبت به این آدم حس خوبی نداشتم.
حتی ذره ای…
گوشمو به دندون گرفت وخیلی آروم گفت:

-با این دل من راه بیا…پیخوام که تو دوستم داشته باشی…هیچکس جر من نباید تو قلبت باشه هیچکس…

چشمامو بستم و بدون اینکه تکون بخورم گفتم:

-مهر آدما با اعمالشون به دل ادم میفته…با رفتارها و حرفهاشون….

لاله ی گوشم و بین لبهاش مکید و همونطور که از شهوت و تحریک شدن زیاد نفس نفس میزد گفت:

-من بخاطر تو هرکاری میکنم….من دوست دارم شیدا….من عاشقتم…

باورش نداشتم و قلبم اصلا نمیپذیرفتش.
اما چه کاری از دستم برمیومد جز سکوت و تماشا…
دستش این بار زیر پیرهن تنم لغزید و تا روی شکمم پیروی کرد.
کنار گوشم آه میکشید و ملچ ملوچ کنان همه جامو میبوسید…
شاید باید برای خیلی چیزها اینبار عین یه هرزه به کسی تن میدادم که هیچ عشقی نسبت بهش نداشتم….هیچ مهری…هیچ علاقه ای…
منو چرخوند سمت خودش و بی فوت وقت لبهاش رو روی لبهام قرار داد.
چشمامو بستم که نبینم دارم با کی اینکارارو انجام میدم.
با چشمای باز خیلی چیزها برام مرور میشد.
چیزایی که شاید دوباره منصرفم میکرد از ادامه ی این زندگی….
چنان با ولع لبهام رو میخورد که انگار این اولین و آخرین فرصتش برای انجام اینکار بود دستاشو دور تنم حلقه کرد و منی که لخت و تنها با لباس زیر رو به روش ایستاده بودم رو محکم به خودش فشرد.
سرم رو به عقب خم کردم بدون اینکه تو انجام اینکار همراهیش کنم.
دستشو به کمرم رسوند و بعد لبهامو خیلی یهویی رها کرد و گفت:

-شیدا…

چشمامو خیلی آروم باز کردم و بهش خیره شدم.چیزی نگفتم و اون خودش بدون اینکه من سوالی بپرسم گفت:

-دوست دارم تو هم همراهیم بکنی!

آخ چقدر سخت بود بوسیدن کسی که دوستش نداری حتی اگه خدای خوشگلی و جذابیت باشه ….
حرفی نزدم و اون دوباره لباشو روی لبهام گذاشت و همزمان قفل سوتینم رو از پشت باز کرد و تا سینه هام رو بدون مانع لمس کنه….
پلکهامو روهم فشردم و بالاخره همراهیش کردم.
با جدا کردن سوتینم و انداختمش روی زمین یه بار دیگه سرش رو عقب برد تا نفسی تازه بکنه و بعد دوباره لبهاش رو روی لبهام قرار داد و همزمان مشغول باز کردن دکمه های لباس تنش شد.
عقب عقب رفتم و افتادم روی تخت.
بلافاصله پیرهن تنش رو انداخت دور و خیمه زد روی تنم.
قبل از اینکه به بوسه هاش ادامه بده گفتم:

-فرهاد…

خمار نگاهم کرد و جواب داد:

-جونم

نمیدونستم گفتن حرفی که توی سرم بود عاقلانه بود یا نه.این یه شانس بود.یا عصبی میشد و شروع میکرد هارت و پورت کردن یا هم خیلی راحت می پذیرفت و اجازه میداد من دست کم به عنوان یه انسان که حق و حقوق هایی واسه خودش داره کارایی که قبل ازدواج انجام میدادم انجام بدم.
باید کمی باهاش صمیمی تر میشدم. دستامو با تعلل بالا بردم و دو طرف صورتش گذاشتم.
خوشش اومد و رضایت رو تو چشمهاش دیدم.آهسته پرسیدم:

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x