2 دیدگاه

رمان عشق صوری پارت 38

5
(1)

 

زیر لب بازم زمزمه کرد:

” من آااادمت میکنم ”

اینو گفت و بالاخره رهام کرد و با کنار زدن من و در از اتاق بیرون رفت.پامو با حرص زمین کوبیدم و زیر لب باخودم گفتم:

” پسره ی زورگوی لعنتی.فقط بلده حرص من رو دربیاره”

لباس تنم رو مرتب کردم و بعد خیلی آروم سرم رو بیرون بردم و چون کسی رو اون حوالی ندیدم دستپاچه بیرون اومدم و بدو بدو از اونجا فاصله گرفتم و دوباره سمت شلوغی و جمع رفتم.
چشم چشم میکردم تا شاید مونا یا دست کم شیدا رو ببینم اما ظاهرا پیدا کردن اون دونفر یه چیزی تو مایه های سوزن تو انبار کاه بود!
همینجوری لای جمعیت درحال وول خوردن بودم که دستم از پشت کشیده شدو من با اراده ی خودم چرخیدم و چون با مونا فیس تو فیس شدم لبخندی رضایت بخش زدم.
صدالبته که یافتن سوزن در انبار کاه لذت و شعف خاص خودش رو داشت.
گله مندانه من خندون رو نگاه کرد و پرسید:

-عروسی مادر جنابعالیه بعد من یاید مجلس گرم کنی بکنم!؟ ببینم اصلا کجا جیم فنگ شده بودی باز ؟ هان؟ هی عین کش تومبون در میری!

دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم:

-خب حالا توهم.چرا جوش آوردی… میگم بهت کجا بودم!

-خب بگو منتظرم…کجا تشریف داشتی!؟

پیش از گفتن حقیقتی که خودمم امشب باهاش مواجه شده بودم به لبهام اشاره کردم و گفتم:

-اول بگو ببینم رنگ رژم رفته یا نه!؟

تا اینو پرسیدم مشکوک نگاهم کرد.چندقدمی جلو اومد و دوباره با گرفتن دستم پرسید:

-راستشو بگو ببینم کلک…داستان چیه هان؟ رژت واسه چی باید کمرنگ بشه!؟

من مونا رو خوب میشناختم.حالا دیگه تا از همه چیز باخبر نمیشد ول نمیکرد.یه نفس عمیق کشیدم و بعدگفتم:

-اگه بگم برات که سکته رو میزنی از تعجب !

اگه تا قبل از این حرف،گرفتن جواب اینکه من کجا بودم براش یک درصد اهمیت داشت با شنیدن اون جواب از طرف من 99درصد به یک درصدش اضاف شده بود .
چشماشو که زیر سایه ای اون مژه مصنوعی ها یه حالت درشت تر پیدا کرده بودم ریز کرد و بعد پرسید:

-اتفاقی افتاده…؟

خیره به چشمهاش جواب دادم:

-مونا اگه بگم شاخ درمیاری!

بیقرار گفت:

-خب جونت درآد بگو دیگه…دارم از کنجکاوی می میرم…

چپ و راستمو نگاهی انداختم و بعد که تقریبا مطمئن شدم اوضاع فعلا امن و امان هست گفتم:

-مونا… آقا رهام شوهر مامان پدر شهرام….

چپ و راستمو نگاهی انداختم و بعد که تقریبا مطمئن شدم اوضاع فعلا امن و امان هست گفتم:

-مونا… آقا رهام شوهر مامان ،پدر شهرام….

فکر میکردم از تعجب دهنش باز بمونه ولی اون شروع کرد خندیدن.جدیم نگرفته بود که اونجوری میخندید.سرش رو تکون داد و گفت:

-خب جُک خوبی بود.بیا بریم دیگه!

از جا تکون نخوردم و گفتم:

-جک کیلو چند!؟ دارم جدی حرف میزنم…آقا رهام شوهر مامان پدر شهرام…

باز حرفهاموم باور نکرد چون گفت:

-چرا دری وری میگی…توهم شهرام گرفتت….

عاجزانه گفتم:

-بخدا جدی میگم….به روح بابام

قسم که خوردم بالاخره باورش شد.بی حرکت مقابلم ایستاد و ناباورانه بهم خیره شد.به اندازه ی من شوکه شده بود و به همین خاطر گفت:

-باورم نمیشه! و…واقعا…واقعا پدر شهرام!؟

سرمو تکون دادم و گفتم:

-متاسفتانه آره!

شوکه وار پرسید:

-آخه چطور ممکنه!؟ اینا همدیگرو میشناختن!؟کجا باهم آشنا شدن؟ چرا تا الان تو نفهمیدی!؟ میدونن شما دوتا باهم در ارتباطین!؟

وقتی اون داشت یه بند سوال میپرسید ناخوداگاه چشمم افتاد ژینوس که داشت با شهرام حرف میزد.اگه متوجه ما میشد، به قول شهرام همه چیز رو میفهمید و قشراق راه مینداخت برای همین فورا دست مونا رو گرفتم و همونطور که همراه خودم از اونجا دورش میکردم گفتم:

-بیا بریم….ژینوس اونجا بود میترسم مارو ببینه!

تا اسم ژینوس یه میون اومد دستشو رو سرش گذاشت و گفت:

-ای واااای من! حالا تو و شهرام ژینوس رو میخوای کجای دلتون بزارین!؟ شک نکن اگه میدونست مستانه مادر تو هست هیچوقت اجازه نمیداد پدر شهرام باهاش ازدواج کنه ….! آحه تو که این سلیطه رو نمیشناسی…تازه اونجوری هم که امیر میگفت پدرش رفیق جینگ بابای شهرام…

از اون نقطه ی خطری که محدوده ی وجود منحوس ژینوس بود فاصله که گرفتیم گفتم:

-شهرام گفته فعلا خودم رو از چشمش دور نگه دارم!

مونا نگاهی به عقب انداخت و بعد گفت:

-بالاخره که چی!؟ تا کی میتونین ازش مخفی نگهش دارین!؟

شونه هامو بالا انداختم و گفتم:

-نمیدونم! این مشکل من نیست.آخه من اصلا از کجا میدونستم مردی که قراره مامان باهاش ازدواج بکنه همون پدر شهر …

ماتم برد.دهنم باز موند و دیگه مابقی حرفهامو نتونستم بزنم.مونا سکوت غیر منتظره ام و نگاه های خیره ه ام به عقب رو که دید دستمو تکون داد و پرسید:

-شیوا ؟ چیشده….

با ترس لب زدم:

-بیچاره شدم…

ترس منم به اون سرایت کرد.وقتی اوم جمله ی کوتاه رو از من وحشت زده شنید دوباره رد نگاهمو دنبالم کرد وبعد عصبی گفت:

-عه خب بگو چیشدا!؟

آب دهنمو باترس قورت دادم و با یاس و ترس گفتم:

-شهرام پیش فرهاد و شیدا وایستاده!

ترس و نگرانی منو درک نکرد چون اون نمیدونست ماجرا از چی قراره برای همین بود که گفت:

-خب این کجاش ترس داره!؟

از سر راه کنارش زدم و چند قدم جلو رفتم. لعنت به این شانس….
احتمالا دیگه دروغ بزدگ من صدرصد لو رفته چون شهرام تیز و زرنگ!
و این یعنی من باید امشب از چشم اون هم‌خودم رو دور نگه دارم…

از سر راه کنارش زدم و چند قدم جلو رفتم. لعنت به این شانس….
حالا دیگه دروغ بزرگ من صدرصد لو رفته چون شهرام تیز و زرنگ بود.
و این یعنی من باید امشب از چشم اون هم پنهون بمونم.
مونا از پشت سر پرسید:

-باز چه دسته گلی به آب دادی!؟

نه وقتش رو داشتم نه حوصله اش رو که بخوام تمام ماجرای کتک خوردن فرهادرو برای مونا تعریف کنم یرای همین چرخیدم سمتش و گفتم:

-هیچی…

چون نسبت به من یه شناخت جز به جز داشت گفت:

-وقتی میگی هیچی یعنی خیلی اتفاقا افتاده…

خسته بودم از توضیح.برای همین بی حوصله گفتم:

-بیا بریم…بیا بریم یه جا بشینیم!

چشماشو تنگ و گشاد کرد و پرسید:

-چی!؟ بریم یه گوشه بشینم!؟ من اومدم اینجا تلافی همه روزهایی که دلم میخواست عروسی برم و نشد رو دربیارم…من باید قِر توی کمرم رو خالی کنم!نیومدم که بشینم…والا به خدااااا

با کشیدن یه نفس عمیق عقب رفتم و همزمان اشاره ای به جمعیت کردم و گفتم:

-باشه…برو برقص.برو اونقدر برقص که پاهات از ریشه کنده بشن!

با حسرت نفسش رو بیرون فرستاد و گفت:

-آخ کاش امیر هم الان اینجا بود!

نیشخندی زد و با تمسخر صمیمی ترین رفیقم گفتم:

-آرزوت رو بلند بگو شاید به گوش خدا برسه!

چپ چپ نگاهم کرد و پرسید:

-مسخره میکنی؟؟

سرمو تکون دادم و گفتم:

-معلوم که نه….یادت که نرفته!.

-چی!؟

-اینکه اینجا عروسی بابای شهرام…و شهرام جهنم هم بره امیرو باخودش میبره

ابروهاشو بالا انداخت و جواب داد:

-نوچ نوچ!امیر رفته بود ترخیص بار…اینجا نیست!

شونه بالا انداختم و بی حرف اطراف رو نگاهی انداختم.
قیافه ی خنگول مانندی به خودش گرفت و بعد با گرفتن دو طرف لباس دنباله دارش پایین تنه اش رو لرزوند.به گفته ی خودش اونقدر عروسی و پارتی و جشن نرفته بود که حالا میخواست منتهای استفاده ار حضورش رو در این عروسی لاکچری ببره.پدسید:

-تو نمیای بریم!؟

سر تکون دادم و گقتم:

-نه! من…نمیتونم …شهرام… گفته …گفته سعی کنم چشم ژینوس بهم نیفته وگرنه ممکنه عروسی مامان رو بهم بریزه…تو برو برقص و …

حرفم با دیدن مردی که پشت سر مونا ایستاده بود نیمه تموم موند.خیره شدم به صورتش.مونا که متوجه نگاه های من به پشت سر شد پرسید:

-چیه!؟ کجارو نگاه میکنی!؟ نگو که ژینوس پشت سر من ایستاده

امیر درست پشت مونا ایستاد.دستهاشو روی شونه های مونا گذاشت و کنار گوشش گفت:

-حالا دیگه قهر میکنی…میپیچونی و میای ددر !؟

قیافه ی مونا تو اون لحظه حسابی تماشایی شده بود.احتملا اگه من بودم و بجای امیر شهرام پشت سرم ایستاده بود تا مرز شاشیدن هم پیش می رفتم اما واکنش مونا همچین چیزی نبود چون یه جورایی

اما واکنش مونا همچین چیزی نبود چون یه جورایی خاطرش واسه امیر عزیز بود و رو حرفش نه نمیاورد.
برای همین فورا و قبل از اینکه امیر صورت جا خورده اش رو ببینه عین یه افتاب پرست تغییر رنگ و حالت داد و بعداز اینکه به سمتش چرخید طلبکارانه گفت؛

-چیه امیر!؟ نکنه توهم میخوای از شهرام یادبگیری هرکاری دلت میخواد بکنی و بعدهم طلبکارانه خودت رو شاکی و منو مقصر جلوه بدی!؟

دست به سینه شد.سرش رو با ناز برگردوند و چون خووووب میدونست نازش برای امیر چقدر خریدار داره گفت:

-من اصلا باتو قهرم!

امیر زن ذلیلانه که نه…دوست دختر ذلیلانه گفت:

-تو حق قهر نداری با من…

مونا همچنان فیگور گرفت و گفت:

-داشته باشم یا نداشته باشم فعلا نمیخوام باهات حرف بزنم!

حدسم درست بود.امیر همچین مواقعی نمیتونست عشقی که به مونا داره رو نادیده بگیره برای همین بجای اینکه مثل شهرام هارت و پورت بکنه و آدمو به غلط کردن برسونه، دستشو دور شونه ی مونا انداخت و پرسید:

-نظرت چیه بریم اون وسط تو شلوغی اختلاط بکنیم هان!؟

مونا با ناز پشت چشمی براش ناز کرد ولی درنهایت گفت:

-باشه بریم!

با لبخند و حسرت تماشاشون کردم.چی میشد اگه الان دیاکو هم اینجا بود…آخ اگه بود…آخ که اگه بود،
دستامو دور بازوش حلقه میکردم و اون وسط باهاش می رقصیدم.
می بوسیدمش و دستمو رو سینه اش میکشیدم و گردنشو می بوییدم…درست عین یه گل!
نگاه پر حسرتم خیره به مونا و امیری بود که کارشون از و بگو مگو ودلخوری به خنده و ماچ و موچ رسیده بود.
تو فکر دیاکو بودم که صدای آشنایی از اونور ستون به گوشم رسید.
یکی دوقدم عقب رفتم و با کج کردن سرم نگاهی به اونور ستون انداختم.
ژینوس و شهرام کنار هم ایستاده بودن و طبق معمول داشتن بحث میکردن…
قبل از اینکه ببیننم پشت ستون خودم رو پنهون کردم تا بتونم به حرفهاشون گوش بدم….

ژینوس و شهرام کنار هم ایستاده بودن و طبق معمول داشتن بحث میکردن…
قبل از اینکه ببیننم پشت ستون خودم رو پنهون کردم تا بتونم به حرفهاشون گوش بدم….
ژینوس که با اون آرایش خیلی غلیظ و لباس قرمز کوتاه که فقط از سینه تا نیم وجب پایینتر از باسنش رو پوشش میداد،یکی از جلفترین آدمای اون مهمونی بود دست به سینه رو به شهرام گفت:

-خب نگفتی؟! اون دختر هرزه کجاست!؟ اونم باخودت آوردی!؟

شهرام دستهاشو توی جیب شلوارش فرو برد و گفت:

-لقب هرزه بیشتر به تو میخوره! شیوا عشق من و من یه تار موش رو با صدتا مثل تو عوض نمیکنم!

جملات شهرام منو شگفت زده کرد.باور نمیکردم اون خودش هست که داره این حرفهارو میزنه…اونم راجب منی که مدام باهم درحال یکی بدو کردن بودیم.
البته من باید به این نکته هم توجه میکردم که حضور من تو زندگی شهرام صرفا بخاطر اینکه ژینوس کناره گیری بکنه پش زدن همچین حرفهای طبیعتی از نزدنش بود.
کنجکاویم بیشتر و بیشتر شد.چسبیدم به ستون و گوش تیز کردم تا ادامه ی حرفهاشون رو بشنوم.
ژینوس با اینکه کفری بود اما سعی میکرد حفظ ظاهر بکنه.با این حالت عصبی وار گفت:

-اووووه! عشق اول و آخر!هه! یهتر زیاد یه این عشق اول و آخر فکر نکنی شهرام خاااان! تو در نهایت چه بخوای چه نخوای مال منی…

شهرام پوزخندی زد و خواست رد بشه که ژینوس بازوش رو گرفت و گفت:

-شهرام…تو فقط مال منی…بهت اجازه نمیدم به این آسونی قید منو بزنی…میفهمی؟ این اجازه رو بهت نمیدم!

شهرام دستش ژینوس رو از دور بازوش جدا کرد و گفت:

-بهتره منو فراموش کنی و خودت این نامزدی احمقانه رو بهم بزنی…قبلا بهت گفتم.من عاشق شیوام اصلا هم حاضر نیستم همه چیزو با اون بهم بزنم…

ژینوس با نفرت گفت:

-ولی تووو مال منی…تو نامزد منی!

یازهم پوزخندی روی صورت شهرام نشست.شک نداشتم این وسط یه ماجرای پیچیده وجود داره وگرنه شهرام میتونست خیلی راحت این نامزدی رو بهم بزنه بدون اینکه بخواد پای من رو وسط بکشه ..
چند ثانیه همینطور اون دختری که پشتش به من بود رو نگاه کرد و بعد گفت:

-نامزد !؟ من مثل تو فکر نمیکنم…قبلا هم گفتن و نمیدونم این چندمینباریه که دارم میگم کسی که من دوستش دارم و قراره آینده ام رو باهاش بسازم شیواست…نه تو!

ژینوس با اطمینانی که نمیدونم دقیقا داشت از کجا نشات میگرفت گفت:

-هه! این اتفاق هیچوقت نمیفته عزیزم…هیچوقت! تا وقتی من هستم تو آرزوی اون دختره ی هرزه رو به گور میبری!

شهرام خندید.از اون خنده های که بیشتر جهت درآوردن حرص طرف مقابل هست.
دستی به صورت صاف و صوفش کشید و گفت:

-بهتره هر اتفاقی که بین پدرهامون افتادو فراموش کنی و رو مرد دیگه ای سرمایه گذاری بکنی….تو هیچوقت طعم زندگی مشترک رو با من نمیچشی!

ژینوس بدون اینکه هز رو بره یا کم بیاره و پا پس بکشه،کاملا مطمئن تو جواب حرفهای کوبنده ی شهرام گفت:

-خیلی مطمئن نباش…ما نامزد هستیم…تو حق نداری اسم بزاری رو من و بعدهم بری با یکی دیگه . من بهت فرصت میدم.فرصت کنار گذاشتن اون دختر….

شهرام بازهم فقط یه پوزخند زد و بعد عزم رفتن کرد و حتی چرخید و جهت مخالف ژینوس خواست بره که همون موقع زن و مردی که پولداری از سرو ریختشون میبارید به سمتش اومدن….
مرده دستشو سمت شهرام دراز کرد و گفت:

-به به…آقا زاده اقای داماد! میبینم که حسابی با دختر من خلوت کردی….

پس این پدر و مادر ژینوس بود! به محض فهمیدن این موضوع شدت و عمق کنجکاویم بیشتر شد.به قیافه ی هردو نگاه کردم. زنی که کنارش ایستاده بود شباهت ظاهری زیادی به ژینوس داشت و حتی عین دخترش یه قیافه ی مغرورانه هم به خودش گرفته بود.
شهرام خیلی سرد باهاشون دست داد.
ژینوس اما انگار که سعی داشت حسابی ارتباطشون رو خوب و عالی نشون بده رفت سمت شهرام و بعد دستشو دور بازوش حلقه کرد و سرش رو گذاشت رو شونه ی شهرام و گفت:

-آره…داشت بهم میگفت چقدر خوشگل شدم…

مادرش با تکبر گقت:

-عزیزم تو همیشه زیبا بودی و هستی….

پوزخند کمرنگی زدم و تکیه از ستون برداشتم.چقدر در همون نگاه و نظر اول اون مادر و دختر رو شبیه به هم دیدم.
بیچاره شهرام که گیر همچین عجوزه هایی از خود راضی ای افتاده بود البته نه…حقشه…
همونجوری که اون به من ستم میکرد از اونور اوناهم به اون ستم میکردن که این اوضاع رو منصفانه تر میکرد.البته که ار قدیم گفتن از هر دستی بدی از همون دست هم پس میگیری و این کاملا مصداق شهرام بود!
از لای جمعیت عبور کردم و اونقدر گشتم تا بالاخره تونستم شیدا رو پیدا بکنم. پشت به من کنار فرهاد روی صندلی نشسته بودن و باهم حرف میزدن و پچ پچ میکردن.
از مکالمه هاشون اینطور متوجه شدم که انگار فرهاد داشت سر مسئله ای با شیدا بحث میکرد آخه باحالتی عصبی بهش میگفت؛

” چرا اون پسره همه اش به تو نگاه میکرد هان؟ اینهمه دختر اینجا؟ چرا اومد از کنار تو رد شد!؟”

شیدا کلافه جواب داد:

” وای فرهاد تورو خدا بیخودی شلوغش نکن…چون اتفاقی به من نگاه کرد دلیلش این نیست که حتما یه چیزی این وسط وجود داره”

فرهاد دوباره شکاکانه شروع کرد سوال پرسیدن:

” اون پسره چی!؟ اونی که خودشو شهرام معرفی کرد.چرا نرفت پیش شیوا ؟ چرا اومد و از تو سوال پرسید؟”

شیدای بیچاره که حالا فهمیدم با چه آدم مریضی ازدواج کرده و عمق ماجرارو فهمیدم بازهم درحالی که به سختی عصبانیتش رو کنترل میکرد گفت:

“وای اون پسره رو که با یه من عسل هم نمیشد خورد و دیدی که..نامزد هم داشت پس بهتره بس کنی فرهاد”

مثل اینکه از استراق السمع میشه پی به خیلی چیزا برد! مثلا پی بردن به عمق داغونی تفکرات و ذهن فرهاد !
چرخی زدم و بعد واسه اینکه نفهمن داشتم به حرفهاشون گوش میسپردم به سمتشون رفتم و رو به روی هردو ایستادم و گفتم:

-شما دوتا چرا مثل بقیه عاشق و معشوق های این جمع نمیرین اون وسط برقصین!؟

فرهاد بااخم جواب داد:

-اونجا پر از مرد نامحرم.نمیشه بریم سر و تن شیدا میخوره به نامحرم!

وای خدا! صد رحمت به شهرام.اخلاقش گه بود اما نه تا این حد!
نیشخندی زدم و پرسیدم:

-فکر نمیکنی با این دلایل پیش پا افتاده دارین خودتون رو از لذت رقصیدن محروم میکنید!؟ میتونین جوری برقصین که به کسی نخورین!

فرهاد ساعد دستش رو گذاشت روی میز و بعد گفت:

-شما جای ما برقص و لذت ببر!

چهت دراوردن لجش هم که شده گفتم:

-صدردصد همینکارو میکنم! اتفاقا کلی پسر اینجا هسن که دوست دارن من باهاشون برقصم و احتمالا تا چنددقیقه ی دیگه این افتحارو به یکیشون میدم!

چشم غره های شیدا هم باعث نشد از گفتن اون حرفها صرف نظر بکنم.رو صندلی نشستم و از شیدا پرسیدم:

– اون پسره چیمیگفت!؟اونی که داشت یاهاتون صحبت میکرد…اتفاقی دیدمتون…چیمیگفت!؟

شیدا دستهاشو روی پاهاش گذاشت و بعد جواب داد:

-هیچی پرسید چه نسبتی با مامان داریم!

وای نه! حدس میزدم بخواد از همه چیز سر دربیاره.اون تیز و زرنگ بود فرهاد رو دیده و فهمیده کیه…
آب دهنمو قورت دادم و پرسیدم:

-خب دیگه چیمیگفت!؟

تعجب کرد از اینکه چرا دارم در مورد همچین چیزی کنجکاوی به خرج میدم با این حال جواب داد:

-هیچی…چیز خاصی نپرسید..فقط راجع به نسبتهامون پرسید و بعدهم خوشامد گفت و خودش رو پسر شوهر مامان معرفی کرد.شیوا…؟

مکث کرد.زل رد تو چشمهام و بعد کنجکاوانه پرسید؛

-شیوا تو قراره با مامان زندگی کنی درسته؟

سر تکون دادم و گقتم:

-آره!

-یعنی اونم باشما قراره زندگی کنه!؟

نمیخواستم جوابی بدم که فکر کنه میشناسمش برای همین گفتم:

-من قبلا در این مورد از مامان سوال پرسیدم…اون گفت که اقا رهام یه پسر داره ولی گفت قرا نیست با اونا زندگی کنه گفت خونه داره خودش..

اینو که گقتم خیالش راحت شد.سرش رو با آسودگی تکون داد و گفت؛

-خب اینجوری بهتره!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
RaHa
RaHa
8 ماه قبل

خیلیییییییییییییی خوبعععععع

مهی
مهی
2 سال قبل

عالیع

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x