رمان عشق صوری پارت 91

3.7
(3)

حوصله ی سرکلاس نشستن نداشتم.احساس میکردم یکی از وقت تلف کن ترین کارهای دنیا درس و مشق و دانشگاه رفتنه !
دستمو گذاشته بودم زیر چونه ام ودرحالی که سر خود کار توی دستمو آروم آروم رو جزه ام میزدم با بی میلی به حرفها و توضیحات استاد گوش میسپردم.
آخه درس و دانشگاه هم نون و پول میشد واسه آدم !؟
حیف که نمیشد همه چیزو نیمه کاره رها کرد و رفت پی کارو بار…
پی آمالها و آرزوها…
پی چیزایی که بشه ازشون پول به دست آورد و پولدار شد!
من هیچ آدم موفق و پولداری رو ندیده بودم که ثروتش وابسته به مدرک دانشگاهیش باشه از بیل گیتسش گرفته تا کیم کارداشیان و استیون جابز و حتی همین بابک زنجانی خودمون!
وقتی استاد سر ماژیک آبی رنگ توی دستش رو بست و گفت”خسته نباشید”منم جز اولین نفراتی بودم که فورا مشغول جمع کردن دفتر و دستکم شدم تا هرچه زودتر از اونجا بزنم بیرون.
جزوه و وسایلمو گذاشتم توی کوله پشتیم و با کنار زدن دسته ی صندلی از جا بلندشدم اما قبل از اینکه برم استاد اسم و فامیلیم رو صدا زد و گفت:

-شما علی الحساب تشریف داشته باش!

میخواستم زودتر از کلاس بزنم بیرون و خودمو برسونم شرکت اما چون اون ازم خواست بمونم به ناچار راه کج کردم و ایستادم. چرخیدم سمتش و پرسیدم:

-من استاد!؟

حین جمع کردن وسایلش بدون اینکه سرش رو بالا نگه داره جواب داد:

-بله خودت…

میتونستم حدس بزنم چرا همچین چیزی رو ازم خواسته.
مدتها بود بیشتر از اینکه به درس و دانشگاه اهمیت بدم اکثر اوقاتم رو سدگرم کارهای مدلینگ بودم این شد که تا حدودی از درس غافل شدم.

میتونستم حدس بزنم چرا همچین چیزی رو ازم خواسته.
مدتها بود بیشتر از اینکه به درس و دانشگاه اهمیت بدم اکثر اوقاتم رو سدگرم کارهای مدلینگ بودم این شد که تا حدودی از درس غافل شدم.
لبم رو زیر دندون فشار دادم و به ناچار به سمتش رفتم.
بچه ها یکی یکی از استاد خداحافظی میکردن و می رفتن تا جایی که دیگه هیشکی اونجا نموند جز من و خودش!
تلفن همراهش رو که به صورت وارونه روی میز گذاشته بود برداشت و از حالت سایلنت خارجش کرد و همزمان گفت:

-غیبت داری…اونم نه یک جلسه…یا دوجلسه یا سه جلسه…پنج جلسه اس کلاسای منو نیومدی!

اوه ! خودمم نمیدونستم تعداد جلساتی که غیبت کرده باشم اینقدر زیاد باشه.خجل و شرمنده گفتم:

-ببخشید استاد!

لپتاپش رو گذاشت توی کیفش و گفت:

-ببخشبد استاد که نشد حرف و دلیل! من قانونا میتونم الان شمارو حذف کنم !

اینکه بخوام دوباره یه درس سه واحدی رو پاس کنم حسابی از حوصله ی من خارج بودبرای همین از اون حالت ماست بودن خارج شدم و گفتم:

-واااای نه استاد! توروخدا اینکارو نکنید.

شونه بالا انداخت و ریلکس پرسید:

-چرا نباید اینکارو بکنم شما که خونت از بقیه رنگی تر نیست!

دستپاچه و مستاصل گفتم:

-خواهش میکنم استاد.من حتما جبران میکنم !

دستپاچه و مستاصل گفتم:

-خواهش میکنم استاد.من حتما جبران میکنم !

خودمم نمیدونم چطوری میخواستم جبران کنم و اصلا چرا همچین چیزی رو به زبون آوردم.
هیچ بهونه ای به ذهنم نرسیده بود که منصرفش کنم و خیلی یهویی از سر استیصال و دستپاچگی همچین کلماتی رو به زبون آورده بودم که انگار به مذاق اون البته خدش اومد!
لبخند معنی داری زد و بعداز یه نگاه غیرمعمولی به صورتم گفت:

-که میخوای جبران کنی! اوکی! جبران کن…فقط چه جوری!؟

بند کوله پشتیم رو تو دست گرفتم و صامت و بی حرکت بهش خیره شدم.
واقعا چرا همچین چیزی گفتم!؟
من دقیقا باید چه جوری براش جبران میکردم !؟
من من کنان و بعداز کلی این پا و اون پا کردن جواب دادم:

-هرجور شما بگین استاد!

بازم براندازم کرد.نگاه هاش خریدارانه بودن و پلید…
آره…من اگه انواع نگاه های خبیثانه ی مردها رو نشناسم که به درد لای جرز دیوار میخورم.
حس کردم داره با خودش تو ذهنش میگه چرا باید همچین سوژه و گوشت مفتی رو از دست بدم !؟
لعنت به من اگه اونی که بهش فکر میکردم اتفاق میفتاد!
بعد از چنددقیقه خیده شدن به چشمهام و آنالیز اندامم بالاخره اینور و اونورو نگاهی انداخت و درنهایت گوشی همراهشو به سمتم گرفت و گفت:

-شمارتو سیو کن…زود!

هیچ نوع تمایلی به اتجام لینکار نداشتم.
نن که آلن دست این و اون نیودم اما انگار هر انگی شهرام بهم چسبونده بود رفته رفته داشت عملی میشد.
برای اولینبار حس درموندگی بهم دست داد.نه راه پس داشتم نه راه پیش.
تعلمم رو که دید گفت:

-یالا دیگه…معطل چی هستی! من باید برم…

مردد و بی میل گفتم:

-آخه استاد من…من…نمیشه یه اینبار…

اخم کرد و با لحن تندی که منو باهاش تحت فشار بزاره پرسید:

-یه اینبار چی؟ پنج جلسه غیبت داری…هرکس دیگه ای جای من بود تا الان حذفت کرده بود بدون اینکه چیزی بهت بگه…

لب گزیدم و گفتم:

-بله شما درست میگین ولی من قول میدم دیگه…

وسط حرفهام دستشو پس کشید و گفت:

-اوکی حذفی! یعنی خودتو حذف شده بدون!

چون اینو گفت خیلی سریع و عجولانه قبل از اینکه کار از کار بگذره و اون موبایل لعنتیشو غلاف بکنه گفتم:

-خیلی خب استاد…هرچی شما بگی

مکث کرد.دوباره ورودی رو نگاهی انداخت و بعد تلفنشو به سمتم گرفت تا شماره ام رو براش سیو کنم.

مکث کرد.دوباره ورودی رو نگاهی انداخت و بعد تلفنشو به سمتم گرفت تا شماره ام رو براش سیو کنم.
از اینکه همچین کاری بکنم بیزار بودم.
من ادعای علیه ام سلام بودن و بانوی پاکدامن بودن نداشتم اما از اینکه بخوام همچین باج هایی به همچین کسایی بدم اصلا حس خوبی نداشتم.اصلا…
نفس عمیقی کشیدم و با گرفتن تلفن همراهش شروع کردم به نوشتن شماره تلفنم و بعد هم اونو به سمتش گرفتم.
خیلی سریع موبایلشو از لای انگشتهام بیرون کشید و نگاهی بهش انداخت.
اعتماد نداشت چون همونجا جلوی خودم شماره ام رو گرفت و تا تلفنم زنگ نخورد بیخال نشد.
لبخند رضایت بخشی روی صورت خودش نشوند و با برداشتن کیف و مابقی وسایلش گفت:

-دیگه غیبت نکن دختر خوب!

لبهامو با حرص روی هم فشار دادم و به فاصله ی چنددقیقه بعد پشت سرش از کلاس رفتم بیرون.
لعنتی!
اصلا چرا باید اون شماره ی منو بخواد آخه !؟
اگه بخواد به عنوان یه بهونه،با مسائل جنسی این غیبتهای منو سرپوش روشون بزاره چی !؟ تصور رابطه داشتن با این لعنتی دیگه نتونست باعث بشه تمرکز داشته باشم و آروم بگیرم!
از دانشگاه که زدم بیرون دلم نخواست برم خونه.
میدونستم که تایم کاریم امروز عصر بود اما بیشتر از همیشه بهش احتیاج داشتم و دلم میخواست دیاکو رو ببینم برای همین شماره اش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم.
بوق میخورد اما جواب نمیداد.
دوباره و دوباره شماره اش رو گرفتم اما بازهم جواب نداد.
نفس عمیقی کشیدم و با گرفتن یه تاکسی آدرس شرکت رو دادم.
اصلا حال و حوصله ی خونه رفتن رو نداشتم و بیش از همیشه دلم میخواست کنار اون باشم.
اصلا این چه رابطه ای بود که اون هیچوقت وقت نداشت حتی یکی دو ساعت کنار من بگذرونه !؟
یا چه رابطه ای بود که هیچوقت نمیشد بی دردسر و بی دغدغه چنددقیقه ای باهم وقت بگذرونیم!؟
وقتی رسیدم کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم و به سمت ورودی رفتم.
نگهبان میشناختم.سلام کردم و سمت آسانسور رفتم و همزمان براش پیام فرستادم:

“دیاکو…شرکتی!؟ چرا جواب نمیدی؟”

پیام رو ارسال کردم و به عقب تکیه دادم تا وقتی که آسانسور توقع کردبعضی وقتها مثل الان نمیتونستم خودم رو قانع کنم از خیر کنار اون بودن بگذرم.
ما مثلا دوست بودیم اما تو این چندماه حتی یکبار هم نشد درست و حسابی باهم وقت بگذرونیم.
هر بار هم همدیگرو دیدیم اون یه کاری گذاشت تو پاچه ی من و بلد هم به بهونه ی کار خیلی زود تنهام گذاشت!
قدم زنان به سمت دفتر منشیش رفتم.
تلفنی صحبت میکرد و کد پارچه هایی که میخواست رو به تولیدی میداد که براش بفرستن.
با گام های بیصدا به سمتش رفتم و همزمان سرم رو به سمت دفتر دیاکو چرخوندم.
کر کره ها پایین بودن و هیچی نمی دیدم.
معمولا وقتی جلسه داشت همه کرکره هارو پایین میکشوند که کسی به دفترش دید نداشته باشه !
دوباره سرمو به سمت منشی چرخوندم.یه ریز حرف میزد و خانم حتی حوصله اش نمیکشید سرش رو بالا نگه داره:

-نه نه…گفتم که…از کد 22نه! خب…یادداشت کن…کد50…53…60…61..62..63…آره اون رو هم بزن…خب اوکی.فعلا اینارو داشته باش اگه جا انداخته بودم حتما تماس میگیرم…

گشی تلفن رو که گذاشت سرجاش گفتم:

-سلام…میخوام دیاکو رو ببینم! لطفا باهاش هماهنگ کن

پشت چشمی نازک کرد و گفت:

-نمیتونی! میبینی که! جلسه داره!

دستهامو تو جیبهای مانتوی تنم فرو بردم و پرسیدم:

-تا کی طول میکشه؟!

شونه بالا انداخت و جواب داد:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
RaHa
RaHa
7 ماه قبل

حالم بهم خورد رسمن جنده شده دخترهه😐

Z
Z
2 سال قبل

می دونم نویسنده سعی داره رمان متفاوت کنه ولی دیگه رمان خیلی داره مسخره میشه نویسنده عزیز به خدا لازم نیست آنقدر چیزای غیر لازم و به رمان وصل کنی من واقعا نمی فهمم …… دیگه آنقدر داره مسخره میشه من دیگه فکر میکنم شیوا آخرش با همین استادش نامزد میکنه

Z
Z
2 سال قبل

نویسنده دیگه کلا زده یه کانال دیگه ….. این رمان داره به کجا میره …. حتما آخرش شدیدا یه قاچاقچی میشه آخه اصلا چرا نمی فهمم چرا انقدر رمان پیچیده میکنن موضوع هایی رو که ربطی نداره رو بهم دیگه وصل میکنین که مثلا رمان کشش بدین الان نفهمیدیم ما از عشق شهرام و شیوا ماجرای بینشون دارین جاده و هرزه شدن شیوا رو به ما نشون میدین؟!

فریبا
فریبا
2 سال قبل

سلام خوبی خسته نباشید. رمان خوبیه منتظر بقیه پارت ها هستم. نویسنده جان

Medical.A
Medical.A
2 سال قبل

کسی میدونه نویسنده این رمان کیه؟؟

مهدیس
مهدیس
2 سال قبل

ههههه دقیقاا شده یه زن جنده ی تمامم عیار خوب معلومه چزا شمارشش ر میخواست چون میخواست بکنتتتتششش یه لحطه نگاه کنینن رمان رو دارینن به کجا ها میرسونیننن الانن این رمان نیستتت کهه شما دارینن جنده شدنن رو به ما یاد میدین

Medical.A
Medical.A
پاسخ به  مهدیس
2 سال قبل

به اعصاب خودت مسلط باش😅
نویسنده که رد داده
خاااک تو سرت کنن نویسنده

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x