رمان عشق ممنوعه استاد فصل دوم پارت 17

1.5
(2)

 

 

 

وقتی دیدم حرف سرش نمیشه

عصبی دندونامو روی هم سابیدم و گفتم :

 

_برای بار آخر میگم که من از ایشون هیچ اطلاعی ندارم و دارید الکی تلاش میکنید که از طریق من به چیزی برسید

 

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم با قدمای بلند از اتاقش بیرون زدم

 

دیگه موندنم اینجا بی فایده بود

پس با عجله سراغ وسایلم رفتم و بدون توجه به سوال جوابای همکارام وسایلم رو جمع کرده و از شرکت بیرون زدم

 

این مردک روانی چی پیش خودش فکر کرده بود که میگفت چیزی بین من و مرتضی وجود داره

 

اینقدر روح و روانم بهم ریخته بود

که اصلا حواسم به اطراف و اینکه میخوام چیکار بکنم نبود فقط بی هدف راه میرفتم و به چیزای که اتفاق افتاده بود فکر میکردم

 

اینقدر راه رفتم که تموم پاهام درد گرفته بود ولی از شدت استرس نمیتونستم راحت باشم و فکر اینکه باید چیکار کنم و چه خاکی توی سرم بریزم خوره جونم شده بود

 

من با هزار امید و آرزو پا داخل این شهر گذاشته بودم حالا بدون کار و پول و این وضعیتی که پیش اومده بود میخواستم چیکار کنم

 

به خودم که اومدم با دیدن محله ناآشنایی که توش بودم گیج چرخی دور خودم زدم چطور از اینجا سر درآورده بودم

 

خسته روی نیمکت توی پارک نشستم

و با فکری که به ذهنم رسید گوشی از کیفم بیرون کشیده و بی معطلی شماره مرتضی رو گرفتم

 

 

 

 

 

ولی هرچی منتظر میموندم گوشی رو جواب نمیداد و جز صدای بوق آزاد چیزی به گوشم نمیرسید

 

عصبی تماس رو قطع کرده و‌ باز گوشی رو ته کیفم انداختم لعنتی معلوم نیست اینجا چه خبره

 

یعنی ماجرای این موش و گربه بازی هایی که جدیدا مرتضی راه انداخته چی میتونه باشه ؟!

 

میدونستم هر چی هست چیز خوبی در انتظارم نیست و امکان داره برای همیشه از کار بیکار شم

 

دو روزی گذشته بود

ولی نه مرتضی جواب زنگام رو میداد و نه من جرات رفتن به شرکت رو داشتم

 

شرکتی که رئیسش شمشیر از رو برام بسته بود و اگه اون دور و بر ، بدون خبری از مرتضی پیدام میشد نه تنها حق ورود به شرکت رو نداشتم بلکه ممکن بود اتفاق بدی هم برام بیفته

 

چون اینطوری که پیدا بود بدجور بین مرتضی و رئیس شرکت شکراب بود بیقرار بلند شدم طبق عادت این چندروز پشت پنجره ایستادم و گرفته به بیرون خیره شدم

 

که با بلند شدن صدای زنگ گوشیم با فکر به اینکه شاید مرتضی باشه با عجله به سمتش قدم تند کردم

 

ولی همین که گوشی رو برداشتم با دیدن اسم تماس گیرنده بادم زده شد و کلافه تماس رو وصل کردم

 

_بله نیره

 

_خوبی ؟! چندروزه نیستت

 

 

 

 

_درگیرم خیلی

 

صداش نگران شد

 

_چی شده ؟! اتفاقی افتاده ؟؟

 

خسته روی مبلِ ، کنارم نشستم

 

_نه فقط ممکنه از کار بیکار بشم

 

_چی ؟! چرا ؟

 

سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم که با نگرانی گفت :

 

_حالا میخوای چیکار کنی ؟؟

 

درمونده نگاهمو روی گندمی که روی زمین نشسته و مشغول بازی بود چرخوندم

 

_نمیدونم !

 

_اگه به پولی چیزی احتیاج داری بهم بگو خجالت نکش

 

از اینکه وضعیت نیره اینقدر خوب شده بود که حالا به من پیشنهاد کمک میداد خوشحال ، لبخندی زدم

 

_نه فعلا دارم که یه مدتی رو اینطوری سر کنم

 

_پس بعدش میخوای چیکار کنی ؟؟

شوخی بردار نیست که ، اصلا بدون پول چطوری میخوای شکم اون بچه رو سیر کنی

 

_حالا شاید سر و کله مرتضی پیدا شد

 

_اگه نشد چی ؟؟ یه درصد به این فکر کردی ؟؟

 

 

 

نیره راست میگفت نباید همه چی رو سرسری میگرفتم و باید از الان به فکر راه و چاره ای میبودم

 

_آره میرم دنبال کار میگردم

 

_فکر میکنی با این وضعیتت میتونی پیدا کنی ؟!

 

_آره چندجایی میگردم ببینم چی میشه گشتن که ضرری نداره

 

_باشه فقط هرچی شد منم خبر کن

 

_حتما عزیزم فقط یه خواهش ازت داشتم

 

_چی ؟! بگو

 

_میخواستم اگه میشه گندم رو بیارم پیشت بزارم آخه بخاطر هزینه ها مجبور شدم از مهد درش بیارم

 

_این چه حرفیه عزیزم باشه بیارش فقط قبلش بهم زنگ بزن که بیرونی جایی نباشم

 

_باشه ممنونم !!

 

بعد از خدافظی سرسری که با نیره کردم

بیقرار بلند شدم و به باقی مونده کارهای خونه ای که داشتم رسیدم

 

چون انگار بمب ترکیده بود همه جا شلخته و بهم ریخته بود و نیاز به تمیزکاری اساسی داشت

 

بعد از اینکه کارهام کردم خسته و کوفته گندم رو بغل کرده و با امید به فردای بهتر به خواب عمیقی فرو رفتم

 

 

 

 

 

صبح بعد از اینکه گندم رو به نیره سپردم به مرکز شهر رفته و برای پیدا کردن کار تموم منطقه رو زیر پا گذاشتم

 

ولی دریغ از یه کار خوبی که بتونم مشغول بشم از طرفی از بس راه رفته بودم که کف پاهام میسوخت و درد میکرد

 

خسته و درمونده روی نیمکت پارک نشستم و سرمو به میله آهنی و نسبتا داغش تکیه دادم چشمام میسوخت و سرم درد میکرد

 

چشمامو بستم و سعی کردم کمی ریلکس کنم ولی فکرای درهم برهمی که توی سرم میچرخید نمیزاشت برای یه ثانیه هم آروم باشم

 

با دیدن شیر آب بلند شدم تا کمی آب به صورتم بپاشم و سرحال بیام که گوشیم به صدا دراومد

 

خسته بدون دیدن اسم تماس گیرنده گوشی رو وصل کردم که صدای نیره توی گوشم پیچید

 

_سلام کجایی ؟!

 

_هیچی خسته توی پارک نشستم

 

_تونستی کاری چیزی پیدا کنی ؟؟

 

_فعلا نه …. فقط یه رستورانی شمارمو گرفت گفت اگه خواستیمت تا چندروز آینده بهت خبری میدم

 

_پاشو بیا خونه ما غذا درست کردم

 

_نه ممنون سر راه یه چیزی میخورم میام گندمو برمیدارم میرم

 

_عه بهونه نیار دیگه ناراحت میشما

تازه خبرای خوبی برات دارم محمود برات کار پیدا کرده

 

 

 

صاف سر جام نشستم

 

_واقعا ؟!

 

_آره

 

_نکنه الکی داری میگی تا برای غذا بیام

 

_نه بخدا راست میگم

محمود از سرکار که برگشت بهش گفتم که دنبال کار میگردی گفت شاید بتونه یه جایی دستت رو بند کنه

 

با شوق کیفمو روی دوشم تنظیم کردم و به راه افتادم

 

_باشه الان میام

 

_منتظرم خدافظ

 

گوشی رو ته کیفم انداختم و با عجله به قدمام سرعت بخشیدم و خودم رو به ایستگاه اتوبوسی که همون نزدیکی ها بود رسوندم

 

حدود نیم ساعتی بود که توی خونشون نشسته و به نیره ای که مشغول آب دادن به گُل ها بود خیره شدم

 

دستامو به سینه گره زده و کلافه گفتم :

 

_مگه نگفتی شوهرت خونه اس و برام کار جور کرده ؟؟

 

گلدون توی دستشو کنار بقیه گلدون ها گذاشت

 

_کار مهمی براش پیش اومد بهش زنگ زدن رفت ولی نگران نباش الاناست که سر و کله اش پیدا شه

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
irs01 s3old 1545859845351178

دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم…
f1d63d26bf6405742adec63a839ed542 scaled

دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی…
پروفایل عاشقانه بدون متن برای استوری 1 323x533 1

دانلود رمان مجنون تمام قصه ها به صورت pdf کامل از دل آن موسوی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیب‌ها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آن‌ها می‌شود. باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کم‌کم احساسی میان این دو نفر…
1050448 سیم خاردار روی حصار تاریک عکس سیلوئت تک رنگ

دانلود رمان حصاری به‌خاطر گذشته ام به صورت pdf کامل از ن مهرگان 5 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:       زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی،نامردی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
1 سال قبل

انگیزه شناسی: ازدواج نیره با محمود که کارگر و مسئول خرید عمارت نجم بوده خیلی تصادفی نیست.
الان هم سر کار رفتن نازی به توصیه محمود هم تصادفی نیست.
حدس: یکی از کسایی که سالها قبل برای گشتن دنبال نازی از طرف آراد مأمور شده بود، محمود بوده. تو اون محله نیره و مریم و امیر به نازی نزدیک بودن و محمود هم علاقه‌مند نیره شده وازدواج کردن، اما الان با پیدا شدن نازی اونم با یه بچه، باید یه جوری نم نمک که رم نکنه و در نره، دوباره نازی رو به آراد نزدیک کرد.

Haniiiiiiiiy
Haniiiiiiiiy
پاسخ به  علوی
1 سال قبل

انگار رمانو خوندی
فکر خوبیه اینم ممکنه باشه
ببینیم ادامش چی میشه

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Haniiiiiiiiy

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x