به اجبار غذا رو پس فرستادم
و بعد از اینکه داروهاش رو دادم با اعصابی داغون از اتاقش بیرون زدم
دیگه کشش پیشش موندن رو نداشتم
با رسیدن به فضای باز نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم مانع ریزش اشکام بشم
اشکایی که بخاطر آرادی که میشناختم توی چشمام جمع شده بودن ، بغض وحشتناکی به گلوم فشار میاورد
سرمو بالا گرفته بودم و تند تند نفس میکشیدم
که ضربه ای روی شونه ام کوبیده شد و صدای متعجب خانوم حیدری منو به خودم آورد
_خوبی عزیزم ؟؟ اتفاقی افتاده ؟؟
دستپاچه به سمتش چرخیدم
_نه !!
با کنجکاوی نگاهش رو بین چشمای سرخ شده ام چرخوند
_مطمعنی ؟؟
سری تکون دادم و به دروغ گفتم :
_آره فقط یه کم دلم برای دخترم گرفته
_چرا اتفاقی افتاده ؟؟
_نه فقط اتفاقی افتاده که مجبور شدیم خونمون رو تخلیه کنیم
روی نیمکت گوشه حیاط نشست و دعوت به نشستم کرد
_متاسفم …حالا کجا میمونید ؟؟
کنارش نشستم و شرمنده از دروغی که بخاطر اینکه نفهمه بخاطر وجود اون مرد توی اتاق و شباهتش با آراد دارم گریه میکنم ، سرمو پایین انداختم
_هیچ جا چون پولم به اجاره خونه نمیرسه و الان موقتا خونه دوستم میمونم تا ببینم چی میشه
_ببخشید این سوال رو میپرسم ولی پولایی که از خونه قبلی داشتی رو چیکار کردی ؟؟ میتونی راحت باهاشون یه جایی رو اجاره کنی
_خونه رو اجاره نکرده بودم فقط برای یکی از دوستان بود که گذاشته بودن همینطوری توش بمونم ولی الان یه مشکلی پیش اومده که مجبور به تخلیه شدم
با دلسوزی گفت :
_حالا میخوای چیکار کنی ؟؟
اشکی از گوشه چشمم چکید و روی گونه ام افتاد
_واقعا خودمم نمیدونم
_خیلی ناراحت شدم ولی تا کی میخوای اینطوری خونه این و اون زندگی کنی ؟؟
_کارم حل نشد مجبورم برگردم روستا
دستشو روی دستم گذاشت و با مهربونی گفت :
_نگران نباش خدا بخواد همه چی حل میشه
بعد اینکه کلی باهام حرف زد و درد و دل کردیم یکی از همکارا صداش زد و مجبور شد بره
منم به اجبار باز سر کارم برگشتم
ولی این بار با یادآوری زندگیم که روی هوا بود تمام مدت بغض به گلوم چسیبده و گرفته توی خودم بودم
مدام چهره گندم و آینده اش که نمیدونستم چی میشه توی ذهنم مرور میشد و باعث میشد قلبم از شدت غصه درد بگیره
گرفته روی مبل گوشه اتاقش نشسته بودم و بی اختیار به صورت اون مرد زُل زده و توی تفکرات دَرهَم بَرهَمم غرق بودم
که یکدفعه نمیدونم چی شد که شروع کردم باهاش حرف زدن و از غم و غصه هام گفتن :
_دیگه کم آوردم
هیچ عکس العملی نشون نداد و هنوز به رو به رو خیره بود انگار نه انگار من اینجا نشستم و دارم حرف میزنم
به زمین خیره شدم و با صدای گرفته از بغضی ادامه دادم :
_حس میکنم توی باتلاقی گیر افتادم و قادر به بیرون اومدن ازش نیستم
_باتلاقی که ذره ذره داره وجودم رو توی خودش میکشه و نفسم رو قطع میکنه
دستامو از دو طرف روی سرم گذاشتم و بیشتر توی خودم جمع شدم
_از اول اشتباه کردم که پامو توی مسیر انتقام گذاشتم انتقامی که فقط خودم رو نابود کرد و تو رو ازم گرفت وقتی دیدم اون همه وابستت شدم باید بیخیال هرچی بود و نبود میشدم نه اینکه بدتر هیزم بریزم توی اون آتیش کهنه و قدیمی
با اشکایی که از گوشه چشمام سرازیر شده بودن سرمو بالا گرفتم و به دنبال رد آشنایی توی صورتش بودم ولی با دیدن حالش که هنوز همونطوری بی روح به بیرون خیره اس
انگار یکدفعه به سرم زده باشه
بلند شدم و با قدمای بلند و عصبی سمتش رفته و ویلچرش رو سمت خودم چرخوندم و بلند فریاد کشیدم :
_منو نگاه کن
نگاهم میکرد ولی بی حس و سرد
طوری که وجودم یخ زد و دستام دور ویلچرش سست شد و پایین افتاد
و زیرلب گیج با خودم زمزمه کردم :
_به خودت بیا نازی
داری چیکار میکنی چرا اینطوری کنترلت رو از دست دادی اون یه آدم مریض و افسردس میفهمی اینووو ؟؟
ترسیده از اینکه رفتارام کم کم داشت از کنترل خارج میشد و به آدم دیگه ای تبدیل میشدم بلند شدم و وحشت زده اتاقش رو ترک کردم
وجود این مرد برای من خطرناک بود
چندروزی به این منوال گذشت و فشاری که روم بود زیاد و زیادتر میشد طوری که نمیتونستم دیگه این فضا رو تحمل کنم
تصمیمم رو گرفتم که اینجا دیگه جای من نیست و باید استعفامو بدم چون دیگه تحمل اون فضای سنگین رو نداشتم فضایی که مجبور بودم هر روز اون مردی که شباهت زیادی به آراد داشت رو تحمل کنم
و از طرف دیگه تا کی میتونستم سربار نیره باشم پس صبح تا سر کار رسیدم یکراست پیش مدیر رفتم
تقه ای به در اتاقش کوبیدم و با شنیدن صدای بفرماییدش داخل شدم بعد از سلام و احوالپرسی رو به روش نشستم و با سری پایین افتاده گفتم :
_راسیتش خانوم حیدری اومدم که استعفا بدم
_عه چرا ؟؟ از چیزی ناراحتی ؟؟
_نه اینجا همه چی خوبه مشکل منم….
_چه مشکلی ؟؟ نکنه هنوز مشکل خونت رو حل نکردی
_نه متاسفانه
_اینطوری که خیلی بده ما اینجا نیرو کم داریم تازه به تو هم عادت کرده بودیم
_ولی دیگه نمیتونم با یه بچه بی خونه بمونم شرمنده
_میدونم درکت میکنم ولی …
توی فکر فرو رفت و بعد از چند ثانیه چشماش برقی زد و ادامه داد :
_اگه اینجا بهت یه اتاق بدیم چطور ؟؟
متعجب خیره اش شدم
داشت از چی حرف میزد منظورش چی بود
_یعنی چی ؟؟
خندید :
_یعنی اینکه جای خوابیدن و موندن داشته باشی حالا چی حاضری سرکارت بمونی ؟؟
_شوخی میکنید ؟؟
شونه ای بالا انداخت
_نه !!
_پس چی ؟؟
اومد رو به روم نشست و به چشمام زُل زد
_یعنی اینکه خیلی وقته یه نفرو برای شب اینجا میخوایم که اگه اتفاقی بین یکی از مریضا و پرستارا افتاد کسی باشه که حلش کنه میفهمی که چی میگم ؟؟
با ذوق سری در تایید حرفش تکونی دادم
_بله متوجهم
_خوب دیگه …پس میتونی توی یکی از اتاقای ته مرکز بمونی و مراقب باشی
با قدردانی دستش رو گرفتم
_واقعا باورم نمیشه دارید همچین لطفی در حقم میکنید
با خنده سری در تایید حرفم تکونی داد و دستم رو فشرد
_اون روزی که در مورد خودت و دخترت گفتی همش زیرنظرم بودی یه ثانیه هم نمیتونستم به اون بچه فکر نکنم
_ممنونم هیچ کس لطف شما رو نمیکنه
_دیگه اینطوری نگو یه نفرو برای این کار میخواستیم چه کسی بهتر از تو
شیفت شب هم پرستار و هم مراقب داشت میدونستم این کارو فقط بخاطر اینکه کاری برام کرده باشه انجام داده چون میخواسته خوبی در حقم کنه که واقعا ازش ممنون بودم
بعد از اینکه با خوشحالی از اتاق مدیریت بیرون زدم سر کارم برگشته و مشغول شدم و برخلاف روزای گذشته اصلا گرفته و توی خودم نبودم
حس میکردم اون مرد هم متوجه حال خوبم شده چون هر از گاهی خیره نگاهم میکرد ولی باز توی جلد بی روح و سردش فرو میرفت
با پایان تایم کاریم با خوشحالی خونه رفتم و بعد از اینکه به نیره گفتم چی شده گندم و چند دست لباسی که داشتیم رو برداشتم و به مرکز برگشتم
با کلیدی که قبلا از خانوم حیدری گرفته بودم
سمت ته مرکز رفتم و شروع کردم باهاش قفل تک تک اتاقا رو امتحان کردن
ولی به هیچ کدوم نمیخورد
کم کم داشتم ناامید میشدم که چشمم خورد به اتاقی که درش با بقیه فرق میکرد با عجله به سمتش رفتم
همین که بازش کردم با دیدن فضای داخلش دهنم باز موند و ناباور چندثانیه نگاهمو توش چرخوندم
میگفت اتاق ولی اینجا که بیشتر شبیه یه سوییت کوچولو میموند که یه طرفش حمام و طرف دیگه اش یه آشپزخونه کوچولو قرار داشت
لبخند روی لبهام کم کم بزرگ و بزرگتر شد
و با خوشحالی داخل شدم ، گندم با شور و شوق این طرف و اون طرف میرفت و مدام ازم سوال میپرسید چون برعکس بچه های دیگه زیادی کنجکاو و فعال و البته باهوش بود
اون شب از خوشی تا صبح خوابم نبرد
از خوشی اینکه دیگه میتونم با وجود دخترم کنارم آرامش داشته باشم ولی نمیدونستم دنیا چه خوابی برام دیده وگرنه اینقدر خوشحال نمیشدم
صبح با حال و هوای دیگه ای لباس فرم پوشیده و سر کارم رفتم با ورودم به اتاقش با لبخند بزرگی که روی لبهام جا خوش کرده بود بلند سلام کردم
ولی عین همیشه جوابی دریافت نکردم
بعد از اینکه یه کم اتاق رو مرتب کردم سراغ داروهاش رفتم و درحالیکه زیرلب شعر میخوندم به خوردش دادم
که برای اولین بار نگاهم کرد و حس کردم طرح لبخندی روی لبهاش شکل گرفت با تعجب خیره اون لبخند کوچیک روی لبهاش بودم
که در اتاق باز شد و آقای کاظمی وارد شد
و با دیدنم گفت :
_میشه یه دست لباس براش روی تخت بزارید و تنهامون بزارید
_برای چی ؟؟
_چون وقت نظافت و حمام رفتنشه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حاجی تولوخودا یکم عجله کن چرا پارتو نمیزاری نصفه جون شدیم بودخودا
چرا این قدر دیر پارت می ذاره
آیییییی ذله امون کردی تمومش کن این بی صاحابو
واییییییییییی چرا معلوم نمیکنی که اون یارو اراده یا کسی دیگه🤨😑😐
سلام ای کاش پارت گذاری هفته ایی نبود حداقل ۳روز یکبار بگذارید ممنون