رمان عشق ممنوعه استاد پارت 39

5
(1)

 

 

_خیلی وقته منتظرت بودم !!

با شنیدن صداش به خودم جرات دادم و درحالیکه دست لرزونم رو از دیوار برمیداشتم قدمی به طرفش رفتم و با لُکنت لب زدم :

_س…سلام چطوری خاله !!

پتو رو از روی خودش کنار زد و درحالیکه به سختی سعی میکرد توی جاش بشینه با صدای ضعیفی گفت :

_خوبم الان تو رو دیدم بهترم شدم !!

با دیدن تقلاهاش مریم خم شد تا کمکش کنه ولی دستش رو بالا گرفت و با خنده گفت :

_خودم میتونم !!

مریم چشم غره ای بهش رفت

_باشه شما راست میگی حالا بزار کمکت کنم

کمکش کرد تا صاف بشینه و درحالیکه بالشتی پشت کمرش میزاشت تا راحت باشه پتو روی پاهاش کشید و خطاب به من خشک شده سرجام گفت :

_نمیخوای بشینی ؟!

به خودم اومدم و گیج لب زدم :

_هااااا ؟؟

با تعجب نگام کرد و با چشم و ابرو اشاره ای به خاله کرد که به خودم اومدم به سمتشون قدم برداشتم و درحالیکه کنارشون روی زمین مینشستم با لبخند ظاهری گفتم :

_باس ببخشید فکرم مشغول چیزی بود !!

به سمت خاله برگشتم و همونطوری که نگاهم رو توی صورت لاغر و تکیده اش میچرخوندم با بغصی که به سختی سعی در مهار کردنش داشتم آروم گفتم :

_مجبور بودم برای کاری یه مدت برم بیرون شهر و نبودم ولی خدا شاهده دلم پر میکشید براتون همش فکرم پیش شما بود !!

خاله با مهربونی توی صورتم خندید و گفت :

_خوب شد اومدی چون میترسیدم دیگه نتونم هیچ وقت ببینمت !!

با تعجب نیم نگاهی به نیره انداختم و خطاب به خاله با لحن متعجبی پرسیدم :

_چرا نتونید ؟!

با این حرفم انگار تازه متوجه شده باشه چی گفته سری تکون داد و با لحن بی تفاوتی گفت :

_هیچی …. چایت رو بخور سرد شد

از اینکه اینطوری یکدفعه ای موضوع رو پیچوند و حرف رو جایی دیگه برد خشکم زد ، یعنی چی اون حرفش ؟؟

وقتی نگاهم به صورت بی روح یخ زده و چشمای اشک آلود نیره خورد که چطور خیره خاله طلعته و چشم ازش برنمیداره نگرانیم دو برابر شد و حس بدی توی وجودم ریشه دوند

نیره که متوجه سنگینی نگاهم شد پلکی زد که اشکاش روی صورتش ریخت ولی قبل از اینکه خاله ببینتش دستی به صورتش و زیر چشماش کشید

حس بدی از اون حرفش توی دلم افتاده بود که نمیخواستم باورش کنم ، یعنی اینقدر حالش بده که حتی فکر مُردن رو …….

نه نه همچین چیزی امکان نداره کلافه لبه های شالم رو کنار دادم و درحالیکه دور گردنم مینداختمش سعی داشتم حس و حال خفگی رو از خودم دور کنم

با دیدن این حرکتم با تعجب نگاهشون رو بهم دوختن که نیره سوالی پرسید :

_گرمته ؟!

لبخند مصنوعی روی لبهام نشوندم و گفتم :

_نه نه خوبه !!

شونه ای بالا انداخت و با اشاره به چای گفت :

_چایت رو بخور از دهنت نیفته

به اجبار فنجون چای رو برداشتم و به دروغ نزدیک لبهام کردم ، با دیدن حال و روز خاله هیچ چیزی از گلوم پایین نمیرفت و با حرف آخرش هم به کل بهم ریخته بودم

یه قلوپ ازش خوردم بلکه تلخی دهنم از چیزایی که دیده و شنیده بودم از بین بره ولی دهنم تلخ تر از اونی بود که با این چیزا شیرین شه

فنجونم رو پایین گرفتم و با یادآوری چیزی به طرف نیره برگشتم و پرسیدم :

_اوضاعت خوبه ؟!

داشتم غیر مستقیم به سوری و دارودسته اش اشاره میکردم که انگار درست منظورم رو گرفت چون توی جاش تکونی خورد و درحالیکه از گوشه چشم نیم نگاهی به مادرش مینداخت با لُکنت لب زد :

_ خ….خوبه یه کار نیمه وقت پیدا کردم !!

آهانی زیرلب زمزمه کردم و ناخودآگاه پرسیدم :

_کجا کار میکنی اونوقت ؟؟

با این حرفم سربه زیر انداخت و گفت :

_تو آرایشگاه محل کارآموزی میکنم یه پول بخور و نمیری هم بابت کمکی که بهش میکنم بهم میده

با تعجب و خوشحالی ابرویی بالا انداختم و سری به نشونه تایید تکون دادم

_عالیه راستی…..

سرش رو بالا گرفت و با تعجب نگام کرد که گفتم :

_از محل چه خبر ؟! همه چی امن و امانه دیگه ؟؟

ملتمسانه نگاهم کرد و با نیم نگاهی به خاله لب زد :

_آره خوبه ….این مدت نبودی هیچ اتفاق خاصی نیفتاد و هرکی سرش توی لاک خودش بود حتی مراد..‌‌‌….

با یادآوری مراد صورتم از چندش جمع شد و عصبی زیرلب با خودم غریدم :

_عجب مردک روانی تعجب داره آروم گرفته و سراغ منو نگرفته ؟!

با صدای ریز ریز خنده های کسایی سرم رو بالا گرفتم که با دیدن صورت از خنده سرخ شده خاله و نیره شونه ای بالا انداختم و شاکی گفتم :

_عه مگه دروغ میگم ؟! عین دُم به من وصله

لیوان نیمه خورده توی دستم رو توی سینی جلوم گذاشتم و درحالیکه نگاهم رو به خاله میدوختم خطاب بهش گفتم :

_خیلی دلم براتون تنگ شده بود ولی روم نمیشد بیام و بهتون سر بزنم

با تعجب پرسید :

_چرا ؟؟ از چی خجالت کشیدی ؟؟

با سری پایین افتاده دستام رو توی هم گره زدم و شرمنده لب زدم :

_برای قولی که بهتون داده بودم و نتونسته بودم بهش عمل کنم دیگه….

سرم رو که بالا آوردم با دیدن چشمای گرد شده نیره و ایما و اشاره هایی که میداد فهمیدم که یه جایی کار میلنگه و احتمالا خاله از هیچ چیزی خبر نداره و من یه جورایی گند زدم

خاله اخماشو توی هم کشید و انگار سعی داره چیزی رو به خاطر بیاره سوالی پرسید :

_چه قولی ؟؟

دستپاچه صاف نشستم و درحالیکه لبخند مصلحتی روی لبهام مینشوندم با لُکنت لب زدم :

_ه…..ها ؟؟ هیچی !!

پتو روی پاهای لاغر و نحیفش کشید و با کنجکاوی گفت :

_مطمعنی ؟؟؟

میدونستم هرچی بیشتر حاشا کنم و زیر حرفی که زدم بزنم ، بدتر مشکوک میشه برای همین با چیزی که به ذهنم رسید دستی پشت لبم کشیدم و با بی تفاوتی ظاهری لب زدم :

_آره ….یعنی در واقع منظورم قولی بود که هر چند وقت یه بار بیام بهتون سری بزنم ولی این مدتی که نبودم و سرم شلوغ بود دیگه خجالت میکشیدم بعد این همه مدت بیام سمتتون !!

آهانی زیر لب زمزمه کرد و ادامه داد :

_دیگه نبینم از این فکرا بکنی هاااا ؟! اینجا خونه خودته هر وقت خواستی و دلت گرفت بیا !!

لبخندی زدم و زیر لب چشمی گفتم و درحالیکه بلند میشدم ادامه دادم :

_من باس برم دیگه دیرم شده یه کاری دارم باید تا شب نشده انجامش بدم با اجازتون !!

خاله نیم خیز شد و گفت :

_ولی اینطوری که نشد میموندی ناهار میخوردی بعد میرفتی

به سمتش خم شدم و درحالیکه بوسه ای روی موهای سفید شده اش مینشوندم گفتم :

_نه ممنون قربونت بشم وقت ندارم یه بار دیگه که بیکار بودم حتما میام

سری تکون داد و با مهربونی گفت :

_باشه ….خدا پشت و پناهت

از اتاق که بیرون زدم با عجله کفش هام رو پام کردم و از دید خاله فاصله گرفتم و وقتی مطمعن شدم دیگه نمیتونه منو ببینه انگار تموم انرژیم تموم شده باشه

فرو ریختم و پاهام سست و بی جون شد و نزدیک بود زمین بخورم که دستم رو به دیوار گرفتم و بهش تکیه زدم

باورم نمیشد خاله رو اینقدر ضعیف و لاغر ببینم ، من قرار بود با پول برگردم ولی الان چی ؟؟ دست خالی اومدم سراغ کسی که قرار بود ناجی خودش و دخترش باشم

اشک توی چشمام جمع شد و صورت تکیده خاله از جلوی چشمام کنار نمیرفت و حالم رو بد و بدتر میکرد

نمیدونم چقدر توی فکر بودم که دستی روی شونه ام قرار گرفت و نیره درحالیکه صدام میکرد با نگرانی پرسید :

_حالت خوبه ؟؟

سری تکون دادم و درحالیکه نیم نگاهی به اتاقی که خاله بود مینداختم با بغض لب زدم :

_دکترش چی میگه ؟؟

با این حرفم خسته تیکه اش رو به دیوار زد و گفت :

_هیچی ….فقط باید هرچی زودتر عمل شه !!

با خجالت دستی به صورتم میکشم

_شرمندم !!

_بیخیال …. خودت رو ناراحت نکن !!

با چیزی که به خاطرم رسید دست نیره رو توی دستام میگیرم و آروم لب زدم :

_تو این چند روزه حتما پول عمل رو جور میکنم نگران نباش

_ولی ….

ازش جدا میشم و درحالیکه به سمت در خروجی میرم دستی روی هوا براش تکون میدم و بلند میگم :

_خدافظ

در خونشون رو میبندم و درحالیکه بهش تکیه میزنم به این فکر میکنم که باید هرچی زودتر آراد رو ببینم با این فکر گوشی رو از جیبم بیرون میکشم و شمارش رو میگیرم

بعد از چند بوق صدای متعجبش تو گوشم پیچید که گفت :

_الان دارم درست میبینم تو به من زنگ زدی ؟!

کلا دیدن خاله طلعت توی اون وضع اعصابم رو بهم ریخته بود اینم داشت برای من خوشمزه بازی درمیاورد

با قدمای عصبی شروع کردم طول کوچه رو بالا پایین کردن و یه کلام خطاب بهش گفتم :

_پول چی شد ؟!

پول کلافه ای کشید :

_باز جن زده شدی ؟؟

از این داشت دستم مینداخت عصبی گوشی رو به لبهام نزدیک تر کردم :

_همین که گفتم زود به پول احتیاج دارم !!

خشن گفت:

_مگه نگفتم حسابم مسدود شده بهم مهلت بده الان پول از گورم برات پیدا کنم ؟؟!

کلافه نگاهم رو به زمین خاک آلود دوختم و با حرص لب زدم :

_آره برام جور کن دیگه چه جورش رو من نمیدونم !!

چند ثانیه سکوت همه جا رو فرا گرفت و انگار تازه به خودش اومده باشه ناباور صدام زد و گفت :

_داری شوخی میکنی باهام دیگه ؟!

من به پول احتیاج داشتم اونم هرچی زودتر پس دندونامو با حرص روی هم سابیدم و بلند خطاب بهش گفتم :

_نه ….پس تا شب نشده پول برام جور کن فهمیدی ؟!

گوشی رو از خودم فاصله دادم و دستم به سمت قطع تماس رفت که دستپاچه صدام زد و گفت :

_دیووونه شدی ؟!

نیم نگاهی به در خونه خاله طلعت انداختم و خشن فریاد زدم :

_آره شدم ….حالام یا پول رو جور میکنی یا مجبورم میکنی از راه دیگه ای وارد شم میدونی که هر کاری ازم برمیاد ؟!

و بدون اینکه مهلت حرف دیگه ای رو بهش بدم گوشی رو قطع کردم و درحالیکه اخمامو توی هم میکشیدم به طرف خونه راه افتادم

پامو داخل حیاط گذاشتم و درحالیکه نیم نگاهی به صفحه گوشی که اسم آراد رو نمایش میداد مینداختم با خشم زیرلب غریدم :

_خسته نشدی از بس زنگ زدی؟؟

گوشی رو توی جیب مانتوم هُل نداده بودم که کسی از پشت سرم گفت :

_اوووووه اینو از کی و کجا جیم زدی ؟! خدا تومن پولشه هاااا !!

بدون توجه به تیکه ای که مراد از پشت سر نثارم کرد دستامو توی جیب مانتوم فرو بردم و به طرف اتاقم راه افتادم

ولی طبق معمول باز کوتاه نیومد و درحالیکه قدم به قدم دنبالم راه میفتاد زهر خندی زدی و گفت :

_پس حدسم درست از آب در اومد

سد راهم شد و درحالیکه با چندش دستی گوشه لبش میکشید ادامه داد :

_با از ما بهترون میگرده نازی خوشگله ی ما ؟!

به اجبار ایستادم و باز بی حرف خواستم از سر راهم کنارش بزنم ولی یکدفعه چشمم خورد به افرادی که توی حیاط ساکت و با چشمای گرد شده خیره دهن منن ببینن چی میگم

دستام که روی هوا خشک شده بودن رو پایین انداختم و درحالیکه اخمامو توی هم میکشیدم عصبی فریاد زدم :

_هاااااا ؟؟!! به چی اینطوری زُل زدید ؟!

با شنیدن صدای دادم به خودشون اومدن و دستپاچه فرار کردن و یا خودشون رو مشغول کاری نشون دادن

امروز اعصاب درست و حسابی نداشتم و هر ثانیه صورت تکیده و نگاه رنجیده خاله طلعت جلوی چشمام نقش میبست حالام مراد وقت گیر آورده بود و اینطوری موی دماغ شده بود

به طرفش چرخیدم و درحالیکه دندونامو روی هم میسابیدم خشن خطاب بهش گفتم:

_به نفعته زیاد دٓم پر من نشی وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی افتاد ؟!

نمیدونم چی توی نگاهم دید که ترس توی چشماش افتاد و یک قدم به عقب برداشت و ازم فاصله گرفت ؛ هه مردک مفنگی !!

با قدمای بلند به طرف اتاقم راه افتادم و بعد از داخل شدنم عصبی در رو بهم کوبیدم که با صدای بد و نابهنجاری قفل شد

اوووه خدایا این چند وقت خونه نبودم چقدر از دست این مراد و فضولای محله در امان بودم ولی الان چی ؟!
روزی نیست که باهاشون مخصوصا مراد بحثم نشه !!

بیقرار شروع کردم طول اتاق رو راه رفتن و در همون حال گوشی رو بیرون کشیدم و نیم نگاهی به صفحه اش انداختم ؛ نه خداروشکر انگار بیخیال شده و دیگه زنگ نزده

امیدوارم هرچی زودتر پول رو جور کنه وگرنه نمیدونم چیکار کنم و چه عکس العملی نشون بدم !

لعنتی توی این خونه داشتم دیووونه میشدم من عادت به خونه موندن و بیکاری نداشتم ولی بخاطر جریان عزیز و اون آریای لعنتی که مطمعنم الان در به در داره دنبالم میگرده مجبور بودم توی خونه بمونم

نمیدونم چقدر توی اون اتاق کوچیک راه رفتم که دیگه پاهام درد میکردن و سرگیجه گرفته بودم که تقه ای به درد اتاق خورد و امین با صدای بچگونه اش بلند صدام زد و گفت :

_آبجی یه آقا خوشتیپه اومده دَم در میگه با تو کار داره !!

از تعجب ابروهام بالا پرید ؛ آقای خوشتیپ اونم کار داشتنش با من ؟! از محالات بود

نمیدونم چقدر اونجا ایستاده بودم که پایین مانتوی کهنه تنم رو گرفت و درحالیکه میکشیدش غُرغُرکنان گفت :

_نشنیدی چی گفتم آبجی ؟!

به خودم اومدم و گیج لب زدم :

_هااااان ؟!

عصبی نگام کرد که ادامه دادم :

_باشه الان میرم ….نشناختیش کی بود ؟!

سری به نشونه نه به اطراف تکون داد و ذوق زده گفت :

_نه …..یه ماشین خیلی خوشکلم داره بهش میگی من رو سوار کنه ؟!

ماشین اونم توی محله ما اونم خوشکل ؟!

باید میفهمیدم کیه !!
با عجله به سمت در رفتم ولی یکدفعه با چیزی که به خاطرم رسید پاهام بی اختیار از حرکت ایستاد

نکنه آریا باشه و آدرسم رو پیدا کرده ؟!

ترس بدی توی دلم افتاد و ناباور نه ای زیرلب زمزمه کردم ؛ پس با احتیاط به در نزدیک شدم و طوری که کسی متوجه نشه از روی سوراخ کوچیکی که روش بود به دنبال پیدا کردن اون یارو به بیرون خیره شدم

یکدفعه با دیدن آرادی که داخل ماشینش بیقرار پشت فرمون نشسته بود و با دستاش در حال چلوندن و فشار دادن فرمون بود چشمام گرد شد

صاف نشستم و با بُهت خطاب به خودم زیرلب زمزمه کردم :

_این اینجا چیکار میکنه ؟!

فرصت رو از دست ندادم و با عجله بیرون زدم و درحالیکه سوار ماشینش میشدم درش رو محکم بهم کوبیدم و از پشت دندونای چفت شده ام غریدم :

_بهت گفتم پول میخوام بعد تو پاشدی اومدی اینجا ؟! اونم چی دست خالی؟!

به طرفم برگشت و بدون هیچ حرفی خم شد و درست از زیر پام کیف کوچیکی بیرون کشید و به طرفم گرفت معلوم بود به شدت عصبیه چون اخماش شدید توی هم بود و هیچ حرفی نمیزد

با تعجب گرفتمش و دستم به سمت زیپش رفت و در همون حال گیج سوالی پرسیدم :

_این چیه ک…..

باقی حرفم با باز شدن کیف و دیدن محتویات داخلش توی دهنم ماسید و بدون پلک زدن خیره اش شدم

تا جایی که ظرفیت داشت سراسر پُر بود از پول ؛ طوری که زیپش به زور بسته شده بود با دیدن اون حجم از پول خشکم زد و بی حرکت ایستاده بودم

که پوزخندی زد و خشن گفت :

_چی شد ؟؟ خشکت زده

به خودم اومدم و به سختی نگاه ازشون گرفتم

_ها ؟؟ چیه؟؟ چی میگی ؟؟

پوووف کلافه ای کشید و با پوزخندی گوشه لبش با حرص زیر لب زمزمه کرد :

_بایدم متوجه نشی چی میگم در ضمن….

با چشم و ابرو اشاره ای به پولا کرد و ادامه داد :

_اینا رو از یکی از دوستام قرض گرفتم و برات آوردم پس امیدورام دیگه مشکلت حل شده باشه و دیگه به پروپای من نپیچی‌

چی ؟! این داره چی میگه ؟! یه طوری حرف میزنه انگار من دوست دارم اون رو ببینم و به بهانه های مختلف میکشمش سمت خودم

با حرص دندونامو روی هم سابیدم و خطاب بهش گفتم :

_اگه کاریت داشتمم فقط و فقط بخاطر پولام بوده وگرنه من رو چه به تو !؟

زیرچشمی سرتا پام رو از نظر گذروند و با لحن خاصی گفت :

_مطمعنی ؟!

از طرز نگاهش لرز بدی به تنم نشست و بی اختیار نامحسوس به در چسبیدم ولی باز کوتاه نیومدم و با لُکنت لب زدم :

_آ….آره

یکدفعه به سمتم خم شد و با چشمایی که شهو…ت توش موج میزد نگاهش روی صورتم چرخوند و روی لبهام خیره موند

_میخوای چک کنیم ببینیم تو به جز پول دقیقا دنبال چی میگردی ؟!

بیشتر روی صورتم خم شد و با برخورد نفس های داغش روی صورتم ادامه داد :

_قول میدم هرچی بخوای بهت بدم میدونی که در این موارد خودگذشته و دست و دلبازم !!!

نمیدونم چم شده بود که مست بوی نفس هاش و عطر تنش شده بودم طوری که توی خلسه عجیبی فرو رفته بودم و چشمام جز اون کسی رو نمیدید

بوسه ای خیس روی لبهام نشوند که بی اختیار چشمام روی هم افتاد و دستش بین پاهام رفت

با حرکت دستش توی دنیای دیگه ای غرق بودم که تقه ای به شیشه کنارم خورد و انگار تازه به خودم اومده باشم وحشت زده چشمام گرد شد

دستپاچه به عقب هُلش دادم و تقریبا از پشت به در چسبیدم و با نفس نفس خیره آرادی شدم که بیخیال انگار هیچ اتفاقی نیفتاده دکمه رو زد که شیشه سمت من پایین رفت

یعنی کی من رو توی این موقعیت و در حین انجام همچین کار شرم آوری دیده ؟!

ای خدا از فردا آبرو برام تو محل نمیمونه و همه به چشم یه هرزه که در هر مکان و زمانی به همه حال میده نگام میکنن

با هجوم این فکرا توی سرم از ترس و خجالت نمیدونستم چیکار کنم و قدرت هیچ عکس العملی رو نداشتم که با شنیدن صدای مریم اونم دقیق پشت سرم بی اختیار چشامو بستم و پایین لباسمو توی دستم فشردم

_نا…..نازی ؟!

پس مریم بوده صدای بُهت زده اش داشت داد میزد که همه چی رو دیده ؛ تموم جراتم رو جمع کردم و به طرفش برگشتم و سختی توی جام صاف نشستم

سرم رو بالا گرفتم که با تعجب و چشمایی گشاد شده نگاهش رو بین من و آراد چرخوند و با لُکنت ادامه داد :

_ت…تو الان اینجا داشتی چه غ….غلطی میکردی ؟!

_اون چیزی که تو فک…….

توی حرفم پرید و درحالیکه خم میشد دستاش لبه شیشه ماشین گذاشت و عصبی گفت :

_هیس…..اون چیزی که نباید میدیدم ؛ دیدم

از خجالت حس میکردم چطوری دونه های عرق روی کمرم سُر میخورن و پایین میرن ولی انگار لال شده باشم لبهام بهم چسبیده بودن و قدرت تکون دادنشون رو نداشتم

دستگیره در رو گرفت و درحالیکه سعی در باز کردنش داشت حرصی ادامه داد :

_یالله بیا پایین ببینم !

درست عین بچه ای که مادرش حین انجام کار بدی دیده باشتش و بخواد تنبیه اش کنه با ترس آب دهنم رو قورت دادم ولی در باز نشد

سرش رو بالا گرفت و با چشمای ریز شده هشدار آمیز نگاهی به آراد انداخت و تند و تیز گفت :

_باز کن در رو !!

توی خودم جمع شده بودم و کِز کرده منتظر بودم در رو باز کنه ولی آراد بی تفاوت نگاش رو به جلو دوخت و خطاب به مریم گفت :

_فعلا حرفامون تموم نشده !!

مریم با تمسخر خندید و کنایه آمیز گفت :

_هه….حرف ؟؟!

اخماش رو توی هم کشید و درحالیکه نگاه خشمگینش رو به من میدوخت ادامه داد :

_اصلا وایسا ببینم ؛ این کیه نازی ؟!

میدونستم اگه همینطوری بمونم کم کم جروبحث بینشون بالا میگیره و گند کار درمیاد مخصوصا با وجود ماشین آخرین مدل آراد که خودش برای جلب توجه این مردم کافی بود

پس زبونی روی لبهام کشیدم و بدون اینکه نگاهی سمت مریم بندازم خطاب بهش گفتم :

_بعد حرف میزنیم مریم ….باشه ؟!

با دستای مشت شده یک قدم به عقب برداشت و خواست چیزی بگه ولی یکدفعه جلوی چشمای متعجبش آراد پاشو روی گاز گذاشت که ماشین با سرعت از جاش کنده شد

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x