1 دیدگاه

رمان عشق ممنوعه استاد پارت 40

5
(1)

 

نفسم رو با صدا بیرون فرستادم ؛ وااای خدایا من رو تو چه موقعیت بدی دید حالا باید چطوری مریم رو قانعش میکردم که آروم بگیره ؟!

یکدفعه با چیزی که به ذهنم رسید به طرف آراد چرخیدم و درحالیکه به طرفش حمله میبردم عصبی غریدم :

_همش مقصر تویی لعنتی !!

یقه اش رو گرفتم که دستپاچه فرمون توی دستاش فشرد و بلند گفت :

_برو کنار نکنه میخوای به کشتنمون بدی ؟!

بدون توجه به داد و فریادهاش تکونی بهش دادم و بلند جیغ زدم :

_چرا از هر موقعیتی استفاده میکنی و میچسبی به من …..که اینطوری گندش دربیاد ها ؟؟!

عصبی با یه حرکت محکم آنچنان تخت سینه ام کوبید که ازش فاصله گرفتم و با شدت روی صندلیم پرت شدم و هاج واج نگاش کردم

_اووووف دختر روانی بتمرگ سرجات دیگه !!

دندونام روی هم سابیدم که با حرص نیم نگاهی بهم انداخت و درحالیکه فرمون بین دستاش میچلوند ادامه داد :

_یه طوری میگه چسبیدی به من و فلان کردی انگار همه تقصیرا گردن منه …

با نفس نفس دستمو روی سینه ام گذاشتم و خطاب بهش گفتم :

_آره مقصر تویی که اینقدر هیزی و نمیزاری یه پشه ماده هم از دستت در بره

فرمون ماشین رو چرخوند و درحالیکه پوزخند صداداری میزد کنایه وار گفت :

_من هیز و خراب اوکی ….

با دست سر تاپام رو نشون داد و تمسخر آمیز ادامه داد :

_خانوم چرا با یه بوسه و حرکت دست من بین پاهاش زود وا میره ؟!

_نه اصلا هم اینطور نیست !

ماشین رو توی خیابون خلوتی پارک کرد و درحالیکه به سمتم میچرخید با لحن خاصی گفت :

_هه…..مطمعنی ؟! میخوای باز امتحان کنیم ؟!

بهم نزدیک شد که به صندلی چسبیدم و عصبی داد زدم :

_هووووی بتمرگ سرجات !!

عقب کشید و شیشه ماشین رو بدون هیچ حرفی پایین داد و درحالیکه دستش رو لبه شیشه میزاشت با اخمای درهم به بیرون خیره شد

با حرفاش به فکر فرورفته بودم ؛ حق داشت این حرفا رو بارم کنه وقتی که من به این راحتی پیشش وا میدم و میزارشتم هر غلطی که میخواد بکنه یعنی خود منم مقصرم !!

نمیدونم چقدر توی سکوت گذشت که بالاخره به حرف اومد وگفت :

_پولاتو که گرفتی پس میتونی بری !!

چی ؟! این الان چی گفت ؟!
وقتی دید هنوزم دارم با تعجب نگاش میکنم عصبی خم شد و درحالیکه در سمت من رو باز میکرد گفت :

_هِری ….. یالله پایین !!

با تعجب نگاهی به بیرون انداختم و گیج لب زدم :

_ولی نم …..

عصبی توی حرفم پرید و درحالیکه دستی به صورتش میکشید خشن گفت :

_میشه خواهش کنم وقتم رو نگیری ؟!

نیم نگاهی به پولای داخل کیف انداختم و درحالیکه با حرص سعی در بستن زیپش داشتم خطاب بهش گفتم :

_هه …. منم دیگه حرفی با تو ندارم

کیف رو محکم توی دستام فشردم و خواستم از ماشین پیاده شم که مُچ دستم رو گرفت و یکدفعه انگار از این رو به اون رو شده باشه گفت :

_وایسا….. اصلا حواسم به پول ها نبود

اشاره ای به در ماشین کرد و با اخمای درهم اضافه کرد :

_درو ببند میبرمت محلتون !!

یغنی الان نگران من شده ؟ ولی من کسی نبودم که به این راحتی ها کوتاه بیام پس عصبی دستش رو پس زدم و کنایه وار لب زدم :

_برو رَد کارت …گرفتی ؟!

و بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم از ماشینش پیاده شدم و با قدمای بلند ازش فاصله گرفتم و هرقدمی که برمیداشتم عصبی غُرغُرکنان زیرلب زمزمه کردم :

_پسره عوضی فکر کرده کیه ؟!

با رسیدن سر خیابون با صورتی درهم و گرفته دستم رو برای اولین تاکسی که میگذشت بلند کردم که جلوی پام ایستاد و سوار شدم

تموم طول مسیر تا زمانی که به خونه برسم حرفا و حرکات آراد جلوی چشمم نقش میبست و حرص و خشمم بالا میگرفت ؛ این بشر تا چه حد از خود راضی و مغرور بود ؟!

با حرص نگاهم رو به بیرون دوخته بودم که یکدفعه با یادآوری چیزی برای ثانیه ای خشکم زد و بی حرکت موندم و با بُهت نگاهی به کیف روی پاهام انداختم و ناباور زیرلب زمزمه کردم :

_یعنی همه چی تموم شد ؟! و دیگه بهونه ای برای نزدیک شدن دوباره به آراد رو ندارم پس انتقامم رو چیکار میکردم ؟؟! مگه از اول قصدم از نزدیکی بهش همین نبود ؟!

با توقف ماشین و صدایی راننده به خودم اومدم و بعد از حساب کردن کرایه پیاده شدم و درحالیکه دسته کیف رو محکم توی دستام فشار میدادم به طرف خونه راه افتادم

فکرم هنوز درگیر انتقامم بود و با سری پایین افتاده انگار توی این دنیا نیستم گیج میزدم که کسی سد راهم شد و با دیدن کفشاش کم کم نگاهم به بالا کشیده شد

طاها پسر سربه زیر و آقای محله بود که حالا عصبی و با صورتی رنگ پریده و چشمایی به خون نشسته نگام میکرد و چشم ازم برنمیداشت

امروز اصلا حوصله نداشتم پس کیف پول رو توی دستم جا به جا کردم و خواستم بی حرف از کنارش بگذرم که جلوی چشمای ناباورم نزاشت و باز راهم رو بست

با تعجب سرم رو بالا گرفتم و سوالی پرسیدم :

_چیه ؟!

لباش رو بهم فشرد و انگار گفتن حرفی براش سخته با لُکنت و به سختی گفت :

_او….اون پسره سوسوله کی بود ؟!

اولین بار بود میدیدم طاها به روابط من حساس شده چون اصلا نه بهش ربطی داشت نه این چیزا برای من عجیب و غیر ممکن میزد

چون من از بچگی توی جمع پسرا بزرگ شده بودم و به جا عروسک دخترونه از سروکول پسرا بالا میرفتم ، از گیجی در اومدم و ناباپر زیرلب زمزمه کردم :

_هااااا ؟!

دندوناش با حرص روی هم فشرد و خشن گفت :

_گفتم کی بود ؟!

پوزخندی گوشه لبم نشست و عصبی غریدم :

_هرکی که بود تو رو سَنَنَه ؟؟ هاااا

درحالیکه از خشم تند تند نفس میکشید عصبی گفت :

_فقط خواستم بگم که مواظب باشی به این پسرا نمی…..

دستم رو جلوش به نشونه سکوت گرفتم که ساکت شد بلند و عصبی گفتم :

_روابط من به خودم مربوطه پس خوشحال میشم دخالت نکنی !!

با این حرفم چندثانیه مات و مبهوت شد ولی خودش رو نباخت درحالیکه سرش رو پایین مینداخت با حرص گفت :

_بله به خودتون مربوطه ولی نمیدونستم اینقدر راحت خودت رو در اختیار پسرا میزاری در ضمن باز خواستی بشی عروسکش تو ماشین و توی محله نکن حداقل بزار ببرتت تو خونه و تختش این….

پس اونم منو دیده بود ولی با طرز حرف زدنش و نیش و کنایه اش نمیدونم چی شد که دستم بالا رفت و با تموم قدرت سیلی محکمی توی صورتش زدم ، درحالیکه تموم بدنم از شدت خشم میلرزید عصبی از پشت دندونای چفت شده ام غریدم :

_خفه شووووو !!

دستش روی صورتش گذاشت و با پوزخند تلخی گوشه لبش گفت :

_چیه ؟ بهت برخورد ؟!

انگشتم رو تهدید وار جلوی صورتش تکونی دادم و عصبی گفتم :

_خفه میشی و در دهنت رو گِل میگیری وگرنه اون روی منم میبینی ….گرفتی ؟!

با تنه محکمی که بهش کوبیدم از کنارش گذشتم ولی هنوز چند قدمی باهاش فاصله نگرفته بودم که صدام زد و گفت :

_چند ؟!

متعجب پاهام از حرکت ایستادن این حرفش یعنی چی ؟! که خودش رو بهم رسوند و درحالیکه رو به روم می ایستاد دستی به ته ریشش کشید و جلوی چشمای ناباورم باز حرفش رو تکرار کرد و گفت :

_با تو بودم گفتم قیمت یه شبت چند ؟!

یعنی چی این حرفش ؟! یعنی من رو تا این حد خراب و هر…زه دیده که داره قیمت یه شب رو ازم میپرسه ؟!

انگار تازه از شوک حرفش بیرون اومده باشم چند بار پلک زدم و درحالیکه آب دهنم رو قورت میدادم ناباور لب زدم :

_تو …..الان با من بودی ؟!

انگار نه انگار اون طاهای سربه زیر و گوشه گیر محله ، صد درجه تغییر کرده بود دستی گوشه لبش کشید و جدی گفت :

_آره …فقط کافیه قیمتت رو بگی نترس شاید در حد اون سوسولای بالا شهری نباشم ولی دستمون به دهنمون میر….

تموم وجودم از خشم میلرزید عصبی با یه حرکت یقه اش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش که باقی حرفش نصف و نیمه موند و با چشمای گرد شده خیرم شد

سرم رو جلو بردم و درحالیکه نگاهمو توی صورتش میچرخوندم عصبی از پشت دندونای چفت شده ام غریدم :

_در دهنت رو گِل میگیری یا نه ؟!

چیزی نگفت که عصبی تکونی بهش دادم و بلند غریدم :

_هااااا چیه لال شدی ؟! کارت به جایی رسیده که برای من قیمت میزاری ؟!

عصبی به عقب هُلش دادم و برای اینکه خیالش رو راحت کنم به دروغ ادامه دادم :

_هرچند مجبور به توضیح دادن به یابویی مثل تو نیستم ولی محض اطلاعت شازده اون که تو دیدی عشقمه و هرکاری هم دلم بخواد باهاش میکنم چه تو خیابون چه تو خونه

چشماش گردتر از این نمیشد و مات و مبهوت دهن نیمه بازش رو چندبار برای گفتن حرفی بهم زد ولی جز آوایی نامفهوم چیزی از بین لبهاش خارج نمیشد

میدونستم طاها چندساله عاشق و دل باخته منه و حالا با فهمیدن اینکه من کسی رو‌دوست دارم اینطوری حالش گرفته شده و اصلا نمیدونه چی بگه

پوزخند گوشه لبم پررنگ تر شد ؛ خم شدم تا کیفم رو که زمین انداخته بود بردارم که صدای ناباورش به گوشم رسید که گفت :

_دا….ری دروغ میگی !!

کیفم رو محکم توی دستم فشردم و همونطوری که با تمسخر سرتاپاش رو از نظر میگذروندم خطاب بهش گفتم :

_برام مهم نی چی فکر میکنی ولی……

بهش نزدیک شدم و انگشتم رو چندبار محکم به شونه اش کوبیدم و عصبی ادامه دادم :

_دیگه دَم پَرم نبینمت وگرنه تضمین نمیکنم این قیافه تی تیش مامانت سالم از زیر دستم بیرون بره فهمیدی ؟!

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم اخمامو توی هم کشیدم و با قدمای بلند از کنارش گذشتم و به طرف خونه راه افتادم

عوضی زیرلب زمزمه کردم و قبل از اینکه باز کسی بیاد و به پروپام بپیچه وارد اتاقم شدم و درحالیکه در رو از داخل قفل میکردم

پرده ها رو کشیدم و با عجله گوشه اتاق جایی که اگه یک درصد کسی از بیرون نگاه میکرد دیدی نداشت و نمیتونست منو ببینه روی زمین نشستم و کیف رو باز کردم

با دیدن محتویات داخل کیف جفت ابروهام بالا پرید و آب دهنم رو صدادار قورت دادم ؛ هیچ وقت این همه پول اونم یکجا ندیده بودم …آخه من بچه پایین شهری رو چه به این همه پول ؟! بیشترین پولی که من تا حالا دیده بودم پول دزدی که هر از چندگاهی که با بچه ها دور هم جمع میشیدم و یه کار بزرگ و نون و آب دار میکردیم بود

که رقمش باز چیزی نبود و برای بچه پولدارای بالاشهری پول خورد حساب میشد ؛ فکر نمیکردم واقعا این همه پول رو به من بده و سر حرفش بمونه ! با ناباوری دستمو روی تراول های تانخورده کشیدم و با چشمایی که از خوشی برق میزد زیرلب زمزمه کردم :

_باورم نمیشه !!

چندتاشون بیرون کشیدم و درست عین ندید بدیدا جلوی صورتم گرفتم و درحالیکه به دماغم نزدیک میکردم و بو میکشیدم چشمامو بستم و آروم زیرلب زمزمه کردم :

_هووووووم بوی زندگی میدن !!

هنوز چشمام بسته بودن که با تقه ای که به در اتاق خورد چشمام تا آخرین درجه گشاد شدن و سیخ سرجام ایستادم

یعنی کی میتونه باشه ؟!
دستپاچه و هول پول توی دستمو توی کیف انداختم و زیپش رو کشیدم و حیرون نگاهم رو توی اتاق به دنبال جایی برای پنهون کردنش بودم

که باز تقه ای به در اتاق زد و صدای عصبی مریم به گوشم رسید که گفت :

_باز کن در رو ….میدونم اون تویی

با شنیدن صدای مریم نفسم رو با آرامش بیرون فرستادم ، میدونستم صد در صد برای دعوا و بحث اومده و تقریبا خیالم از بابت کیف راحت شده بود

میدونستم تا دو دقیقه دیگه در رو باز نکنم در رو میشکنه پس با عجله کیف رو داخل کمد درب و داغونم انداختم و درحالیکه چند دست از لباسامو روش مینداختم بلند خطاب بهش گفتم :

_دارم لباس عوض میکنم الان میام چه خبرته ؟!

برای اینکه به چیزی شک نکنه مانتوی تنم رو با یه حرکت بیرون کشیدم و درحالیکه یکی از لباسای دیگه رو جلوی بالاتنه برهنه ام میگرفتم با قدمای بلند به سمت در رفتم و بازش کردم

دستش که به قصد در زدن بالا اومده بود روی هوا خشک شد و نگاه حیرونش از موهای بازم که دورم ریخته بود تا روی لباس ز….یر تورتوریم که قسمتی ازش در معرض دیدش بود کشیده شد

و یکدفعه انگار تازه به خودش اومده باشه به داخل اتاق هُلم داد و درحالیکه خودشم داخل میشد عصبی گفت :

_دیووونه شدی این چه سروضعیه اومدی در اتاق ؟!

چشم غره ای بهش رفتم و درحالیکه پیراهنم رو تنم میکردم کنایه وار گفتم :

_مگه گذاشتی لباس بپوشم اینقدر کوبیدی ب…..

دستش رو جلوم گرفت و انگار تازه یادش اومده برای چی اینجا اومده عصبی گفت :

_زود بگو اون پسره که دم در اگه دیر میرسیدم میخواستی لباش رو از جا بکنی کی بود؟!

خودم رو به کوچه علی چپ زدم و همونطوری که موهام رو میبستم گیج خطاب بهش لب زدم :

_ها ؟! چی

عصبی تخت سینه ام کوبید و بلند گفت :

_درد و چی ….یالله زود تند سریع بگو بببنم اون کی بود ؟!

از شدت ضربه دستش اخمامو توی هم کشیدم

_آخ دستت چه سنگین شده !؟

چشم غره توپی بهم رفت

_نمیشه هی حرف رو نپیچونی ؟!

پیرهنم توی تنم مرتب کردم و یکدفعه با ضعفی که توی بدنم پیچید یادم افتاد که امروز اصلا غذای درست حسابی نخوردم پس به طرف پیکنیک روی زمین رفتم و درحالیکه باهاش ور میرفتم تا روشنش کنم خطاب بهش گفتم :

_کیس جدیده !!

چندثانیه حرفی ازش به گوش نرسید یکدفعه عصبی تقریبا جیغ کشید :

_چی ؟؟؟؟؟؟

سعی کردم عادی باشم و جلوش سونی ندم وگرنه کلاهم پس معرکه بود

با روشن شدن پیکنیک ماهیتابه کوچیکمو روش گذاشتم و درحالیکه مقداری روغن داخل ظرف میریختم عادی خطاب بهش لب زدم :

_همین که شنیدی…. کیس خوبیه برای تیغ زنی نه ؟!

ناباور کنارم روی زمین نشست

_از کی تا حالا رفتی توی این کارا ؟! تو که هیچ وقت خوشت نمیومد از بدنت به عنوان ابزار پول درآوردن استفاده کنی

تخم مرغی رو از داخل ظرف کنارم برداشتم و بعد از شکستنش داخل ماهیتابه ریختمش و با دقت خیره جلزولز کردنش شدم

_آدما عوض میشن !!

با شنیدن لحن سرد و یخ زده ام مات موند و ناباور خیرم شد بی اهمیت نمکدون رو برداشتم و مقداری روی غذا پاشوندم که با بُهت گفت :

_باور نمیکنم کارت به اینجا رسیده باشه !!

با دستگیره ماهیتابه رو با یه حرکت روی زمین انداختم و درحالیکه بلند میشدم نایلون نون رو از یخچال بیرون کشیدم و باز روی زمین مینشستم به سردی لب زدم :

_زندگی آدمو وادار به خیلی از کارها میکنه !!

سرمو بالا گرفتم و با اشاره ای به نمیرو داخل ماهیتابه اضافه کردم :

_بیا یه لقمه بزن !!

نگاهش رو بین من و ظرف غذا چرخوند و یکدفعه عصبی بلند شد

_هه ….واقعا برات متاسفم فکر نمیکردم به تنها چیز باقی مونده برات هم گند بزنی !!

و بدون اینکه منتظر حرفی از جانبم باشه بیرون رفت و درو بهم کوبید

عصبی لقمه توی دستمو کف ماهیتابه پرت کردم و با حرص زیرلب زمزمه کردم :

_گندت بزنن نازی !!

اشتهام کور شده بود پس بلند شدم و بی معطلی به طرف کمدم راه افتادم و بعد از پوشیدن مانتویی موهام رو بالای سرم چندلایه جمع کردم و کلاهی سرم کردم و بعد از برداشتن مقداری از پولا بدون توجه به تاریکی هوا از اتاقم بیرون زدم

باید تا دیر نشده سراغ کارهای نیمه تمومم میرفتم و اونا رو سروسامون میدادم

با سری پایین افتاده درحالیکه عمیقا توی فکر بودم از پیچ کوچه رد شدم و بی توجه به جمع پسرایی که دورهم نشسته بودن به طرف خونه خاله طلعت راه افتادم

با رسیدن به خونشون تقه ای به در زدم ولی کسی درو باز نکرد ، یعنی خوابیدن ؟! اونم به این زودی ؟! تازه سرشبه !!

اخمامو توی هم کشیدم و محکم تر تقه ای در زدم که طولی نکشید صدای عصبی نیره به گوشم رسید

_چه خبره مگه سرآوردی ؟!

در رو که باز کرد دهن باز کرد چیزی بگه ولی یکدفعه با دیدن من باقی حرفش رو خورد و با تعجب پرسید :

_عه نازی تویی ؟!

بدون توجه به حرفش بی معطلی به عقب هُلش دادم و با یه حرکت وارد خونه شدم

_تعارف نمیزنی بیام داخل ؟!

با چشمای گشاد شده از حرکاتم سری تکون داد و درحالیکه درخونه رو میبست خطاب بهم گفت :

_آره آره بیا داخل !!

سری تکون دادم

_خاله چطوره ؟!

با سوال ناگهانیم پاهاش از حرکت ایستاد و نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد

_از وقتی خودت دیدیش زیاد نمیگذره که….میخوای چطور باشه هنوزم همونطوریه !!

چند بسته پولی که همراه خودم آورده بودم رو از جیبم بیرون کشیدم و‌ به سمتش گرفتم توی تاریکی حیاط چند ثانیه بی حرکت نگاهشون کرد

که دستمو جلوی صورتش تکونی دادم و جدی لب زذم :

_بگیر و فردا ببر بیمارستان بستریش کن !!

پلکی زد و ناباور گفت :

_اینا همه پوله ؟!

دستش رو گرفتم و با یه حرکت کشیدمش و اون رو به قسمت روشن حیاط و‌ نزدیک زیر لامپ کم سوی دستشویی کشوندم و پولا رو زیر نور گرفتم

_آره میبینی پوله ؟!

با خوشحالی از اینکه کم کم مشکلاتم دارن حل میشن خندیدم و با ذوق ادامه دادم :

_فردا میری و کاری رو گفتم انحام میدی نگران باقی هزینه اش هم نباش خودم میدم گرفتی ؟!

گیج سری تکون داد که پولا رو کف دستش گذاشتم و درحالیکه عقب گرد میکردم و ازش فاصله میگرفتم خطاب بهش گفتم :

_خوبه…. منم باس برم حواست باشه

هنوز چند قدمی ازش فاصله نگرفته بودم که مُچ دستمو گرفت و با نگرانی پرسید :

_ولی این همه پول رو از کجا آوردی ؟!

لبخند اطمینان بخشی زدم

_نگران من نباش فقط فکر و ذهنت رو بزار روی کاری که بهت سپردم باشه ؟!

به اجبار سری تکون داد که بی معطلی و قبل از اینکه باز سوال پیچم کنه از خونشون بیرون زدم

بعد از اینکه تقریبا خیالم از بابت نیره و خاله طلعت راحت شده بود با عجله خودم رو به خونه رسوندم بعد از قفل کردن در اتاق روی تشکم دراز کشیدم و نگاهم رو به سقف دوختم

حالا باید چیکار میکردم ؟!

به اولین چیزی که میخواستم رسیدم و این هدفی که داشتم از جلوی چشمام کنار رفته بود واقعا فکر و روز به بیماری خاله داشت از پا درم میاورد

حالا که میدونستم به زودی با این پولا میتونه عمل کنه خیالم راحت شده بود و راحت میتونستم به چیزای دیگه فکر کنم

و چیزی که مهم تر از همه چی برام بود چیزی نبود جز انتقام !!

ولی با یادآوری حرفایی که بار آخر به آراد زده بودم اخمامو توی هم کشیدم و‌ ضربه‌ آرومی به سرم کوبیدم

_خاک تو سرت اونا چی بود بهش گفتی !!

عصبی به پهلو چرخیدم و درحالیکه بالشت رو زیر سرم تکون میدادم خشن زیرلب ادامه دادم :

_باید هر طوری شده رابطه ام رو با آراد حفظ کنم اون تنها برگ برنده منه !!

هنوز توی فکر بودم که یکدفعه با یادآوری گوشیش که هنوز پیشم بود سیخ سرجام نشستم و سعی کردم یادم بیاد آخرین بار کجا گذاشتمش ؟؟

با چیزی که به خاطرم رسید بلند شدم و با عجله به سمت کمد لباسی رفتم یادمه بار آخر اون رو داخل مانتو سبز لجنی که تنم بود گذاشتم احتمالا الانم توی جیبشه !!

توی تاریکی و به وسیله نور کمی که از بیرون داخل اتاق میشد به سختی مانتوم رو پیدا کردم و تا دستمو روی جیبش کشیدم حسش کردم و با خوشحالی بیرونش کشیدم

تا دکمه اش رو فشردم صفحه اش روشن شد ولی آلارم بالای صفحه اش نشون میداد که زیاد شارژ نداره و درحال خاموش شدنه پس بی معطلی شارژی که آراد بهم داده بود رو به شارژ زدم

و درحالیکه گوشی رو بهش وصل میکردم به دیوار تکیه زدم و با عجله شماره اش رو پیدا کردم و با دقت خیره اش شدم

حالا باید چیکار میکردم ؟!
چطوری باید سر صحبت رو باهاش باز میکردم ؟!

اوووف از دست تو نازی که دو کلام بلد نیستی با پسرا حرف بزنی و از زیر زبونشون حرف بیرون بکشی فقط بلدی یقشون رو بگیری و بحث و دعوا راه بندازی

سراغ پیام دادن رفتم آره این بهترین کار بود به دروغ پول ها رو بهونه کردم و با اینکه مطمعن بودم رقمشون درسته ولی الکی براش نوشتم

_پولا درستن دیگه ؟!

ارسال شد منتظر بودم که جواب بده ولی یکدفعه صفحه گوشی روشن شد و با افتادن اسمش زیرلب لعنتی گفتم …چرا داره زنگ میزنه آخه ؟!

آمادگی صحبت کردن باهاش رو نداشتم آب دهنم رو صدادار قورت دادم و درحالیکه نفسم رو با فشار بیرون میفرستادم آیکون سبز رنگ رو فشردم ولی هنوز گوشی دم گوشم نزاشته بودم که صدای عصبیش تو گوشم پیچید که خشن گفت :

_یعنی چی پولا درستن ؟! اولا توی کار من دروغ و کلک نیست دوما اگه اعتماد نداری سواد که داری بشمرشون

گیج هااایی گفتم که عصبی گفت :

_با تو حرف میزنمااا گوشت با منه ؟!

خودمم میدونستم حرف چرتی برای باز کردن صحبت باهاش زدم پس لبامو بهم فشردم بدون اینکه بدونم دارم چی میگم اون موضوع رو کلا بیخیال شدم و گیج سوالی پرسیدم :

_عزیز چی شد ؟؟! خبر جدیدی ازش نداری ؟!

چند ثانیه سکوت کرد و بعد از مکثی آروم گفت :

_جدی جدی انگار حالت خرابه

 

_هااااا ؟! نه

لبامو بهم فشردم و گیج ادامه دادم :

_فقط میخواستم حالش رو بپرسم…فقط همین !!

پوووف کلافه ای کشید و گفت :

_هیچ خبری ازش ندارم !!

ناامید سرم رو به دیوار تکیه زم و به سختی لب زدم :

_واقعا ؟!

اهووومی زیرلب زمزمه کرد که انگار تموم انرژیم رو گرفته باشن سکوت کردم که بعد از مکثی خسته گفت :

_ولی آمارش رو درآوردن زیادم برام سخت نیست

با این حرفش ذوق زده صاف نشستم

_اینکارو میکنی ؟!

_آره فردا یادم باشه یه خبری ازش میگیرم

از اینکه هرچی ازش میخواستم بی حرف طولی نمیکشد برام انجام میداد خجالت زده موهامو پشت گوشم زدم و با لُکنت لب زدم :

_ م…ممنون !!

بعد از چند دقیقه سکوت تو گلو خندید و گفت :

_باورم نمیشه واسه یه بارم که شده مثل بچه آدم داری رفتار میکنی !!

با این حرفش چشمام گرد شد و عصبی بهش توپیدم :

_یعنی چی این حرفت ؟!

با خنده ادامه داد :

_هیچی فقط دارم چیزایی جدید ازت میبینم !!

با این حرفش نفسم تو سینه حبس شد نمیدونست که این تغییر ناگهانی من همش فیلم و برای اینکه باز بهش نزدیک بشمه ، برای اینکه به چیزی شک نکنه گستاخ گفتم :

_شاید لیاقت اینکه خوب باهات رفتار کنم رو نداشتی !!

_چی؟؟؟

تو گلو خندیدم و با شیطنت ادامه دادم :

_استاد مغرور و از خودراضی که جز تا نوک دماغش چیزی رو نمیبینه و فقط و فقط به خودش اهمیت میده به نظرت لایق احترامه ؟!

آهانی زمزمه کرد و خبیث در جوابم گفت :

_لایق نیستم ها ؟؟! اوکی شما این ترم نمره که میخوای ؟؟

با یادآوری دو تا از درسام که زیر نظر اون بودن چشمام گرد شد و با ترس لب زدم :

_این چه ربطی به نمره های من داره ؟!

_بعدا متوجه میشی …حالام خوابم میاد بای

وحشت زده گوشی رو توی دستام فشردم و با لحن آرومی صداش زدم و گفتم :

_میتونی الکی چیزا رو بهم ربط ندی ؟! چه ربطی به نمره های من داره آخه

_شرط داره

_چه شرطی ؟!

با حرفی که زد چشمام گرد شد و متعجب لب زدم :

_چی گفتی ؟؟!! عمرأ

_اوکی خودت خواستی حالام خدافظ

وحشت زده نه ای زیرلب زمزمه کردم و چشمامو بستم

_باشه باشه میام ولی امشب نه !!

_چرا ؟!

خسته از دیوار فاصله گرفتم و به سختی لب زدم :

_چون خیلی امروز درگیر بودم برای همون خسته ام

_اهوووو تو و درگیری ؟! مگه چه کار مهمی داشتی که باید انجام میدادی ؟!

_چیزه آخه ….

توی حرفم پرید و کنایه وار گفت :

_آهان حواسم به شغل شریف دزدی و کیف قاپیت نبود اونم خیلی درگیر میکنه آدمو

با حرص از پشت دندونای چفت شده غریدم :

_آرااااااااااد

خندید و میون خنده بریده بریده گفت :

_او…اوکی حالا حرف رو نپیچون بالاخره کی میای ؟!

اینم چه مشکوک میزد برای چی میخواست من باز به خونه اش برم و تا این حدم اصرار داشت ؟!

با فکرایی مثبت ۱۸ که به ذهنم رسید مو به تنم راست شد و با استرس نالیدم :

_حالا چه گیری دادی به اومدن من ؟! اصلا چه خوبیت داره دختر جوون این ساعت از شب بیاد خونه به پسر مجرد ؟!

چند ثانیه سکوت توی گوشی پیچید یکدفعه آنچنان قهقه ای زد که باعث شد گوشی رو از گوشم فاصله بدم ، خوب که خندید گفت :

_یه طوری میگی انگار تو نبودی که تا همین دیروز زیر….م بودی و داشتم بهت حال میدادم طوری که صدای نفس نفس زدنات هنوز توی گوشمه !!

با این حرفش یه حالی شدم و آب دهنم رو صدادار قورت دادم

_اصلا…..اصلا هم اینطور نیست چرا داری چرت بهم میبافی ؟!

_هه چرت ؟! کاری نداره کافیه بد…نت زیر دستام باشه تا کاری کنم باز بخاطر من به اوج برسی و خودت برام لَه لَه بزنی

میدونستم تموم حرفاش حقیقت دارن ولی نمیخواستم باز دُم به تله اون بدم پس نفسم رو به سختی بیرون دادم و بی مقدمه یکدفعه گفتم :

_کاری نداری ؟!

_این حرفت یعنی من راست میگم و باز داری دَر میری ؟!

چیزی برای گفتن نداشتم که خندید و ادامه داد :

_در ضمن اگه میخوای این ترم مشروط نشی فردا شب میای به آدرسی که برات میفرستم وگرنه خودت بهتر میدونی چی میشه…حالام شب بخیر

و بدون ابنکه بزاره من حرفی بزنم تماس رو قطع کرد و من رو مات و مبهوت سرجام باقی گذاشت

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سوگند
سوگند
2 سال قبل

عالی بود پارت بده

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x