رمان عشق ممنوعه استاد پارت 91

5
(1)

ظرف سبزی خوردن رو کنار بشقابم گذاشت

_نه مادر چه عیبی فقط…..

باقی حرفش نصف و نیمه گذاشت

_فقط چی گُل بانو ؟؟

_هیچی بیخیال غذات رو بخور

حس میکردم چیزی هست که نمیخواد بگه و داره ازم پنهون میکنه دهن باز کردم چیزی بگم که زهرا کنارم نشست و گفت :

_بخور تا از دهن نیفتاده

سری در تایید حرفش تکون دادم و بی اختیار نگاهم سمت گُل بانویی که عجیب توی فکر بود کشیده شد زودی غذا رو خوردیم و تو جمع کردن و شستن ظرفا داشتم کمک زهرا میکردم که با یادآوری سوالای عجیب و غریب گُل بانو سمتش برگشتم و سوالی پرسیدم :

_میگم گُل بانو چشه ؟؟

زهرا همونطوری که مشغول جمع کردن ظرفا توی‌ سینگ کوچیک ظرفشویی بود گفت :

_نمیدونم از عصری این شکلیه !!

لبم رو زیر دندون فشردم و‌ توی فکر فرو رفتم یعنی چی شده که اینطوری گیج شده و توی‌ خودش فرو رفته ؟! با پخش شدن طعم تلخ خون توی دهنم صورتم درهم شد که با تنه محکمی که زهرا بهم کوبید به خودم اومدم

_کوشی ؟! لیف رو بده ظرفا رو بشورم

_هااا ؟!

کج شدم لیف رو دستش دادم و جدی ادامه دادم :

_بیا تو‌ بشور من آب کش میکنم !!

سری تکون داد و اینطوری شد که ربع ساعتی مشغول ظرف شستن بودیم وقتی کارمون تموم شد درحالیکه با حوله کوچیکی مشغول خشک کردن دستام بودم از آشپزخونه بیرون زدم و خطاب به گُل بانویی که مشغول بافتن قالی بود گفتم :

_من برم دیگه !!

_کجا ؟؟ شب همین جا بمون

دلم نمیخواست هرشب و هرشب مزاحمشون بشم باید رفت و آمدم رو کمتر میکردم حس میکردم گُل بانو به یه چیزایی شک کرده اینم چیزی بود که اصلا دلم نمیخواست

_نه باید برم ممنونم !!

و‌ بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبشون باشم از خونشون بیرون زده و به خونه کوچیک و گرم خودم پناه بردم

” آراد ”

با اخمای درهم پشت پنجره عمارت ایستاده بودم و بیرون رو‌ تماشا میکردم ، یادم نمیومد چند روز گذشته و اصلا آخرین باری که حمام رفتم و ریش هامو زدم کی بوده !!

ریش هام نامنظم بزرگ شده بودن و‌ تموم صورتم رو پُر کرده بودن از همه بدتر موهای شلخته و لباسایی بودن که چند روزه اصلا عوضشون نکردم

دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم !!
از فردای روزی که شبش فکر میکردم بالاخره نازی رو‌ تصاحب کردم و زندگی شاد و‌خوشی رو در پیش دارم همه چی بهم ریخته بود !!

آره زندگیم از این رو به اون رو شده بود
باورم نمیشد‌ نازی کسی باشه که پدرم رو لو داده و این بلاها رو سرمون آورده باشه درسته کار پدرم درست نیست و منم تاییدش‌ نمیکنم ولی اون حق نداشت اینطوری من رو‌ بازی بده و از من سواستفاده بکنه

هه من احمق چطور فکر میکردم کسی که تموم زندگی دستش کج بوده و دزدی میکرده عوض شده ؟!

لعنتی تموم گاوصندوق رو خالی کرده و هرچی طلا و‌ پول داشتمم با خودش برده بود با یادآوریش عصبی دندونامو روی هم سابیدم و دستام از زور خشم مشت شدن

هرچند بابا لحظه آخر تونست فرار کنه ولی الان فراری شده و تموم زندگیش روی هواست و بدتر از همه این بود که خانواده همه این چیزا رو از چشم من میدیدن

آره از چشم من میدیدن و میگن مقصر منم که این دختر بی سر و پایی رو وارد خانوادمون کردم تا اینطوری دودمانمون رو به باد بده

حقم داشتن !!
هربار که سرزنشم میکردن مجبور میشدم سکوت کنم چون چیزی برای گفتن نداشتم

با یادآوری بلاهایی که سرمون اومده بود دندونامو روی هم سابیدم و حرصی زیرلب زمزمه کردم :

_پیدات میکنم نازی و‌ بهت میفهموندم بازی با آراد نجم یعنی چی !!

درسته بهش علاقه داشتم و حتی جونمم براش میدادم ولی از وقتی این کار رو باهام کرده بود به قدری ازش متنفر شده بودم که کافی بود چشمم بهش بخوره با همین دستام خفه اش میکردم

هه پس درست گفتن فاصله بین عشق و‌ تنفر به تار مویی بنده !!

و این تار موی ما هم خیلی وقته بریده و بینمون آتش خشم شعله ور شده خشمی که هر کی سر راهش باشه رو لِه و نابود میکنه

با بلند شدن صدای زنگ گوشیم بدون‌اینکه‌ نگاهم رو از درختای باغ بگیرم گوشی رو‌ بیرون کشیدم و دَم گوشم گذاشتم

_الووو قربان خوبید ؟!

بدون توجه به احوال پرسی هاش زبونی روی لبهام کشیدم و گفتم :

_تونستی رَدی ازش گیر بیاری ؟؟

_رفتم محله اش قربان ، ولی نبود تازه از هر کی هر سوالی میپرسیدمم میگفتن خبری ازش ندارن و خیلی وقته ندیدنش

دستام مشت شد و‌ توی دلم بی اختیار لب زدم :

_تو کدوم سوراخ موش قایم شدی دختر !!

_فهمیدید چی گفتم قربان ؟؟

با شنیدن صداش به خودم اومدم

_آره ، هرچی زودتر برام پیداش کن !!

_ولی قربان هر جایی رو که میگردم نیستن انگار آ….

عصبی توی حرفش پریدم و‌ بلند فریاد زدم :

_گفتمممم اون دختر رو برام پیداش کنید هرچی زودتر بهتر

ترسیده با لُکنت لب زد :

_چ….شم قر…بان !!

عصبی گوشی رو قطع کردم و توی جیبم انداختمش ، لعنتی مگه میشد یه روزه این دختر اینطوری آب شه و‌ به زمین بره

لعنتی زیرلب زمزمه کردم و حرصی چنگی به موهام زدم و کشیدمشون حس میکردم چطور سرم در حال انفجاره ولی با یادآوری کاری که نازی باهام کرده بود حالم لحظه به لحظه بدتر میشد

با یه حرکت پنجره رو کشیدم و‌ توی تراس رفتم و درحالیکه دستامو به میله هاش میگرفتم نفسم رو محکم بیرون فرستادم و زیرلب درمونده نالیدم :

_مگه دستم بهت نرسه دختر !!

فقط کافی بود پیداش کنم قسم خورده بودم که به هیچ عنوان ازش نگذرم با فکر‌‌ بهش دستام دور میله های تراس مشت شد

ولی یکدفعه با نقش بستن اون چشمای مظلومش توی ذهنم هرچی نقشه براش داشتم دود شد و‌ به هوا رفتن یعنی من میتونستم باهاش بد باشم ؟!

با نازی که جدیدا نفسم به نفسش بند شده بود ؟!
کسی که برای اولین بار با بودنش قلبم به لرزه دراومده و به قدری میخواستمش که حس میکردم اگه برای یه روز نبینمش دیوونه میشم

چشمام رو بستم و لعنتی زیرلب زمزمه کردم !!
یکدفعه با حس سرگیجه ای دچارش شده بودم دستی به سرم کشیدم و با قدمای نامتعادل لبه تخت نشستم

چند روزی بود که حتی غذای درست حسابی نخورده بودم اصلا یادم نمیومد آخرین باری که چیزی خوردم کی بوده

یکدفعه تقه ای به در اتاق خورد بی اهمیت به پشت روی تخت دراز کشیدم که باز تقه ای دیگه ای به در خورد

عصبی صدامو بالا بردم و با ضعف و صدای لرزونی نالیدم:

_بیاااا تو !!

در باز شد با فکر به اینکه یکی از خدمتکاراس بدون اینکه چشمامو باز کنم خسته نالیدم :

_مگه نگفتم کسی مزاحمم نشه ؟! باز چی میخوایید ؟؟

یکدفعه با شنیدن صدای کسی که انتظارش رو نداشتم کلافه چشمامو باز کردم

_منم مادر ، دلم طاقت نیاورد اومدم

خاتون بود که باز داشت مادرانه هاش رو خرج من میکرد ، سعی کردم روی تخت بشینم که دستم لرزید و باز روی تخت پهن شدم

با نگرانی سمتم اومد که تازه متوجه سینی غذای توی دستش شدم

_چی شدی ماااادر ؟؟

چینی به دماغم دادم

_چیزی نیست فقط یه لحظه سرم گیج رفت !!

سینی روی تخت گذاشت و دستش رو نوازش وار روی بازوم کشید

_پاشو برات غذا آوردم یه چیزی بخور

بی حال باز چشمامو بستم

_میل ندارم !!

دستش روی صورتم نشست و صدای بغض کرده اش که توی گوشم پیچید اعصابم بهم ریخت

_بمیرم برات مادر که شدی یه پاره استخون !!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
irs01 s3old 1545859845351178

دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم…
f1d63d26bf6405742adec63a839ed542 scaled

دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سوگند
سوگند
2 سال قبل

پارت هات کوتاه ولی رمان قشنگیه

اسرا
اسرا
2 سال قبل

لطفاً پارتاتو یکم طولانی بنویس
خیلی کمه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x