رمان عشق ممنوعه استاد پارت 95

مطمعن بودم از زور ضعف بیهوش میشدم چون چیزی دیگه توی معده ام باقی نمونده بود که بالاش بیارم با نفس نفس مشتم رو پُر آب کردم و‌ با تموم قدرت توی صورتم پاشیدم

چندبار پشت سرهم این کارو تکرار کردم از سردی بیش از حد آب برای ثانیه ای حس کردم نفسم گرفت ولی کم کم حالم سر جاش اومد و‌ تونستم بلند شم

این چندوقته این چندمین بار بود که‌ اینطوری میشدم اصلا نمیدونم چه مرگمه !!

حتما از شدت استرس و نگرانی اینطوری شدم و‌تموم نظم بدنم بهم ریخته آره
همش فکرای مختلف توی سرم چرخ میخورد و داشت روح و روانم رو به بازی میگرفت

برای اینکه طعم تلخ دهنم از بین بره سراغ یخچال رفتم و با کنجکاوی نگاهمو توش چرخوندم ولی هیچ چیز به درد بخوری توش پیدا نمیشد

یعنی پیدا که میشد ولی چیزی که من میخواستم نبود ، یکدفعه ترشک میوه ای توی ذهنم نقش بست و دهنم آب افتاد اوووف خدایا یکدفعه دلم یه چیز ترش و ملس خواست

در یخچال رو بستم و سعی کردم بی تفاوت باشم ولی مگه میشد ؟؟ رو به روی تلوزیون نشستم ولی تموم فکرم درگیر ترشک بود و دلم میخواست داشته باشم

آب دهنم رو صدا دار قورت دادم نه اینطوری فایده نداشت توی یه تصمیم آنی بلند شدم و بعد از پوشیدن لباس مناسبی از خونه بیرون زدم

تموم اون روستای کوچیک زیر پا گذاشتم ولی مگه ترشک گیر میومد ؟!
اصلا تا اسمش رو‌ میاوردم اول چند ثانیه با تعجب نگاهم میکردن بعد میپرسیدن اصلا ترشک چیه ؟!

با اینکه دلم نبود ولی به اجبار یه کم لواشک خریدم و همونطوری که مشغول خوردنش بودم به طرف خونه راه افتادم

همینطوری با سری پایین افتاده مشغول بودم که کسی صدام زد و گفت :

_اون چیه دولُپی میخوری ؟!

سرم رو بالا گرفتم و با دیدن زهرایی که داشت از رو به رو میومد بی تفاوت گفتم :

_سوالا میپرسی هاااا نمیبینی لواشکه ؟؟

_نه آخه تعجب کردم

چپ چپ نگاهی بهش انداختم

_خوردن من کجاش تعجب داره ؟؟

نگاهش رو توی صورتم چرخوند و با خنده گفت :

_یه نگاه تو آیینه به خودت بندازی منظورم رو میفهمی ؟!

_چی ؟؟ صورتم ؟؟

دستی به صورتم کشیدم با حس خیسی و‌ نوچی زیر دستم اخمام توی هم فرو رفت لعنتی موقعی که مثل ندید بدیدا دور از چشم بقیه به لواشک توی دستم لیس میزدم

تموم صورتم رو لواشکی و کثیف کردم حالا درست مثل بچه کوچیکا سر و صورتم بهم ریخته و آشفته بود با صورتی درهم داشتم دستام رو نگاه میکردم

که زهرا صدام زد و با خنده گفت :

_حالا عیب نداره بیا بریم

با تعجب نگاهش کردم

_کجا ؟!

اشاره ای به کوچه سمت راستی جایی که خونشون بود کرد

_خونمون دیگه !!

حس میکردم گُل بانو به یه چیزایی شک کرده و‌ برای همین دلم نمیخواست زیاد باهاشون رفت و‌ آمد کنم پس سرمو به نشونه منفی به اطراف تکونی دادم و گفتم :

_نه ممنون خونه کلی کار دارم باید برم !!

و جلوی چشمای متعجبش با عجله راه خونه رو در پیش گرفتم ، با رسیدن به خونه با نفس نفس در رو بستم و درحالیکه بهش تکیه میدادم زیرلب با خودم زمزمه وار لب زدم :

_خدایا تا کی قراره این بازی ادامه داشته باشه!!

از یه جا موندن توی این روستا خسته شده بودم دوست داشتم خیلی زود به زندگی‌ عادیم برگردم و درست مثل گذشته آزادانه هرجایی که میخوام برم

نه مثل الان که از ترس سوال پیچ شدن و گیر افتادن اینطوری فرار کنم و ارتباطم رو با بقیه به کل قطع کنم ، برای رفتن و رها شدن از این موقعیت باید اول میفهمیدم بالاخره چی شده و اصلا خاندام نجم دستگیر شدن یا نه

برای گرفتن اطلاعات باید از این روستا میرفتم یا به هر طریقی با دوستای قدیمیم ارتباط برقرار میکردم و ازشون میخواستم برن اونجا یه سر و گوشی آب بدن ببینن چه خبره

با این فکر کلافه روی سکو نشسته ام و لواشک توی دستمو روی زمین کنارم گذاشتم و به دنبال پیدا کردن راه چاره ای گیج نگاهمو به اطراف چرخوندم

حالا باید چیکار کنم ؟؟
هرچی فکر میکردم کمتر چیزی به خاطرم میرسید و هی گیج و گیج تر میشدم

میترسیدم خودم رو آفتابی کنم و بلایی سرم بیارن چون هنوز شک داشتم که همشون دستگیر شده باشن شاید اصلا دارن دنبالم میگردن لبم رو با حرص زیر دندون فشردم

که یکدفعه کسی به خاطرم رسید
آره اگه میتونستم باهاش در تماس باشم شاید میتونستم اطلاعاتی از خاندان نجم گیر بیارم

با این فکر خوشحال بلند شدم و خواستم سراغ گوشی قدیمی که داشتم برم ولی یکدفعه با یادآوری اینکه دفعه قبل تنها سیم کارتی که داشتم رو به دو نیم تبدیل کرده بودم

لعنتی زیرلب زمزمه کردم
و عصبی لگد محکمی به گلدون کنار پام کوبیدم که با صدای بدی چپه شد

باید به فکر سیم کارت جدید باشم آره
ولی توی این خراب شده فکر نکنم حتی بشه یه سیم کارت خرید باید سراغ زهرا میرفتم و ازش میپرسیدم

با این فکر بی معطلی از خونه بیرون زدم و‌ سراغ خونه گُل بانو رفتم ، چندباری محکم در خونه اش رو زدم که صدای وحشت زده زهرا توی گوشم پیچید

_چیه ؟؟ آروم بابا مگه سر آوردی ؟؟ این چ…..

هنوز داشت غُر میزد که در باز شد با دیدن من حرف توی دهنش ماسید و‌با تعجب لب زد :

_تویی ؟؟ مگه نگفتی نمیتونی بیای خونمون

دستپاچه به دروغ گفتم :

4.6/5 - (22 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سوگند
سوگند
1 سال قبل

کم بوددددددد ولی عالیییییییی

Zahra
Zahra
1 سال قبل

نویسنده جونییییی چرا اینقدر پارت هارو کم میزاری😐))….

ملیکا
ملیکا
پاسخ به  Zahra
1 سال قبل

والاااااا

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x