رمان عشق ممنوعه استاد پارت 97

هنوز قدم از قدم برنداشته بودیم که صدامون زد

_اول بگید کجا بعد برید؟!

نیم نگاهی به زهرا انداختم بلکه دروغی چیزی سرهم کنه ولی اونم گیج تر از من فقط داشت بِرُ بِر منو نگاه میکرد

به اجبار لبخند دستپاچه ای روی لبهام نشوندم و به دروغ خطاب به گُل بانو لب زدم :

_میخوایم بریم پیش یکی از دوستای قدیمیمون همین !!

با تعجب نگاهش رو بینمون چرخوند

_دوست قدیمی ؟؟ کیه اونوقت ؟؟

ای وای از دست این گُل بانو تا ته توی ماجرا رو درنیاره بیخیال ما نمیشه ، کلافه چشمامو توی حدقه چرخوندم

_حتما باید بگیم ؟؟ بچه نیستیم بخدا

حق به جانب گفت :

_آره باید بدونم پیش کی میخواید برید

درمونده نگاهمو به زهرا دوختم که فهمید و به کمکم اومد

_میخوایم یه سر بریم پیش الهام دختر آقا ماشالله میشناسی که دیگه ؟؟

سری تکون داد

_آره پدر مادر گُلُ و مهربونی داره

الحمدلله انگار دیگه کم کم داشت راضی میشد ، اشاره ای به زهرا کردم و بلند گفتم :

_خوب ما بریم دیگه تا دیر نشده

زهرا متوجه ایما و اشاره ام شد و بلند شد

_آره آره بریم !!

بعد از اینکه زهرا لباساش عوض کرد و همراهم شد گُل بانو با دودلی گفت :

_خدا به همراهتون مادر….ولی زودی برگردید نگران نشم

زهرا برگشت و دستی براش تکون داد

_چشم حتما !!

دیگه کم کم داشتم از کوره در میرفتم عصبی دست زهرا رو کشیدم و با یه حرکت دنبال خودم کشوندم

_چته نازی دستمو کندی ؟؟!

_بیا بریم دیگه ای بابا

سر جاده اصلی که رسیدیم زهرا درحالیکه دستشو روی پیشونیش میزاشت و دقیق جاده رو بررسی میکرد گفت :

_باید اینجا بمونیم ببینیم ماشین گیر میاد یا نه !!

وحشت زده نگاهش کردم :

_چی ؟؟ تا کی ؟؟

بیخیال شونه ای بالا انداخت

_دقیق نمیدونم ولی تا وقتی که اتوبوس روستا بیاد یا یکی از اهالی بخوان برن بازاری جایی خرید

بعد گفتن این حرف روی زمین نشست که کلافه روی زمین کنارش نشستم و گفتم :

_ای بابا اینطوری که تا صبحم نمیرسیم

نیم نگاهی از گوشه چشم بهم انداخت

_میگی چیکار کنم ؟! کولت کنم ببرمت

چشم غره ای بهش رفتم

_لازم نکرده …راستی مدارکت رو آوردی ؟!

با تعجب نگاهی بهم انداخت

_مدارک من برای چی ؟؟

نمیتونستم ریسک کنم و با مدارک خودم سیم کارت بگیرم میترسیدم اینطوری رَدَم رو بزنن و زودی پیدام کنن اصلا نمیتونستم بیگدار به آب بزنم و دست به همچین کاری بزنم پس فعلا بهترین گزینه زهرا بود

نگاه ازش دزدیدم و درحالیکه بی هدف با چوب توی دستم روی زمین اشکال نامفهوم میکشیدم زیرلب زمزمه وار گفتم :

_میخوام باهاش سیم کارت بگیرم چون با مدارک خودم نمیشه ….ازم نپرس چرا و به چه دلیل که نمیتونم بگم

بعد از چند دقیقه سکوت صدای بهت زده اش توی گوشم پیچید :

_یعنی چی ؟؟ چرا نمیتونی بگی ؟؟

سرمو بالا گرفتم و خیره چشماش لب زدم :

_گفتم که نمیتونم بگم پس نپرس

آب دهنش رو با ترس قورت داد

_باز چه گندی زدی راستش رو بگو ؟؟!

_هیچی !!

عصبی از جاش بلند شد

_هیچی ؟؟ تا زمانی که درست حسابی حرف نزنی من هیچ جهنم دره ای با تو نمیام

این دیونه داشت کجا میرفت ؟!
دستپاچه بلند شدم و دنبالش راه افتادم

_وایسا دیوونه داری کجا میری ؟؟

بی اهمیت بهم راه خودش رو میرفت که با چند قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و سد راهش شدم

_باشه باشه میگم صبر کن

دست به سینه و شاکی جلوم ایستاد

_بگو میشنوم !!

باید یه دروغی سرهم میکردن ولی چی میگفتم ؟! گیج نگاهمو به اطراف برای سرهم کردن دروغی چرخوندم یکدفعه با چیزی به خاطرم رسید خودم رو عصبی نشون دادم و گفتم :

_عین همیشه با ساقی های محل بحثم شده و برای اینکه بعضیاشون رو به پلیس لو دادم بقیه دنبالمن !!

با چشمای ریز شده نگاهم کرد

_با ساقی های محل بحثت شده بعد نمیتونی با مدارک خودت سیم کارت بگیری ؟؟

میدونستم میخواد عکس العملم رو بسنجه ببینه چی میگم پس بدون اینکه دستپاچه شم نگاه جدیم رو توی چشماش دوختم و گفتم :

_آره …. میدونی چرا ؟!!

ابرویی بالا انداخت و با تمسخر پرسید :

_ چرا ؟؟!

_چون با سیم کارتی که به ناممه راحت میتونن رَدَم رو بزنن و بیان اینجا دنبالم !!

انگار حرفمو باور کرده باشه از موضع عصبی و شاکیش بیرون اومد و با نگرانی پرسید :

_واقعا میتونن ؟؟

خودم رو غمگین نشون دادم و سری در تایید حرفش تکونی دادم که وحشت زده گفت :

_وااای پس جونت در خطره ؟؟ الان باید چیکار کنیم ؟!

4.8/5 - (23 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahi
Mahi
1 سال قبل

اوکی بازم کمه ولی به کیفم 😐💫

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x