رمان عشق ممنوعه استاد پارت 98

سعی کردم به آرامش دعوتش کنم پس دستمو جلوش گرفتم و گفتم :

_نه تا زمانی که ندونن کجام هیچ خطری نیست !!

با استرس دستی به پیشونیش کشید

_وااای مگه تو دیوونه ای دختر که با همچین آدمایی درمیفتی ؟؟

_میخوای بزارم گند بزنن به محله و همه رو معتاد کنن ؟؟

ضربه آرومی به شونه ام کوبید

_بتوچه هاااا ؟؟ مگه پلیس و‌ قانونی در کار نیست که تو خودت رو‌ درگیر میکنی

پوزخندی صداداری زدم :

_هه اگه پلیس میتونست مدرکی از اینا گیر بیاره که خیلی وقته دستگیر شده بودن ، این کار فقط کار خودمه

چشم غره خفنی بهم رفت و شنیدم زیرلب حرصی زمزمه کرد :

_از همون بچگیت هم عقل درست حسابی نداشتی دختره دیوونه !!

پوکر فیس نیم‌ نگاهی سمتش انداختم

_شنیدم چی‌ گفتی هاااا

شونه ای بالا انداخت و با غیض گفت :

_خووو که چی ؟؟ گفتمم که بشنوی

نه کلکل کردن با این دختر بی فایده بود داشتم زمان از دست میدادم باید زودی چیزی که میخواستم به دست میاوردم پس دستامو به سینه گره زدم و جدی گفتم :

_خوب بالاخره میای برام بگیری یا نه ؟؟

با زیرکی پرسید :

_اول تو بگو ببینم به کی میخوای زنگ‌ بزنی که اینقدر درگیر سیم کارت شدی ؟!

دستپاچه اخمامو‌ توی‌ هم کشیدم :

_واه مگه حتما باید با شخص خاصی تماس بگیرم ؟؟

با شیطنت خندید :

_آره !!

چپ چپ نگاهی بهش انداختم

_دیوونه شدی ؟؟ مثلا من کی رو دارم که بخوام بهش زنگ‌ بزنم ؟؟

ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت :

_مثلا حضرت یااااار

حدسش درست بود و میخواستم از آراد خبری بگیرم ولی خودم رو به اون راه زدم و با غیض گفتم :

_گمشو بابا دیوونه ش…..

باقی حرفم با دیدن ماشینی که داشت از رو‌ به رو‌ میومد نصف و‌ نیمه موند ، با هیجان‌ ماشین رو‌ نشون زهرا دادم

_وااای زهرا ماشین داره میاد حالا چیکار کنیم ؟؟

انگار حرفامو قبول کرده باشه دستمو کشید و به طرف ماشین بردنم

_هیچی سوار میشیم میریم دنبال چیزی که تو میخوای چون دیگه حوصلت رو ندارم سرمو خوردی از بس گفتی

_پس مدارک چی ؟؟

ضربه آرومی به کیف روی دوشش زد

_من همیشه همه مدارکم توی کیفمن !!

_واقعا ؟؟

دستی برای ماشین تکون داد که ایستاد

_آره بابا جایی ندارم بزارمشون همیشه توی کیفمن !!

بالاخره بعد از کلی بدبختی سوار ماشین شدیم بعد از گذشت حدود نیم ساعت به جایی که میخواستیم رسیدیم و بعد از خریدن سیم کارت همراه زهرایی که عجیب سر به سرم میزاشت و میخواست سر از کارم دربیاره به خونه برگشتیم

هر چی زهرا ازم خواست به خونشون برم قبول نکردم چون دل توی دلم نبود خونه خودم برم و سیم کارت رو روشن کنم

با رسیدن به خونه با عجله وارد اتاق شدم و چمدون رو بیرون کشیدم و به دنبال پیدا کردن گوشی قدیمی شروع کردم وسایل رو گشتن

ولی از شانس بد هرچی میگشتم انگار آب شده و به زمین رفته باشه نبود که نبود
وحشت زده آب دهنم رو قورت دادم و گیج لب زدم :

_خدایا پس کجاست ؟!

نه اینطوری فایده ای نداشت با یه حرکت چمدون رو کلا چپ کردم که تموم وسایلش پخش زمین شدن با دستایی که کنترل لرزشون دست خودم نبود شروع کردم به گشتن

با دیدنش زیر لباسا لبخندی گوشه لبم نشست و زودی برش داشتم و سیم کارت روی گوشی نصب کردم و چند دقیقه ای گذاشتم تا روشن شه

با روشن شدنش توی لیست مخاطبا رفتم ولی با دیدن لیست خالی ماتم برد ….یعنی چی ؟؟

من خودم یادمه تموم مخاطبایی که شاید یه زمانی بهشون احتیاج داشته باشم رو اینجا توی گوشی ذخیره کرده بودم پس چطوری که الان نیستشون ؟!

واااای نکنه اشتباهی توی سیم کارت ذخیرشون کردم و موقعی که درش آوردم و شکستمش دیگه هیچی توی حافظه اصلی خود گوشی نمونده

وا رفته روی زمین نشستم و گیج و منگ به گوشی کهنه و قدیمی توی دستم خیره شدم ، من احمق حالا باید چیکار میکردم ؟!

نمیدونم چند دقیقه ای رو اونطوری گیج خیره گوشی توی دستم بودم که یکدفعه با یادآوری چیزی نور امیدی توی دلم تابید و چشمام برقی زد

با عجله بلند شدم و سمت تنها چیزایی باقی مونده ای که لحظه آخر با خودم آورده بودم رفتم و کیفی که پولا توش بود رو با عجله باز کردم

یادمه همیشه یه دفترچه قدیمی کوچولو توی جیب مخفی کیف بود که یادمه چندتایی شماره توش یادداشت کرده بودم پولا رو کناری زدم و دستمو توی جیب مخفی فرو کردم

همین که بیرونش کشیدم با دیدنش زیرلب خداروشکری زمزمه کردم و با عجله شروع کردم چندتا از ورقه های کهنه و قدیمیش رو کناری زدن

بالاخره شماره مراد رو داخلش دیدم چون تنها کسی که توی خونه ما گوشی داشت اون بود با ذوق به سمت گوشی برگشتم و خواستم شماره اش رو بگیرم

ولی با یادآوری چیزی دستم بی حرکت موند و توی فکر فرو رفتم ، یعنی میتونستم به مراد اعتماد کنم و بهش زنگ بزنم ؟!

مرگ یه بار شیونم یه بار
با این فکر دستم بی اختیار روی کیبرد لغزید و شروع کردم به دونه دونه شماره اش رو‌ وراد کردن

شماره اش رو کامل گرفتم ولی هر کاری میکردم دستم روی آیکون سبز رنگ نمیرفت تا تماس رو برقرار‌ کنم

میترسیدم !!
آره از مرادی که گرگ صفت بود و خوی پلیدی داشت برای اولین بار توی زندگیم میترسیدم

اگه لوم میداد و میومدن سراغم چی ؟!
کلافه بیخیال زنگ زدن شدم و گوشی رو کنارم پرت کردم

_اهههه لعنتی !!

دستامو توی موهای آشفته ام فرو کردم و کشیدمشون ، میخواستم از طریق مراد یه یکی از دوستام دسترسی پیدا کنم و باهاشون حرف بزنم

ولی به هیچ وجه نمیشد به مراد اعتماد کرد ، به معتاد و مفنگی که زندگیش بر پایه دود بنا شده بود و مطمعن بودم تا ازش میپرسیدن زودی من رو به دو بسته اسکناس و یه ذره تریاک میفروشه

چشمم به دفترچه چپه شده روی زمین افتاد
به امید پیدا کردن شماره دیگه ای خم شدم و برش داشتم و با دقت بررسیش کردم

نه هیچی توش نبود !!

4.1/5 - (23 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahi
Mahi
1 سال قبل

اوکی بازم کمه ولی به کیفم 😐💫

Niki
Niki
1 سال قبل

آخه چرا اینقد کمه

مایکلیو
مایکلیو
1 سال قبل

همینقد 😐😐😐😐😐😐😐😐

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x