حرکت دست تمنا روی موهایم متوقف شد و با صدایی بلند آب دهانم را بلعیدم.
هر دویمان کاملا محسوس هول کرده بودیم و تنها تفاوتمان این بود که سر من میان آغوشش بود و لرزیدن پلک هایم از نگاه عامر پنهان!
فین فین کنان به تته پته افتاد.
_ بی… بیمارستان واسه چی؟!
_ حالشو نمیبینی مگه؟ یعنی چی که بیمارستان واسه چی؟
حدس اینکه گند زده بودیم سخت نبود. تمنا نه راه پیش داشت و نه راه پس، درمانده شده بود اما داشت اندک زورش را هم میزد.
_ نه… یعنی میگم… حتما فشارش افتاده ها؟
یکم آب قند بیار براش خوب میشه!
از توجیه مزخرفش پلک هایم را محکم روی هم فشردم. یک دقیقه ی قبل داشت مثل ابر بهار اشک میریخت و عامر را بابت حال خرابم بازخواست میکرد و حالا… آب قند؟!
خدای من!
سکوت اتاق داشت فریاد میزد که دستمان برایش رو شده!
اما تمنا همچنان داشت دست و پا میزد، مانند کسی که غرق شده اما هنوز باورش نکرده و لحظات آخرش را هم برای نجات تلف میکند!
_ تب داره، انگار سرما خورده… من خودم بلدم چیکار کنم.
فقط… فقط شما برو بیرون لطفا، من خودم…
_ میشه تنهامون بذاری؟!
صدای آرام و خسته ی عامر، به حدی دلهره آور بود که تمنا لال شد و من درون آغوشش وا رفتم.
تمنا که شرمنده و زیر لب «ببخشید» ی لب زد، چشم باز کردم و نگاه هر دویمان مملو از دلهره بود.
آرام روی تخت نشستم و تمنا هم طبق خواسته ی عامر تنهایمان گذاشت.
میل شدیدم به دیدنش را سرکوب کردم و سرم را تا جای ممکن پایین انداختم.
حتی حالا که فهمیده بودم کارم اشتباه است هم از انجامش پشیمان نبودم، برای دیدنش هزار بار دیگر همین کار را تکرار میکردم.
داشتم در ذهنم یک عذرخواهی بلند بالا آماده میکردم که با سوختن یک سمت صورتم، برق از سرم پرید…
یه کوچولو حقش بود نه؟ سکتش داد خوووو🥲
«غرق جنون»
#پارت_۲۱۷
دستم روی صورتم نشست و دلخور و غصه دار سر بلند کردم. نگاهم در دو جفت چشم خیس و سرخ قفل شد.
چانه ام که از بغض لرزید، سری به تاسف تکان داده و دستِ در هوا مانده اش را مشت کرد.
_ زندگی واست شبیه یه بازی مسخرست؟
جون آدما برات ارزش نداره؟
اینکه واسه یه ساعت تفریح و خنده ی خودت بقیه رو بازی بدی، سرحالت میاره؟
هیچ میفهمی با کارات چه بلایی سر بقیه میاری؟
صدای گرفته و غمگینش، بغضم را بزرگ تر کرد.
او گلایه میکرد و من محو چهره ی خسته و پریشانش بودم.
سه روز برای من سه روز بود، اما انگار برای او سه سال گذشته بود…
_ هیچ میدونی با چه حالی خودمو رسوندم؟
فکر کردم بلایی سرت اومده… لعنت بهت…
کمی خیره نگاهم کرد، اگر اشتباه نکنم جنس نگاهش جنسی شبیه به نگاه خودم داشت…
او هم دلتنگ بود؟
دیدم که سینه اش با مکث بالا رفت، آه های تلنبار شده روی قلبش را بیرون نمیداد و مدام این سنگینی را بزرگ تر میکرد.
اتصال نگاهمان که از بین رفت، قلبم دیوانه شد…
پاهایش که سمت در قدم برداشتند، تمام جانم له له بودنش را زد…
دستپاچه چند باری لبهایم را از هم فاصله دادم تا برای نگه داشتنش چیزی بگویم، اما چه؟ چه چیزی برای گفتن داشتم؟
حماقت کرده بودم و دلتنگی ام سرپوش خوبی برای توجیه این حماقت نبود، اما منِ دیوانه که این حرفا حالی اش نمیشد.
_ هیچوقت از احساسی که بقیه بهت دارن سوء استفاده نکن…
به من حس داشت، خودش گفت…
به خدا که از حرفش برداشت دیگری جز این نمیشد کرد…
دستش دستگیره ی در اتاق را که لمس کرد، احساس خطر کردم و هق زنان خودم را روی تخت جلو کشیدم.
دست سمتش دراز کردم و بی نفس و ملتمس نالیدم:
_ تنهام نذار… من بدون تو میمیرم…
«غرق جنون»
#پارت_۲۱۸
دستش خشک شد و همانجا ایستاد. به قامت خمیده اش زل زده بودم و وقتی چند دقیقه ای گذشت و واکنشی نشان نداد، زبان در دهان جنباندم.
میفهمیدم او هم مانند من گیج و سردرگم است، میفهمیدم میان دوراهی مانده و تردید مثل خوره به جانش افتاده…
بهتر از هر کسی او را میفهمیدم و باید برای نگه داشتنش تلاش میکردم.
حالا که از دل تاریک گمراهی بیرون زده بودم، باید دستش را میگرفتم و او را هم بیرون میکشیدم.
_ واسه تفریح و خنده نبود، مسخره بازی هم نبود…
من… من فقط دلم برات تنگ شده بود…
داشتم تو نبودت جون میدادم، حاضر بودم هر کاری کنم که برگردی… هر کاری…
هزار بار دیگه ام برگردم عقب، حتی اگه بدونم تهش چی میشه، بازم همون کارو میکنم تا بیای پیشم…
پیشانی اش را به در چسباند و قلبم برای بیچارگی اش آتش گرفت. کاش همه چیز طور دیگری بود…
میخواستم کنارش باشم، نزدیکِ نزدیک…
دست و پاهایم با وجود شکسته بودن برای رسیدن به او بیتاب تر از من بودند.
ذهنم حتی سمت عصاها نرفت و کشان کشان خودم را روی زمین انداختم. تن لرزانم را همانطور به سختی سمتش کشیدم و پارچه ی شلوارش را چنگ زدم.
سرم را به پایش چسبانده و سرعت باریدن اشکهایم از مرز بی نهایت گذشت.
هق هق های بلند و ممتدم، نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود اما در همان حالت و تکه تکه، تمام خواهش و تمنای وجودم را در صدایم ریختم.
_ هر کاری… دلت میخواد… باهام… بکن… فقط… تنهام نذار…
نرو… عامر نرو… ولم… نکن… تورو… خدا نرو… میمیرم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 43
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.