بدترین راه ممکن را انتخاب کرده بودم، شاید برگشت به آن خانه مساوی بود با امضا کردن حکم مرگم…
اما برای راحتی عامر پی همه چیز را به تنم مالیده بودم.
هنوز هم آخرین جملاتش را به یاد دارم، واضح و رسا…
تقریبا هر دقیقه در ذهنم مرورشان میکنم تا مبادا از تصمیمم برگردم.
_ عمو عامرت خیلی دوستت داره، فقط الان یذره خسته است…
صدای چای ساز که بلند شد، از برق کشیدمش و ماگ عماد را برداشتم.
خودم برایش خریده بودم، یک مرد با دوربین درون دستش روی ماگ طراحی شده بود و عماد چقدر عاشق عکاسی بود…
تلخندی زدم و حروف نام عماد را که روی ماگ طراحی کرده بودند با سر انگشت لمس کردم.
_ بمیرم واسه رویاهات…
خیلی بهت بد کردم عماد، منو ببخش… باور کن هیچی دست خودم نبود، نفهمیدم چیشد، چطور شد… نفهمیدم…
قطره ای اشک از گوشه ی چشمم چکید و بینی ام را بالا کشیدم.
_ دیگه گریه نداریم، مامانی و فندق باید از این به بعد خوشحال باشن… مگه نه بچه؟
با پشت دست زیر بینی ام کشیدم و بسته ی هات چاکلت فوری را داخل ماگ ریختم.
بعد از ریختن آب جوش رویش، سمت اتاقم رفتم.
_ دیگه بریم، دیر شد.
ماگ را روی میز گذاشتم و سراغ کمد لباس ها رفتم. بی دقت پالتو و شلواری برداشتم و حین پوشیدنشان مشغول زمزمه ی لالایی برای فندقم شدم.
میترسیدم…
از آن خانه، از پدرم، از بلایی که ممکن بود سرمان بیاید میترسیدم اما کودکم نباید این ترس را میفهمید و من داشتم ترس هایم را پشت این لالایی پنهان میکردم.
_ ئاواتی هه موو ژینم
(آرزوی تمام زندگیام)
شه وی تاریک نامینی
(شب تاریک نمیماند)
اما شب تاریک من برای همیشه ماندنی شد…
«غرق جنون»
#پارت_۲۲۳
شال را روی سرم انداختم و آه کشان چرخی دور خودم زدم. دلم برای این اتاق تنگ میشد، برای تک تک لحظاتی که با عامر در اینجا گذراندم بیشتر…
نیم نگاهی به ماگ روی میز کردم و حالا که داشتم میرفتم، دیگر خوردنش فایده ای نداشت.
احمقانه بود اما برای تلف کردن وقت و سررسیدن عامر تلاش میکردم، با اینکه مطمئن بودم سر و کله اش پیدا نمیشود.
دو هفته ای میشد که تنها مانده بودم.
در بیمارستان تمنا را هم از آمدن به خانه منع کرده بود و من به زحمت تمنای شاکی را راضی به نیامدن کردم.
در این دو هفته حتی یکبار هم برای پرسیدن حالم نیامد.
آمدن هایش را موکول کرده بود به نیمه شب هایی که گمان میکرد من خوابم و منِ بخت برگشته ی دیوانه مگر بی حضور او خوابم میبرد؟
بی سر و صدا می آمد، یخچال و کابینت را پر میکرد و میرفت.
تمام سهم من از داشتنش هم شده بود دید زدنش از سوراخ کوچک قفل برای چند ثانیه، همین…
روزهای اول نمیخواستم باور کنم، اما رفته رفته به این نتیجه رسیدم که او واقعا از من بیزار است و از پناه دادن به من پشیمان.
این شد که یکی از سخت ترین تصمیمات عمرم را گرفتم و حالا که در شرف انجامش هستم، دعا دعا میکنم کسی سد راهم شود.
با آرام ترین سرعت ممکن سمت در میرفتم شاید خدا معجزه ای نشانم دهد اما زهی خیال باطل.
مقابل در از حرکت ایستادم و سمت اتاق عماد که چند وقتی میشد اتاق عامر شده بود برگشتم.
دلم میخواست بروم و خودم را در عطر تنش غرق کنم اما حالا دیگر خواسته ی او برایم در صدر همه چیز بود و او نمیخواست من را در آن اتاق ببیند.
هق ریزی زدم و دست روی قلبم گذاشتم.
_ تو حتی از بغل کردن بوی تنتم محرومم کردی…
«غرق جنون»
#پارت_۲۲۴
قبل از اینکه اشک هایم راه خودشان را پیدا کنند نگاه دزدیدم و از خانه ی محبوب و دوست داشتنی ام بیرون زدم.
این اشک ها، اشک های تلنبار شده ی چند روز بودند و اگر میریختند خود خدا هم از پس جمع کردنشان برنمی آمد.
خودم را به خیابان رساندم و کنار خیابان برای آمدن تاکسی منتظر ماندم.
نه پولی داشتم، نه کارت بانکی، نه حتی گوشی تلفن که از کسی تقاضای کمک کنم.
عامر همه چیزم را گرفته و خودش را جایگزینشان کرده بود بی آنکه فکرش را کند با گرفتن خودش از من چه ضربه ای میخورم.
چند باری مکالمه ای که برای راننده تاکسی آماده کرده بودم را در ذهنم مرور کردم.
هنوز کلماتش را بر زبان نرانده داشتم از خجالت میمردم.
به چه روزی افتاده بودم…
اولین تاکسی که مقابل پایم روی ترمز زد، کمی خم شدم و خجالت زده به مرد جوان پشت فرمان نگاه کردم.
نگاه کردنم که طول کشید، بی حوصله نوچی کرد و سر تکان داد.
_ کجا میری خانم؟
من و منی کردم و دل به دریا زدم و فقط خدا میدانست درون مغزم چه بلوایی به پا شده.
_ سلام، دربست میری آقا؟
چشمانش برقی زد و با دیدن عصاهای درون دستم، خم شد و در عقب را برایم باز کرد.
_ چرا که نه، بفرما بشین بگو کجا برم.
قسمت سختش مانده بود، نفس حبس شده ام را بیرون دادم و لبخند دستپاچه ای زدم.
_ فقط شرمنده، من پول همرام نیست…
اجازه نداد صحبتم را تمام کنم. با عصبانیت در را بست و دستی در هوا تکان داد.
_ برو بابا، دو ساعته معطلمون کردی!
ناباور نگاهش کردم که پایش را روی گاز فشرد و ماشین در کسری از ثانیه از مقابل نگاهم دور شد.
انتظار اخم و تخم داشتم ولی عکس العملی با این شدت را نه…
جدی جدی داره میره😒
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 148
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من هنوزم نفهمیدم اصلا چرا عماد مرد فقط چون فهمید داره پدر میشه؟ یه خورده غیر منطقی از داستان حذفش کرد نویسنده به نظرم.
ممنون فاطمه جان از پارتگذاری منظمت میشه سال بد رو هم بذاری 🙏😍❤