رمان غرق جنون پارت 84 - رمان دونی

 

 

 

لبخندی که روی لبش نشسته بود میگفت این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست!

 

میگفت اینبار در راهی که انتخاب کرده بود ثابت قدم است اما نمیدانست من هم مانند خودش هستم.

 

من از خودم مطمئن بودم، هیچ راهی را برای رفتنش باز نمیگذاشتم.

 

لبخند معنادار و طعنه آمیزش را نادیده گرفتم و دستانش را از روی سرم پایین کشیدم.

 

پشت دستانش طوری زخم و زیل شده بود که پوست سفید و نرمش دیده نمیشد.

 

حتما کلی هم درد داشت و طبق معمول همه را توی خودش ریخته بود.

 

نگاه غمگینم را به دستانش چسباندم و انگشتانم را آرام رویشان کشیدم.

 

_ تو خیلی کوچیک و ظریفی واسه سپر بلا شدن…

 

دستانش را به سرعت عقب کشید و رو گرفت از منی که تشنه ی دیدنش بودم.

 

_ کسی که شوهر و بچش زیر خاکن، نه کوچیکه نه ظریف…

 

تلخ شده بود دخترک شیرین روزهای گذشته…

من تلخش کرده بودم، منِ برج زهرمار…

 

خم شدم و باز هم دستانش را چسبیدم. نمیخواستم دل به دل تلخ کامی هایش بدهم چرا که این زخم اگر بازتر میشد، عفونتش هر دویمان را از پا در می آورد.

 

فقط باید فراموشش میکردیم، باید غصه هایمان را پشت سر میگذاشتیم و ادامه میدادیم.

 

زندگی چه بی ما و چه با ما ادامه داشت، پس با ریتم زندگی هم مسیر میشدیم.

 

باوان هم چاره ای جز در کنار من ماندن نداشت، تنها چاره ی او من بودم و آغوشم!

 

_ ببینم دستاتو، نگاه به چه روزی انداختیشون… واسه چی خودتو انداختی وسط؟

اگه به سر و صورتت میخورد چی؟

 

اندوه دیگر یک قسمت از او نبود، خود او بود…

اندوهگین خندید و شانه بالا انداخت.

 

_ اونوقت میشدم مثل تو!

 

_ بیخود، تو نباید چیزیت بشه…

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۹۲

 

پوزخند صداداری زد و نیم رخ صورتش را به پشتی مبل چسباند.

 

_ چه اهمیتی داره که من چیزیم بشه؟ من که دیگه حامله نیستم…

حداقل جون اون بچه واسه چند نفر مهم بود، باوان واسه کی مهمه آخه؟

 

حس زندگی کاملا از او دور شده بود. از فرق سر تا نوک پایش بوی مرگ میداد.

 

میفهمیدم که بدون کودکش، خودش را هیچ میبیند و هیچ هم باید نابود میشد.

هیچکس یک انسان «هیچ» را نمیخواست…

 

اما اشتباه میکرد، او هیچ نبود… او همه چیز بود…

 

او بود که به آن موجود کوچک جان میبخشید و تمام آسیب هایی که من به او وارد کردم، جان کودکش را گرفت.

 

تنها چیز با اهمیت و گران قیمت خود او بود، حداقل برای من…

 

_ واسه من مهمی!

 

پلکش پرید و سیبک گلویش به شدت تکان خورد اما نگاهش را بالا نیاورد تا درستی حرفم را از نگاهم بخواند.

 

آنقدر محکم و با قاطعیت گفته بودم که جای هیچ شک و شبهه ای باقی نماند.

 

خودش هم میدانست برایم مهم است و انگار فقط میخواست فقدان کودکش را با انتقام گرفتن از خودش و من تسکین دهد.

 

_ مهمم چون گند زدم به زندگیت، چون داداشتو ازت گرفتم… مهمم چون عمیق ترین زخمتو از من خوردی…

 

دستم را از زیر بغلش رد کرده و کمرش را گرفتم. برای منی که سر و کارم با آهن و فلز بود، تن همچون پَر او وزنی نداشت.

 

در یک حرکت تنش را سمت خودم کشیدم و سرش که روی سینه ام قرار گرفت، با آرامش چشم بستم.

 

دستانم را همچون پیچک دور تنش پیچاندم و سفت و محکم به خودم فشردمش.

 

بهت و ناباوری در صدایش موج میزد و همزمان که وول میخورد تا از آغوشم بیرون بخزد، نالید:

 

_ چیکار میکنی عامر؟ هیچ میفهمی الان من کجام؟!

 

_ هوم… بغل من، جایی که بهش تعلق داری!

 

«غرق جنون»

#پارت_۲۹۳

 

_ آخرش اون ضربه ها کار دستت داد عامر، داری پرت و پلا میگی!

ولم کن ببینم مرد حسابی، پاشو باید بری پیش دکتر… به خدا ضربه مغزی شدی نمیفهمی!

 

آرام خندیدم و مشغول نوازش گونه اش شدم.

 

سرم را روی کوسن مبل گذاشتم تا اشراف کامل تری به تن کوچکش داشته باشم که با تیر کشیدن یکباره ی سرم، ناغافل آخ کوتاهی از دهانم خارج شد.

 

به تقلا افتاد تا دلیل ناله ام را بفهمد که دست بزرگم را روی صورت کوچک و ملیحش گذاشتم و اجازه ی حرکت را از او سلب کردم.

 

_ خوبم نگران نشو، یه زخم کوچیکه.

ما با هم از این روزا میگذریم باوان، کنار هم…

 

خسته بود از تقلا کردن، از نگران بقیه بودن، از تلاش برای کمک کردن به من…

خسته بود و من این خستگی را به جان میخریدم.

 

بی حرکت روی تنم آرام گرفت و هنوز دقیقه ای از آرامش بی نظیر خانه نگذشته بود که همچون طوفان به دل آرامش زد.

 

_ من و تو واسه ما شدن خیلی از هم دوریم، خیلی فاصله داریم…

 

چند ماه آزگار او هر راهی که به من میرسید را امتحان کرد و حالا نوبت من بود.

 

مرگ آن کودک جایمان را عوض کرده بود انگار.

 

تنها چیزی که میخواستم او بود و اسمش را نمیدانستم، عادت… علاقه…

فقط میخواستم تا ابد کنارم بماند.

 

_ درد و غم مشترک آدما رو به هم نزدیک میکنه، ما دردامون مال همه…

ما به هم خیلی نزدیک تر از چیزی هستیم که فکر میکنی دختر!

 

_ میخوام برگردم خونمون، دیگه دینی به گردنت نیست. بذار برم خونمون، ولم کن عامر…

 

_ وقتی میگم از این خونه بیرون نمیری، بهم اعتماد کن!

 

دندان هایش را با حرص بهم کوبید و دستانش چفت تنم بود که از دندان هایش کمک گرفت!

 

در چشم بر هم زدنی، گوشت سینه ام میان دندان هایش له شد و نعره ام ستون های خانه را لرزاند!

 

گازش گرفت!😂

خوبت شد؟ همینو میخواستی؟

آقا تازه یادش افتاده باوان واسش مهمه😏

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 141

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه

  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره! به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ
دانلود رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ به صورت pdf کامل از گلناز فرخ نیا

  خلاصه رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ : من سفید بودم، یک سفیدِ محضِ خالص که چشمم مانده بود به دنباله‌ی رنگین کمان… و فکر می‌کردم چه هیجانی دارد تجربه‌ی ناب رنگ‌های تند و زنده… اما تو سیاه قلم وجودت را چنان عمیق بر صفحه‌ی جانم حک‌ کردی، که دیگر جادوی هیچ رنگی در من

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دلدادگی شیطان
رمان دلدادگی شیطان

  دانلود رمان دلدادگی شیطان خلاصه: رُهام مردی بیرحم با ظاهری فریبنده و جذاب که هر چیزی رو بخواد، باید به دست بیاره حتی اگر ممنوعه و گناه باشه! و کافیه این شیطانِ مرموز و پر وسوسه دل به دختری بده که نامزدِ بهترین رفیقشه! هر کاری میکنه تا این دخترِ ممنوعه رو به دست بیاره، تا اینکه شبانه اون‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میرا به صورت pdf کامل از زهرا

      خلاصه رمان : “اسم طرف رو تریلی نمی کشه” قطعا اینو شنیدید ،داریوشِ سلطانی؛اسمشو تریلی نمی کشید حقیقتا اما من چی کار کردم؟ تریلی رو چپ کردم.😔😂 اوه صبر کنید….این تمومِ فاجعه نیست”جلویِ قاضی و ملق بازی؟” من،آمینِ رزاقی؛جلویِ داریوش سلطانی،قاضیِ معروف شهر نه تنها ملق می زدم،بلکه چنان لنگم به هواهایی جلوش اجرا کردم که بند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن

    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی میشود . رمان لهیب انتقام ، عشق و نفرت را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سیده فريبا خالقی
سیده فريبا خالقی
24 روز قبل

خدا به دادشون برسه هردو مغرور

me/
me/
24 روز قبل

چرت شد ؟

ژیله‌مو
ژیله‌مو
24 روز قبل

حالا شد یه چیزیی
قصه از زبون عامر قشنگ تر جلو میره
قصه از زبون باوان داشت خیلی خسته کننده میشد

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x