رمان غرق جنون پارت 87 - رمان دونی

 

 

 

 

قلبم از حرکت ایستاد و مات نگاهش کردم. چشمم به اشک نشست و ناباور پلکی زدم.

 

انگار همان نگاه ناباوری که با بیچارگی زار میزد انتظار شنیدن این حرف را از زبان او نداشته، کافی بود تا عقلش را سرجایش برگرداند.

 

باز هم حرفی زده بود که در کسری از ثانیه از گفتنش پشیمان شده بود اما تَرَک جدید روی قلبم که با پشیمانی درمان نمیشد.

 

هاج و واج و سردرگم نگاهی به وضعیتمان انداخت و گویی خودش بیشتر از من شوکه شده بود.

 

_ چی… چیشد؟ من چرا… چیشد؟

 

هول زده و دستپاچه سنگینی اش را از رویم برداشت و نزدیکم نشست.

 

آنقدر نزدیک که گرمای کف پایش را روی ران لختم حس میکردم.

سرش را میان دستانش گرفت و غرش تو گلویی کرد.

 

داشت بر سر خودش فریاد میزد، بر سر آن حیوان لعنتی درونش…

 

اما من همانطور دراز به دراز، کف خانه افتاده بودم و جسمم تمایلی برای فرار نداشت.

 

_ نمیخواستم اونو بگم… از دهنم پرید… گفتم دیوونم نکن باوان…

 

روی نگاه کردن به کشتی به گِل نشسته ی چشمانم را نداشت و کمرش کاملا خم شده بود تا مبادا جز زمین پیش رویش، جای دیگری را ببیند.

 

_ نفهمیدم… دست خودم نبود… نفهمیدم…

سرم داشت میترکید، داد میزدی، میخواستی بری…

نفهمیدم چیکار کردم… سرم درد میکرد… نمیخواستم اذیتت کنم…

 

هذیان گونه و زیر لب میگفت و معلوم نبود با خودش حرف میزد یا با من!

 

_ من فقط…نمیخوام بری… نباید بری…

اینجا بمون، اینجا خونته… نمیتونی بری…

 

تلخندی زدم و پلک بستم. پشت پلک هایم آتش گرفت، درست مانند قلبم و بی جان پچ زدم:

 

_ میخواستی بهم تجاوز کنی…

 

«غرق جنون»

#پارت_۳۰۱

 

حرارت دستانش را روی گوش هایم حس کردم و پلک های خسته و نزارم تمایلی برای باز شدن نداشتند.

 

_ نه باوان، نه… نمیخواستم… ببین منو، ببین…

 

سرم را که تکان داد بالاجبار چشم گشودم و خسته نگاهش کردم.

نگاهش غم داشت، پشیمانی، ماتم…

 

اما کدامشان برای من مرهم میشد؟

من فقط میخواستم بی دغدغه و ترس به یک خواب ابدی رفته و از رنج های این دنیا خلاص شوم.

 

اما عامر همان را هم بر من زیادی میدید که با تمام قوا میخواست جلویم را بگیرد.

 

_ به خدا نمیخواستم، به جون خودت قسم…

 

چشمانم می باریدند و لبهایم به عرض صورتم کش آمده بودند.

هم زار میزدم و هم قهقهه…

 

_ نمیخواستی؟

 

با تمسخر پرسیدم و به یکباره حرکاتم آمیخته به دیوانگی شد.

 

دستانش را پس زدم و تنم را با عقب خزیدن روی زمین، از مقابلش دور کردم.

 

به اندازه ی کافی که دور شدم، نشستم و تکه تکه خندیدم. اشاره ای به شلوار تا زانو پایین آمده ام کردم و خنده ام شدت گرفت.

 

_ لختم کردی کثافت… نمیخواستی؟!

 

هر دو دستم را مشت کرده و بر زمین کوبیدم، چندین و چند بار.

 

جیغ زدم، موهایم را کشیدم، خودم را به در و دیوار کوبیدم و او فقط با آن چشمان لعنتی و نگاه پشیمانش، به پریشانی ام نگاه میکرد.

 

خودم را با زاری سمت اتاقم کشیدم و نگاه او هم همه جا همراهم بود.

بدم می آمد که نگاهم کند، بدم می آمد…

 

دستم که به گلدان کوچک گوشه ی اتاق خورد، بی فکر و غیر ارادی چنگش زدم و با تمام توان سمت عامر پرتش کردم.

 

گلدان به سینه اش خورد و صورتش از درد جمع شد، درد و عذابش را دیدم اما در آن لحظات تنها حسی که به او داشتم نفرت بود.

 

حتی ذره ای از کارم پشیمان نبودم و مانند خودش، با گفته هایم نمک روی زخمش پاشیدم.

 

_ کاش جای عماد تو میمردی حیوون…

 

«غرق جنون»

#پارت_۳۰۲

 

بی توجه به مردی که پشت در جا میماند، در را محکم به چهارچوبش کوبیدم و پشتش آوار شدم.

 

مگر چقدر توان داشتم که تمام این بلایا را پشت سر هم تحمل کنم؟

سینه ام چاک چاک بود و دیگر جایی برای یک زخم جدید نداشت.

 

روحم کنار کودکم زیر خاک بود و چه چیز از من باقی مانده بود؟

 

باوان کجا بود؟ رهایش کرده بودم، گمش کرده بودم… باوان بیچاره…

 

خودم را در آغوش کشیدم و بی جان پشت در وا رفتم. عامر داشت با من چه میکرد؟

 

هنوز هم حرارت دستانش را روی تنم حس میکردم. ثانیه به ثانیه ی آن لحظات در ذهنم تکرار میشد.

مدام… مدام… مدام… پشت سر هم…

 

واقعا میخواست آن کار را انجام بدهد؟

اگر متوقف نمیشد، اگر به هر دلیلی به خودش نمی آمد چه؟

 

آن رابطه ی لعنتی را انجام میداد؟

تمامش میکرد؟ تا تهش میرفت؟

 

چرا هنوز هم باورم نمیشد آن کارها را خود او انجام داده باشد؟

چرا در اوج نفرت باز هم قلبم پر از او بود؟

 

_ دیگه اذیتت نمیکنم… به روح داداشم دیگه اذیتت نمیکنم…

 

صدایش را از پشت در شنیدم و هق بلندی زدم. کف دستانم را آرام به در کوبیدم و هق هقم بلندتر شد.

 

تکه تکه و میان ضجه هایم نالیدم:

 

_ داشتی چه بلایی سرم میاوردی؟ ازت بدم میاد… ازت بدم میاد…

عوضی خودخواه، چرا راحتم نمیذاری؟ چرا ولم نمیکنی؟ واسه چی نمیذاری بمیرم؟

میترسی دیگه کسی پیدا نشه بتونی عقده هاتو روش خالی کنی؟ آره… آره حق داری… کیو پیدا کنی بدبخت تر و بی کس تر از من؟

کاش بمیرم… کاش بمیری… کاش بمیریم…

 

نفس های عمیق و کشدارش به گوشم میرسید. انگار مشتش را به در کوبید و بعد هم با صدایی که از ته چاه در می آمد زمزمه کرد:

 

_ تو تنها کسی هستی که واسم موندی، بگو خودخواه، بگو عقده ای… ولی من نمیتونم بذارم خودتو ازم بگیری…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 161

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای آرام جلد اول به صورت pdf کامل از سلاله

        خلاصه رمان :   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره… اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون رو چجوری مینویسه؟؟  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تیغ نگاه به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

        خلاصه رمان:   دختری که توی خاندان بزرگی بزرگ شده و وقتی بچه بوده بابای دختره به مادر پسرعموش تجاوز میکنه و مادر پسره خودکشی میکنه بابای دختره هم میوفته زندان و پدربزرگشون برای صلح میاد این دوتا رو به عقد هم درمیاره و پسره رو میفرسته خارج تا از این جریانات دور باشه بعد بیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو را در گوش خدا آرزو کردم pdf از لیلا نوروزی

  خلاصه رمان :   غزال دختر یه تاجر معروف به اسم همایون رادمنشه که به خاطر مشکل پدرش و درگیری اون با پدر نامزدش، مجبور می‌شه مدتی همخونه‌ی خسرو ملک‌نیا بشه. مرد جذاب و مرموزی که مادرش به‌خاطر اتفاقات گذشته قراره دمار از روزگار غزال دربیاره و این بین خسرو خان… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمان صفر
دانلود رمان زمان صفر به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

      خلاصه رمان زمان صفر :   داستان دختری به نام گلبهاره که به دلیل شرایط خانوادگی و تصمیمات شخصیش برای تحصیل و مستقل شدن، به تهران میاد‌‌ و در خونه ای اقامت میکنه که قسمتی از اون ، از سمت مادر بزرگش بهش به ارث رسیده و از قضا ارن ، پسر دایی و همبازی بچگی شیطون

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
12 روز قبل

چرا پارت جدید رو نمیذارید

امیر
امیر
12 روز قبل

پارت جدید لطفا

یاس
یاس
12 روز قبل

پارت بعدی کجاست؟

SET
SET
15 روز قبل

پارت بعدو نمیزاری؟

Mahsa
Mahsa
18 روز قبل

مردک سادیسمی شده

me/
me/
18 روز قبل

ایا رسیدیم به پارت اول یا نه ؟

Mamanarya
Mamanarya
پاسخ به  me/
18 روز قبل

آره چند پارت قبل پارت اول بود

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x