رمان قایم موشک پارت 29

 

 

یه لحظه متوجه موقعیت می‌شم.

 

امیر در کمال پرویی داره سین جیمم می‌کنه و منم در کمال حماقت دارم جوابش می‌دم.

 

یهو چشم گرد می‌کنم و طلبکار می‌گم:

 

– هوی هوی هوی… به تو چه اصلاً؟

 

اونم متعاقباً چشم گرد می‌کنه:

 

– وحشی دو قطبی… مرض اختلال شخصیت داری یهو از این رو به اون رو می‌شی؟ مگه آتش بس نبودیم؟

 

پشت چشمی براش نازک می‌کنم.

 

– آتش بس کردم که دیگه قصد جونتو نداشته باشم وگرنه که حاجی ما قبل از آتش بس هم همچین گل و بلبل نبودیم. بای…

 

سمت در می‌رم که امیر خیز برمی داره سمتم.

 

– وایسا وایسا… جون من کجا داری می‌ری؟

 

– گفتم که پیش دوستم.

 

یه‌ کم دیر اطلاعات به مغزش می‌رسه.

میرغضبی می‌گه:

 

– اون مجید بیناموس که نمیاد؟

 

نمی‌دونم چرا امروز انقدر زدم در صداقت.

جوابش می‌دم:

 

– نمی‌دونم!

 

تیر بزنی خون امیر در نمیاد چه برسه به کارد؛ انقدر که عصبی می‌شه.

 

 

بی حرف سوییشرتش رو از روی چوب لباسی چنگ می‌زنه و ریموت ماشینشو برمی‌داره و خیلی جدی می‌گه:

 

– بریم.

 

بی حوصله نفسمو بیرون می‌فرستم.

 

– امیر… حوصله مسخره بازی ندارم برو کنار.

 

مستقیم نگاهم می‌کنه.

نمی‌دونم جدیدا چرا انقدر زیاد دارم این ورژن جدی شده‌ی امیر رو می‌بینم.

 

با صدای رگ دارش می‌گه:

 

– به نظرت الان من دارم مسخره بازی درمیارم؟

 

مردمک چشمش می‌لرزه و برای اولین بار توی مکالمه جدی صداشو روم بالا می‌بره:

 

– به نظرت این منی که داره از زور عصبانیت خفه می‌شه می‌شه و نفسش به زور بالا میاد حوصله شوخی و مسخره بازی داره دیارا؟

 

انرژیم تحلیل می‌ره. یه قدم می‌رم عقب و از بهت خشکم می‌زنه.

آب دهنمو به زور قورت می‌دم.

بیشتر از این نمی‌تونم مقاومت کنم جلوش…

 

تسلیم شده سرمو پایین می‌ندازم.

 

– باشه… ولی برو حداقل لباستو عوض کن با شلوار اسلش نیا.

 

انگار پریود مغزی شده باشه جوابمو می‌ده:

 

– من دست به هیچی نمی‌زنم. می‌خوای لباس عوض کنم خودت بده. نمی‌تونم هیچکاری کنم.

 

 

 

هم واقعا از لحاظ ذهنی بهم ریخته هم می‌ترسه بره لباس عوض کنه من فلنگو ببندم تا شب عین مرغ سر کنده دنبالم بگرده.

 

خوندن امیر واسه منی که اونو از خودش بهتر بلد بودم، مثل آب خوردن بود!

 

یه ست لباس براش روی تخت می‌ذارم و به چهارچوب تکیه می‌دم تا لباسشو عوض‌ کنه.

 

جلوم تیشرتش رو درمیاره و من اینبار یکم با دقت تر به شکم شش تکه‌ش نگاه می‌کنم.

بی توجه بهم شلوارش هم درمیاره.

چشمم گرد می‌شه و سریع سرمو پایین می‌ندازم.

فقط شورت مشکی سفید مارکش رو یه لحظه دیدم خداروشکر…

از لحاظ ذهنی هنوز واسه چیزی بیشتر از عضله های شکمش آماده نبودم.

 

بی حرف از اتاق می‌رم بیرون منتظرش می‌مونم.

 

حالا دیگه جفتمون رفته بودیم مرحله بعد.

یه سکوت فضایی بینمون بود و هیچکدوممون انرژی شکستنشو نداشتیم.

 

سوار ماشین امیر می‌شیم.

یه کلمه می‌پرسه:

 

– کجا برم؟

 

– بام…

 

چپ چپ نگاهم می‌کنه.

خب توقع نداشت که بریم امام زاده صالح شمع روشن کنیم دور هم گریه کنیم؟

 

 

 

آدرس رو از فاطیما می‌پرسم و امیر ماشین رو درست همونجایی که آدرس داده پارک می‌کنه.

باهام از ماشین پیاده می‌شه.

می‌ترسم سوال کنم اما ناچار می‌پرسم:

 

– تو هم می‌خوای بیای؟

 

عاقل اندر سفیه بهم زل می‌زنه.

 

– پس‌ مرض داشتم تا اینجا بیارمت؟ شوفر شخصیتم آوردمت حالا ول کنم برم؟

 

کلافه نفسم رو فوت می‌کنم.

 

– امیر اومدی اونجا مجید بود…

 

حرفم رو قطع می‌کنه:

 

– مگه مجید هست؟ چرا رک بهم نمی‌گی هستش یا نه؟

 

از دستش دیگه کم کم دارم عصبی می‌شم.

 

– واسه این غربت بازیات هیچی بهت نمی‌گم. چون خودمم نمی‌دونم هست یا نه!

 

با یه حالت عصبی که فقط من می‌تونم تشخیص بدم از روی عصبانیته،‌ سوییچ ماشین رو با یه ریتم خاص توی دستش می‌چرخونه و دست دیگه‌ش توی جیبشه و کنارم راه میاد.

 

– اگه اجازه بدی حرفم رو کامل کنم…

 

با دست اشاره می‌زنه بگو.

 

– اومدی اونجا اگه مجید بود مثل بچه آدم میشینی. دعوا راه نمی‌ندازی…

 

 

 

دوباره حرفمو قطع می‌کنه:

 

– خشتکشو می‌کشم سرش. دعوا راه نندازم؟

 

دستمو مشت می‌کنم و حرصی می‌غرم:

 

– جلبک… بهت گفتم آدم باش!

 

یه دفعه نگاهش از من کنده می‌شه و به روبرو خیره میشه.

رد نگاهش رو دنبال می‌کنم و بله!

حماقت کرده بودن…

کاری که نباید می‌شد، شد.

مجید هم اونجا بود.

دست امیر مشت می‌شه.

یه جوری دست مشت شده‌ش رو فشار می‌ده که سفید می‌شه.

نفساش منقطع و یکی درمیون می‌شه.

آروم دست مشت شده‌ش رو می‌گیرم.

خیره به مجید و بچه ها، زیر گوشش پچ می‌زنم:

 

– جون دیارا آروم باش. یه نفس عمیق بکش…

 

نگاه رگ دارش رو از مجید می‌کنه و به چشمام خیره می‌شه.

چشمای خمار مشکیش توی خون غوطه وره.

چی شد که امیر انقدر سر این قضیه حساس شد رو خودمم نمی‌دونم.

 

خدا خدا می‌کنم دعوایی چیزی راه نندازه.

یا خر مجید رو نچسبه واسه یه قضیه که به سالها پیش برمی‌گرده.

 

و مثل اینکه خدا جواب دعاهامو می‌ده که امیر در عین ناباوری با سیاست رفتار می‌کنه.

یه نیمچه حرکت های مالکانه‌ای هم اون وسط می‌زنه.

مثل کاری که من با پریسا کردم.

و تنها فرقش اینه که امیر فشار روحی روانی بیشتری رو تحمل می‌کنه چون دوست پسر سابق من رفیق شفیقش بوده.

یعنی در اصل کسی که می‌خواست سر به تنش نباشه دوست صمیمیش از آب در اومده بوده.

 

 

 

با لبخند تصنعی دستشو پشت کمرم می‌ذاره و سمت بچه ها میاد.

نگاهش اما روی مجید سنگینی می‌کنه.

یه طور معنی داری نگاهش می‌کنه.

من جای مجید بودم فلنگ رو می‌بستم.

ولی خب مجیدی که من می‌شناختم هم خیلی پررو تر از این حرفا بود.

دوستش نداشتم، ازش متنفرم نبودم.

یه حس بی تفاوتی بهش داشتم و احساس می‌کردم این بهترین خبر برای امیره.

 

– سلام دیارا جان.

 

نگاهم روی فاطیما می‌شینه.

سعی داره جو رو طبیعی جلوه بده.

همه‌ نقشه هاش نقشه بر آب شده…

من این دختر رو می‌شناسم.

انقدری بی وجدان بود که حتی با وجود اینکه از قراردادی بودن ازدواجمون هم خبر نداشت و فکر می‌کرد یه ازدواج محکم و مثلاً عاشقانه با امیر داشتم؛ می‌خواست منو با مجید روبرو کنه شاید بشه رابطه های گذشته و آتیش های زیر خاکستر دوباره جون بگیرن!

 

با لبخند زورکی نه بدتر از امیر سمتمون میاد.

 

– سلام آقا امیر.

 

همزمان با امیر جواب سلامش رو می‌دیم و پشت بندش بچه ها یکی یکی سلام می‌کنن.

به مجید که می‌رسیم چند ثانیه توی چشمام خیره می‌شه.

سنگین سلام می‌کنه.

امیر با لبخندی که هم من هم مجید می‌فهمیم قصد تیکه پاره کردن مجید رو داره روی شونه‌ش می‌کوبه و با کنایه می‌گه:

 

– به به… رفیق قدیمی. پارسال دوست امسال مادر….

 

می‌خواد فحش بده که بازوش رو محکم فشار می‌دم.

 

 

 

(امیر)

 

کلمه‌ی رکیکی که می‌خوام بچسبونم به مجید رو با فشار دست دیارا قورت می‌دم.

لطف می‌کنم و با لبخند ملیحی جمله‌م رو کامل می‌کنم:

 

– امسال آشنا.

 

یکی از دوستای دیارا می‌گه:

 

– بشینید بچه ها. مهران اون چیپسا رو بگیر جلو دیارا و امیر.

 

دیارا نفسشو آروم بیرون می‌فرسته.

مطمئنم تو دلش داره می‌گه مرحله اولش که به خیر و خوشی تموم شد.

می‌ریم برا مرحله بعد.

 

یکی دیگه از دوستاش که به محض ورود شروع کرد باهامون گرم گرفتن با خنده رو بهم می‌گه:

 

– می‌خواستیم یه دیداری تازه کنیم با دیارا برای همین دورهم جمع شدیم… دوستای دانشگاهی قدیم هم بودیم.

 

دوباره تیر نگاهم روی مجید می‌نشینه و توی همون حال جواب می‌دم:

 

– بله در جریانم…

 

بچه ها به همه در می‌زنن تا جو رو عوض کنن و مجید از وقتی اومدیم یک کلام حرف نزده.

و این خودش فضا رو عجیب می‌کنه چون استایل مجید همیشه بزله گو و خوش و خرم و شاد و خندانه!

مطمئنم می‌دونه اگه یه کلمه جابجا حرف بزنه فکش رو میارم پایین.

 

دختره که بیشتر از همه باهامون حرف می‌زنه و به گمونم اسمش فاطیماست می‌گه:

 

– آقا امیر شما شغلت چیه؟

 

بی حواس جواب می‌دم:

 

– فایترم… توی رینگ مبارزه می‌کنم.

 

 

 

یه دفعه متوجه سوتی عظیمم می‌شم.

دیارا یادش می‌ره توی جمعیم.

از نقشش درمیاد و خود واقعیش می‌شه.

با چشم گرد شده سمتم می‌چرخه:

 

– جونم؟ چی شد؟

 

خودمم یادم می‌ره الان کجاییم و چه اتفاقاتی افتاده.

فقط این جلوی چشممه که دیارا فهمید!

دیارا فهمید و قراره بدبختم کنه…

 

آب دهنمو قورت می‌دم و می‌گم:

 

– گفتم بهت… نگفتم؟

 

دستشو به کمرش می‌زنه و عصبی می‌گه:

 

– امیر رفتی باشگاه باز قرارداد بستی؟

 

گردنم رو با استرس می‌خارونم.

 

– نگفتم؟

 

کف دستش رو می‌گیره جلوم.

 

– رد کن بیاد.

 

با ترس می‌پرسم:

 

– چیو عزیزم؟

 

لبخند حرصی‌ای می‌زنه و جواب می‌ده:

 

– شماره اون احسان گور به گوری.

4.8/5 - (57 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی نام
بی نام
9 روز قبل

پارت جدید کو پس

...
...
10 روز قبل

کی پارت جدید میزاری؟:/

:) :)
🙂 🙂
13 روز قبل

نویسنده جون میشه روز های پارت گذاری رو بهمون اعلام کنید 🌝

Roya
Roya
13 روز قبل

عاشق این رمانم خیلی خوبه لطفا زود پارت بدین

..گ
..گ
15 روز قبل

چرا پارت بعدی گذاشته نمیشه ؟

Fateme
21 روز قبل

– به به… رفیق قدیمی. پارسال دوست امسال مادر….

وایییییی خدا جر خوردم خیلیییی خفن بود به قران😂😂😂😂😂😂خیلی باحال بود این یه تیکش ترخدا تند تند پارت بده 🥺🥺🥺🥺😂

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  Fateme
21 روز قبل

پارسالم مادر بوداا 😂😂

Fateme
پاسخ به  𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
21 روز قبل

نه امسال مادر شده پارسال دختر بود😂

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
پاسخ به  Fateme
21 روز قبل

به جون خودم نه به جون تو پارسالم مادر بود😂😂

Leyla ❤️
Leyla ❤️
21 روز قبل

خیلی کم بود بعد از چند روز 😐
ولی عاشق شخصیت دیارا و امیرم
مثل بقیه رمانا دختره تو سری خور و مظلوم نیست، پسره هم سرد و مغرور😂

Fateme
پاسخ به  Leyla ❤️
21 روز قبل

واییی دقیقا پی پی شو در اوردن از بس تقلید کردن و اینجوری نوشتن😂یه پسر سرد و مغرور عطر تلخ 😂یه دختر مظلوم و تو سری خور که پسر هر بلایی سرش میاره اخرش باز میبخشش (چه احمقی بودم من میشستم می خوندم )😂

ArEs
ArEs
22 روز قبل

هرچی حساب میکنم کل این پارت دو خط در نمیاد

آخرین ویرایش 22 روز قبل توسط ArEs
سوگل
سوگل
22 روز قبل

ای بابا پس ادامش ــــــــــــ؟

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
22 روز قبل

فاطمه جون نمیشه بیشتر پارت بزاری ازش؟؟ پلیززز🥺🥺❤❤

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x