رمان مانلی پارت 11

#پارت_11

 

•┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•

چیزی که در جمع‌های خانوادگی بودم. ولی خب کافی بود کمی با من صمیمی شوی تا آن دختر مظلوم و گوشه‌گیر به یک شیطان مبدل شود.

_از درد دارم هذیون می‌گم لطفا حرفام رو فراموش کن!

 

سرش را به دوطرف تکان داد و در را باز کرد.

 

همین که پا به داخل گذاشتم صدای هین عمه مریم بلند شد.

_خدا مرگم بده چی‌شدی دختر؟

 

نگاه عمه مهسا به سوی نامی برگشت و تویبخ‌گرایانه گفت: چرا مواظبش نبودی؟ این خون برای چیه؟

 

اخم‌های نامی درهم رفت و صورتش جدی شد.

_بچه‌ها داشتن والیبال بازی می‌کردن توپ خورد توی صورتش. نگران نباشید نشکسته.

 

همان لحظه مامان زهره از آشپزخانه خارج شد و با دیدنم رنگش پرید.

_وای چیشدی مانلی؟ چرا دماغت ورم کرده؟

 

کلافه بینی‌ام را در دست گرفتم.

_چیزی نیست الکی شلوغش نکنید. توپ خورد تو صورتم.

 

عمه مهسا دستم را گرفت تا کنارش روی مبل بنشینم.

 

نامی که حالا از قبل هم کلافه‌تر به‌نظر می‌رسید نگاه میخکوبش را به عمه مهسا دوخت.

_واسه‌ش آب قند بیارم؟ شاید فشارش افتاده.

 

عمه نچی کرد و خواست جواب بدهد که مامان سریع گفت: من میارم.

 

معنی کلافه‌گی و نگاه سرگردان نامی که بین من و عمه می‌چرخید را درک نمی‌کردم.

 

انگار که چیزی ورای دانسته‌های من در این میان درجریان بود و بدتر از همه این‌که کسی از رفتار غیرعادی نامی تعجب نمی‌کرد!

 

مامان با لیوان آب قند از آشپزخانه بیرون زد و با نگرانی نگاهم کرد.

_بخور رنگ به روت برگرده دختر.

 

بعد هم با چشم و ابرو اشاره زد از نامی که چسبیده به من ایستاده بود و لحظه‌ای ترکم نمی‌کرد فاصله بگیرم.

 

رفتارش حتی منی که بیش از این‌ها به باربد نزدیک بودم را هم معذب و متعجب کرده بود.

 

بچه‌ها که با دست و روی شسته وارد پذیرایی شدند جو کمی عوض شد و هرکسی به کار خودش مشغول شد.

 

نامی کنار عمو شهرام نشسته بود و به‌ظاهر درباره‌ی کار با یکدیگر حرف می‌زدند ولی نگاه گاه و بیگاهش را روی خودم حس می‌کردم.

 

با پایین رفتن مبل و نشستن نریمان کنار من کاملا به سمتمان چرخید تا تسط بیشتری روی من و نریمان داشته باشد.

_ببخشید مانلی تقصیر من بود که توپ خورد به صورتت.

 

متعجب نگاهش کردم.

_باشه بابا بازی بود. چرا انقدر بزرگش می‌کنید؟

 

گیج خندید و سر تکان داد.

_من که بزرگش نمی‌کنم ولی به‌هرحال به نفعمه از دلت در بیارم.

اینم پارت عیدی برا روز دختر… 👻😌

[‌روزتون مبارکـ فرشته های زمینی  ♥️]

‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‌•𝗚𝗢𝗜𝗡•࿐

4.6/5 - (40 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
14 روز قبل

ممنون مهربون🥰😍

بانو
بانو
15 روز قبل

وای رمان عالی ممنون بابت عیدی

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
15 روز قبل

وای این منمم همه میگن چه دخترر متینیی ولی کافیه چند دقیقه بگذره تا صمیمی بشم اوجج متانتو نشون میدم اصن😂😁
وایییی ننههه مرسیییی روز شما و دختر گلتممم مبارککک❤❤😘😘
از دلوینم نمیدی برا روز دختر که دیگه خیلی خوشحال شیم؟🥺😁

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x