رمان مانلی پارت 13

#پارت_13

 

•┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•

دستی به صورتش کشید و سکوت کرد.

_باشه بیا بی‌خیال این بحث بشیم.

فردا کلاس داری؟

 

متفکرانه چشمی چرخاندم.

_آره چطور مگه؟

 

بی‌مکث جواب داد: تا چه ساعتی؟

 

لپ‌هایم را باد کردم.

_تا ساعت چهار. بعدش هم قراره با بچه‌های دانشکده بریم بیرون یه هفته‌ست برنامه‌ش رو ریختیم ولی هی کنسل شد ایندفعه دیگه…

 

کف دستش را بالا گرفت.

_باشه فهمیدم. بلند شو بریم سر میز همه منتظر ما هستن.

 

شانه‌ای بالا انداختم و پشت سرش به راه افتادم.

 

برایم عجیب بود چرا یکدفعه به سرش زده بود که جاسوسی زندگی مرا بکند!

 

روی صندلی نشستم و نامی صندلی کنارم را عقب کشید.

 

نشست و دیس برنج را به سمتم گرفت.

 

زیر چشمی به مامان که حواسش نبود نگاه کردم و سریع برنج کشیدم.

 

اگر احساس صمیمیت نامی را با من می‌دید پوست از سرم می‌کند!

 

قبل از این که دوباره به سرش بزند و چیزی تعارفم کند تند تند بشقابم را پر از گوشت و سالاد کردم و شروع به بلعیدن غذا کردم.

 

نامی چند لحظه با تعجب به عجله‌ام نگاه کرد و بعد به آرامی مشغول خوردن غذایش شد.

 

بعد از خوردن غذا همراه دخترها وارد آشپزخانه شدم تا دوباره گیر امر و نهی‌های نامی نیفتم.

 

در کودکی رابطه‌ی خیلی خوبی با یکدیگر داشتیم همیشه هوایم را داشت و اجازه نمی‌داد کسی نازک‌تر از گل به من بگوید.

 

حتی میان دعواهای من و سیما هم همیشه طرف مرا می‌گرفت ولی از یک جایی به بعد کم کم رابطه‌مان کم شد و شکاف بزرگی میانمان افتاد.

 

مامان اجازه نمی‌داد زیاد با پسرها تنها بمانیم و نامی هم مشغول درس و کار و بارش بود.

یا شاید هم به‌قول نریمان مشکل از جای دیگری بود.

 

انگار این فاصله تاثیری روی او نداشت و همچنان مثل گذشته رفتار می‌کرد درست برعکس من که حسابی معذب بودم.

 

مامان زهره اگر رفتارش را می‌دید حسابی گوشم را می‌کشید.

 

در نگاه او تنها پسری که حق داشتم کنارش بیش از حد احساس راحتی کنم پسر برادرش باربد بود. آن هم برای این که شیر مادرش را خورده بودم و به قول خودشان خواهر و برادر رضاعی به حساب می‌آمدیم!

 

مشغول فکر کردن بودم که فرشته ضربه‌ای به بازویم کوبید.

_خوب به بهونه‌ی اون خرطومت از ظرف شستن در رفتیا. این رو میزنم به حسابت.

 

سیما چشمی چرخاند.

_از بچه‌گی همین‌جوری لوس و ناز نازی بود و ما باید جورش رو می‌کشیدیم.

 

شانه‌ای بالا انداختم.

_نازکش داشتم… حرص نخور ظرفت رو بشور مهندس.

 

فرشته خندید و سیما ابرویی بالا انداخت.

_توروخدا تو با اون رشته‌ت داری منو مسخره می‌کنی؟ خوبه همه می‌دونن از بس خنگی جایی قبول نشدی تهش مجبور شدی بری پی گل بازی.‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎

‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‌•𝗚𝗢𝗜𝗡•࿐l🦋‌⃤

4.8/5 - (35 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐻𝒶𝒹𝒾𝓈𝑒𝒽
17 روز قبل

ندا جان موفق باشی‌♥️
عاشق رمانت شدم🙂😇

بی نام
بی نام
17 روز قبل

وای توروخدااتفاق بدی نیفته بس که همه ی رمانا شده استرس من شباهم خواب بدمیبینم دوست دارم نامی به مانلی برسه

🙃...یاس
🙃...یاس
17 روز قبل

گشنگه 🙃

Atena
‌آتی
18 روز قبل

افرین ادامه بده🙂✨

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x