#پارت_18
•┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•
نامی
پایش را روی گاز فشرد و با اخم کمرنگی به سمت خانه به راه افتاد.
ذهنش پر از زنگ خطر بود و حس میکرد غفلت و دوری این مدت قرار است کار دستش دهد.
همه چیز تقصیر مادرش و مادر مانلی بود و اگر جوری که میخواست پیش نمیرفت حسابی از کارهایشان پشیمان میشدند.
این همه وقت صبر نکرده بود که مزدش را اینگونه از مانلی بگیرد.
از کودکی در گوشش خوانده بودند مانلی مال اوست و نافش را به نام او بریدهاند…
این جمله جوری در وجودش ریشه دواند که تمام زندگیاش را صرف مراقبت و حمایت از فرشتهی کوچکش کرد.
آنقدر که با علاقهای جنونآمیز مجبورش کردند در نوجوانی از دخترک ناف بریدهاش فاصله بگیرد تا دست از پا خطا نکند!
بالاخره قرعه به نامش چرخید و بعد از چندسال با عملی کردن به قولهایی که به مادرش داده بود توانسته بود شرایط را مهیا ساخته و به دخترکش نزدیک شود.
دریغ از آن که مانلی حتی سایهای از گذشته را نیز به یاد نداشت!
آنقدر فکر و خیال و چشمانش از مانلی و عکسهایش پر شده بود که از یاد برده بود دخترک از وجود او در زندگیاش بیخبر است.
که نباید با مردی جز او احساس نزدیکی کند، که نباید دست رد به سینهاش بکوبد، که همانطور که دخترک اولویت زندگی اوست خودش هم باید اولویت زندگی دخترک باشد.
آهی کشید و کلافه سر تکان داد.
با رفتاری که از مانلی سرکش و فراری میدید انگار سالها طول میکشید تا او را با خود همراه کند و همهی اینها تقصیر این دوری اجباری و اصرارهای مادرش بود!
نمیدانست چهقدر درحال فکر کردن بود که صدای مادرش در گوشش پیچید.
_این چه رفتاری بود که از خودت نشون دادی نامی؟ واقعا ازت انتظار نداشتم.
خودش هم انتظار نداشت!
نمیخواست میان جمع چیزی بروز دهد ولی صمیمیت بیش از حد مانلی با باربد و حرفهای در گوشیشان عصبیاش کرده بود.
_چه رفتاری؟ ازم انتظار نداشتی بخوام بعد از این همه سال نامزدم رو ببینم؟
مهسا نچی کرد و دست روی بازوی پسرش گذاشت.
_یه آدم متمدن با محبت و آرامش از نامزدش درخواست میکنه نه این که توی جمع داد و بیداد راه بندازه. مشکل تو اینه که هیچوقت یاد نگرفتی صبور باشی نامی!
گوشهی چشمش نبض گرفت.
_با من از صبوری حرف نزن مادر من!
با منی که این همه سال منتظر مانلی موندم، از دور نگاهش کردم و به احترام شماها دم نزدم حرف از صبوری نزن!
حرصزده تر از قبل ادامه داد: این همه وقت منو ازش دور کردی گفتی نزدیکش نباش بذار بزرگ بشه عقلش برسه بعد پا پیش بذار.
ازش دور موندم چیشد؟ دختره انگار اصلا منو یادش نمیاد!
یادش نمیاد کی از بچهگی آدم اول زندگیش بوده، کی همیشه مراقبش بوده و نذاشته خش به تنش بیفته. کل روز داشت جفتک مینداخت!
•𝗚𝗢𝗜𝗡•࿐l🦋⃤
گشنگه🙂
مرسی نداجون
فدات خانمی ♥️♥️
ووووووووووووووووووووووووووووخ من عاشق این رمان شدم ک 🥺 عشق از بچگی
دختر زبون دراز که عاشق این خصوصیت یه دخترم
ووووووووووووووووووو سرکشی اصن من اینارو دوست دارم 😂❤️ خیلی قشنگه ممنون
😂😂😂😂
🙃 💙