#پارت_23
•┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•
بعد از چند لحظه که میان سکوت سنگینی گذشت ماشین را کنار پیاده رو پارک کرد.
با تعجب نگاهش کردم.
_چرا وایسادی؟ هنوز نرسیدیم که.
نگاه غد و پر اخمش را به چشمانم دوخت.
_پیاده شو به اون داریوش همه چیز تموم بگو بیاد دنبالت در شان شما نیست کنار منه هیچی ندار بشینی!
چشمانم گرد شد.
_واقعا بچهای باربد!
به رو به رو خیره شد.
_همین طوره!
لبهایم را بههم فشردم و از ماشین پیاده شدم.
با اخمهایی درهم قدمی به عقب برداشتم.
ما همیشه از این حرفها به یکدیگر میزدیم. فکرش را هم نمیکردم که از دستم دلخور شود یا مرا از ماشینش پیاده کند.
داریوش زیادی لی لی به لالایش گذاشته بود!
همین که پایش را روی گاز فشار داد ماشین به ترتر افتاد و با چند بار جلو و عقب شدن ناگهان خاموش شد!
چندبار استارت زد ولی ماشین روشن نشد!
چند لحظه نگاهش کردم و بعد با صدای بلندی زیر خنده زدم.
مثل همیشه نیاز به هل دادن داشت!
از ماشین پیاده شد و چپ چپی نگاهم کرد.
_حناق… به چی میخندی؟
همانطور که اشک چشمانم را پاک میکردم گفتم: میدونی چرا چوب خدا صدا نداره؟ چون فرو میره باربد جان!
یه دختر رو تک و تنها ول کردی کف خیابون خدا هم خوب گذاشت تو کاسهت!
چشمی چرخاند و در را بریم نگه داشت.
_قد قد نکن بیا بشین پشت فرمون من برم یه نفرو پیدا کنم بیارم ماشین رو هل بدیم. دیر میرسیم اون مرتیکه فلکمون میکنه.
با نگاهی فاخر به سمتش رفتم و پشت فرمان نشستم در را قفل کردم و با انگشتانم روی فرمان ضرب گرفتم.
بعد از چند دقیقه با مرد میانسالی به سمت ماشین برگشت و شروع به هل دادن کردند.
همین که ماشین روشن شد پایم را روی گاز فشردم و از باربد فاصله گرفتم.
با داد و بیداد پشت سرم شروع به دویدن کرد.
لبخندی زدم و پا روی ترمز گذاشتم همین که خیالش راحت و قدمهایش آهسته شد دوباره پایم را روی گاز فشردم که ترسیده به سمتم دوید.
_د نکن یزید، نکن بزغاله، دیگه نفسم در نمیاد.
لبخند بزرگی نثارش کردم.
_دیگه منو میذاری وسط خیابون بری؟
نچی کرد.
_بابا داشتم شوخی میکردم من کی توروجایی تنها گذاشتم که بار دومم باشه؟
درو باز کن بذار بشینم بریم اون داریوش نامسلمون پوست از سرمون میکنه.
•𝗚𝗢𝗜𝗡•࿐l🦋⃤