#پارت_24
•┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•
با شنیدن حرفش سریع قفل در را باز کردم و به او اجازهی نشستن دادم.
با تمام اتفاقات بین باربد و داریوش هنوز سرکلاس آنقدر جدی و مقرراتی بود که هردو مانند سگی رام شده از او میترسیدیم.
ماشین را به راه انداختم و به سمت دانشگاه راندم.
مسیر نیم ساعته را طی یک ربع طی کردم ولی وقتی به در دانشگاه رسیدیم باز هم ساعت نشان میداد که دیرمان شده!
هردو با قدمهای بلند به سمت کلاس به راه افتادیم.
همین که به دم در رسیدیم باربد پشت سرم ایستاد و آرام گفت: تو در بزن من حرف میزنم.
به لحن مسخرهاش خندیدم و چندبار به در کوبیدم.
_بفرمایید.
نفس در سینهی باربد حبس شد و خودش را پشتم قایم کرد.
با آرنج به پهلویش کوبیدم و زمزمه کردم: خجالت بکش نرهخر!
در را که باز کردم مستقیم با چشمهای تیره و جدی داریوش رو به رو شدم.
نگاهش از رویم برداشته شد و به پشت سرم که باربد با سری پایین افتاده ایستاده بود کشیده شد.
_قدم رو چشم ما گذاشتین بالاخره تشریف آوردین. این آنتایم بودنتون رو مدیون چی هستم؟
معذب زیر چشمان خندان بچهها گلویم را صاف کردم که باربد قبل از من جواب داد: مانلی پشت فرمون نشسته بود یههو ماشین از کار افتاد ما هم وسط جاده معطل موندیم. رانندگی خانوما رو که میدونید چهجوریه دیگه!
همه به جز داریوش به لحن خنکش خندیدند.
با چشمانی گرد شده از حرص و تعجب به سمتش برگشتم.
اگر جایش بود همانجا با دندانهایم پوست تنش را میکندم.
صورت وحشی شدهام را که دید به آرامی لب زد: سگ نشو بذار جفتمون رو نجات بدم میدونی که از من دلخوشی نداره.
رو به داریوش ادامه داد: میتونیم بشینیم استاد شوکتی؟
داریوش بدون نگاه کردن به او سری تکان داد: بشینید ولی واسهتون غیبت رد میکنم.
صدایم پر گلایه بلند شد.
_استاد!
باربد آرام گفت: غیبت رو که رد کرد دیگه واسه چی بشینیم؟ بریم ازش استفاده کنیم.
داریوش خیره نگاهمان کرد.
_منتظر فرش قرمزید؟
هردو سریع به سمت صندلیهایمان به راه افتادیم.
به آرامی غر زدم: جرئت داری حرفت رو بلند بگو.
شانهاش را به صندلی تکیه داد و همانطور که از کیفش کاغذ و قلمی بیرون میکشید جواب داد: هنوز گردالوهام اونقدر بزرگ نشده!
بافهمیدن منظورش به سختی جلوی بلند شدن صدای خندهام را گرفتم و خودم را پشت صندلی نفر جلویی قایم کردم.
بیتوجه به همه خودش را سرگرم کاغذ و قلمش کرد و شروع به نقاشی کرد.
باربد در نقاشی استعداد فوقالعادهای داشت و برای همین دانشکدهی هنر را انتخاب کرده بود.
برعکس من که کار کردن با گِل و ساختن مجسمه را ترجیح میدادم.
درس زبان عمومی که هردو با داریوش برداشته بودیم جزو درسهای مشترکمان بود که هردویمان دوترم پشت سر هم آن را افتادیم و حسابی کفر داریوش را در آوردیم.
•𝗚𝗢𝗜𝗡•࿐l🦋⃤
کمهه ههههههع
من بیشتر کنجکاو رابطه باربد و داریوش شدم 😂😂دلم رمان گی خواست یکی قشنگشو معرفی کنه😂
زیاد خوندم.. حضور ذهن ندارم 😂 متاسفانه
نچ نچ ننه از تو توقع نداشتم بخدا😂
سلام ندا جون خوبی ؟
عزیزم من ی رمان توی مد وان انتشار کردم ، ولی اونجا اصلا بازدید نمی خوره ، پیش یکی از ادمینا مطرح کردم که می تونم اینجا اشتراک بزارم ولی گفتن به دلیل اینکه اینجا رمانای با قلم قوی و پارت گذاری منظم می زارن نمیشه ، ولی خب رمانمو تکمیل کردم کامل نوشتم و برای استقبال بیشتر از رمانم می خوام اونو پارت به پارت اشتراک گذاری کنم ، از لحاظ قلمم قلم قوی دارم ، حالا خودتون می تونین برید تو سایت مد وان رمان عاصی رو بخونید ، امکانش هست اینجا اشتراک گذاری کنم ؟ ممنون میشم از جوابت 💜❤️
سلام عزیزم….
رمانت کامل شده؟؟؟ چرا پی دی اف نمی کنی ؟ اینجوری هم می تونم برات فایلش رو بزارم
حالا که سه پارتشو گذاشتی دیگه فک نکنم بشه این ورم پارت بزاری،،،،
راستی چن سالته؟
دزیره (VKOOK)
بهترین رمان گی بود که خوندم!
ممنانم عزیزم
رمان واسه اعضا بی تی اصن ؟وی کوک؟
آره منم به پیشنهاد یکی از دوستام خوندم قلمش واقعا قشنگه
وایییی من فکر کردم همش خودم دارم اشتباه متوجه میشم یعنی واقعا این و داریوش گِیَن؟
آره بابا گین
اشتباه متوجه نشدی گین
جون جون 😂
چرا کم پارت