رمان مانلی پارت 7

#پارت_7

•┄┄┄┄┄┅•🦋•┅┄┄┄┄┄•

 

نگاهم را از روی اخم‌های درهم نامی برداشتم.

_درسته عمه جان هر آدم عاقلی متوجه این موضوع می‌شه!

 

متوجه تکان خوردن نامی روی مبل شدم ولی نگاهش نکردم.

 

این که مثل سگ از این مرد گنده دماغ می‌ترسیدم دلیلی بر آن نبود که ریز ریز جوابم را به صورتش نکوبم!

 

شنیدن صدای زنگ آیفون باعث شد جو سنگین میانمان کمی نرم شود.

 

فرشته سریع از جا پرید و آیفون را برداشت.

 

اولین باری بود که از آمدن عمه مریم و خانواده‌اش انقدر خوشحال بودم.

 

مامان زهره به محض دیدن عمه مریم آن روی روشن فکر و های‌کلاسش را به نمایش می‌گذاشت.

 

عمو شهرام مدام با مهربانی ذاتی‌اش قربان صدقه‌‌ی من و فرشته می‌رفت و سیما با پیچیدن به پر و پای نامی و به قول نریمان چهار نعل تازیدن روی تک تک تارهای عصبی‌اش باعث می‌شد از دست نگاه‌های سنگین و سرزنشگرش در امان بمانم!

 

با ورود پر سروصدای سیما به خانه دورترین نقطه از جمعیت ایستادم و نگاهشان کردم.

 

معمولا آدم منزوی بودم و ترجیح می‌دادم در سایه‌ها پنهان بمانم.

 

عمه مریم به محض دیدنم چشمانش درخشید و سریع مرا در آغوشش خفه کرد.

_دورت بگردم عمه جان چه‌قدر دلم واسه‌‌ت تنگ شده بود.

 

بعد آهی کشید و ادامه داد: یادش بخیر اون موقع که محمد بود هرپنجشنبه جمعه دور هم جمع می‌شدیم!

 

نگاه طعنه‌وارش را به مامان دوخت.

 

مامان بی‌توجه به حرف عمه مریم سریع گفت: چرا سرپا ایستادید بشینید واسه‌تون چای شربت بیارم.

 

عمه مریم که به جواب دل‌خواهش نرسیده بود صورتش را درهم کشید و روی مبل نشست.

 

نفر بعدی سیما بود!

 

از همان کودکی رابطه‌ی خوبی با یکدیگر نداشتیم و همیشه موهای فر من در میان دستان او و گوشت تن او لای دندان‌های من بود!

 

روی هوا یکدیگر را بوسیدیم و سریع عقب کشیدیم.

 

عمو شهرام دستی به کت خوش‌دوختش کشید و همان‌طور که روی مبل می‌نشست گفت: شرمنده کمی دیر رسیدیم مشغول کارهای دفتر بودم.

 

عمه مهسا ابرویی برایش بالا انداخت.

_مگه سیما توی کارها بهت کمک نمی‌کنه؟ پس واسه چی ماهی فلان‌قدر بهش حقوق میدی؟

 

عمو شهرام خندید و دستش را دور شانه‌ی سیما حلقه کرد.

_خانم مهندس ما زیادی تنبله فکر کرده کارخونه‌ی باباشه می‌خوره می‌خوابه و لنگه ظهر میاد سرکار!

 

چشمی برایشان چرخاندم و پایم را تکان دادم.

 

ترجیح می‌دادم الان در باغ کنار باربد باشم تا این که این‌جا بنشینم و مشاهده کنم که ‌چگونه هندوانه زیر بغل دختر مهندسشان می‌دهند.

 

گوشی را بین دستانم گرفتم و به باربد پیام دادم: ( چیزی شده اومدی دم پنجره؟)

 

چندلحظه بعد گوشی میان دستانم لرزید: ( باید حضوری حرف بزنیم. راجع‌به داریوشه!)

 

با دیدن نام داریوش در پیامش صاف سرجایم نشستم و ناخودآگاه نیشم تا آخر باز شد. ( همین که فرصتش پیش بیاد میام پیشت.)

 

‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎

‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎

‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‌‎‎‎‎‎‌‌•𝗚𝗢𝗜𝗡•࿐l🦋‌⃤

4.5/5 - (32 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الماس
الماس
13 روز قبل

عالی بود زود پارت بزار

Atena
14 روز قبل

ادامه بده عالیه✨

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x