رمان ماهرخ پارت 28 - رمان دونی

 

 

-یه جوری میگه لذت که فکر می کنی خودش تجربه داره…!!!

 

 

ترانه ابرویی بالا انداخت: خب بی تجربه هم نیستم…!

 

ماهرخ جا خورد.

چشمانش درشت شد.

-چی میگی دیوونه…؟!

 

 

ترانه بی خیال گفت: میگم بی تجربه نیستم…!

 

 

این بار دیگر ماهرخ عصبانی شد: چی رو بی تجربه نیستی نفهم؟! خودت و کی به گا دادی که من نفهمیدم….؟!

 

-مگه قراره تو همه چیز و بدونی؟! بعدم مثل خودت صحبتش پیش نیومد…!

 

-عه تلافی می کنی…؟! خر نفهم تویی که افتادی دنبال بهزاد، اون یه مرد کاملا مذهبی و سنتیه که خیلی خیلی اون تیکه گوشت براش مهمه…!!!

 

 

ترانه رنگش پرید: جدی میگی…؟!

 

ماهرخ با نگرانی گفت: چه گوهی خوردی ترانه…؟!

 

 

ترانه خیره نگاهش کرد و بعد بلند به زیر خنده زد که ماهرخ مات و مبهوت نگاهش کرد….

 

-قیافت خیلی خنده دار شده بود…!!!

 

ماهرخ چشم غره ای بهش رفت.

-خیلی خری…!!!

 

ترانه اشک درون چشمانش که ناشی از خنده هایش بود را پاک کرد و گفت: بیشعور واقعا فکر کردی من خودم و به گا دادم…. درسته یه شیطنتایی داشتم ولی هیچ وقت نجابتم و زیر پا نگذاشتم…!

 

-پس چه مرگته که برام از تجربه میگی…؟!

 

 

-قضیه برای یکی از دوستای دخترخالمه که با دوست پسرش خوابیده و بعدم یه خواستگار براش میاد که یارو حسابی خر پول بوده ولی از اون مذهبیاش که دختره هم می خواسته قبول کنه هم نمی تونسته…!!!

 

 

ماهرخ شانه ای بالا انداخت و بلند شد.

-بگو هم خدا رو می خواسته هم خرما رو…!!!

 

 

 

ترانه گفت: نمی دونم چی فکر می کرده ولی نمیشه هم عشق و حالت و بکنی و بعد بخوای یه زندگی جدید رو با یه دروغ با آدمی که خیلی رو نجابت حساسه شروع کنی…!!!

 

 

ماهرخ خواست حرف بزند که تلفنش زنگ خورد.

با دیدن شماره مهگل خیلی سریع تماس را وصل کرد.

 

-مهگل جان…؟!

 

– سلام آبجی…!

 

ماهرخ از لحن شادش، خوشحال شد.

-سلام عزیزم… حالت خوبه قربونت برم…؟!

 

 

-خوبم آبجی…! آبجی….؟!

 

-جونم….؟!

 

مهگل لب گزید: مهمون نمی خوای…؟!

 

 

ماهرخ ماند که چه بگوید ولی با تکرار حرف مهگل، لبخندی به پهنای صورتش نشست: تو جون منی مهگل…!

 

مهگل بلند خندید: حاج بابا ازم خواست چند روزی بیام پیشت…!

 

-بیا قربونت برم… بیا خواهری که بدجور حالم و خوب کردی…!!!

 

-فردا با راننده میام خونه حاج شهریار…!!!

 

-قربون قدمت عزیزم…

 

-آبجی کاری نداری…؟!

 

-می بوسمت عزیزم… مراقب خودت باش…!

 

-تو هم.. خداحافظ…!

 

 

ماهرخ نگاهشی به گوشی در دستش انداخت و بعد نگاه ترانه کرد: به نظرت حاج عزیزالله خان می خواد چیکار کنه که داره راه به راه به من لطف می کنه…؟!

 

 

ترانه شانه بالا انداخت: نمی دونم اما بالاخره می فهمیم…!!!

 

 

 

 

 

ماهرخ خواهرکش را تنگ در آغوش فشرد.

بغض داشت.

شاد بود که بعد از مدت ها او مهمانش است.

روی سرش را بوسید و ازش جدا شد.

 

-خوش اومدی عزیزم…!

 

 

مهگل با خجالت لبخند زد و سر به زیر گفت: مرسی آبجی… ببخشید مزاحم شدم….!!!

 

 

شهریار که نگاهش به دو خواهر بود با حرف مهگل لبخندی زد و گفت: اینجا رو خونه خودت بدون عمو جان…. اصلا هم مزاحم نیستی چون عزیز ماهرخ، عزیز ما هم هست…

 

 

مهگل ذوق کرد و باز لبخندی به پهنای صورت زد.

ماهرخ اما فقط نگاهش کرد که شهریار از نگاه کردن به چشم های عسلی که بدجور درگیرش کرده بود، خودداری می کرد.

 

 

مهگل با راهنمایی صفیه برای نشان دادن اتاقش، همراهش رفت…

 

 

شهریار خیلی آرام و ساکت از کنارش گذشت.

ماهرخ نگاه خیره و طولانی از پشت سر به قامت بلند و چهارشانه شهریار انداخت و برای لحظه ای یاد حرف ترانه افتاد که می گفت: اینا باشگاه نرفته همچین خوش هیکل و خوش تیپ هستن….!!!

 

 

واقعا هم حق داشت…

شاید حتی کسی باور نمی کرد که پسری پانزده ساله دارد…!!!

 

 

خسته از این سکوت و بی توجهی، نفس کلافه ای کشید و سمت شهریار رفت…

کنارش نشست.

شهریار سر بالا نکرد و خود را مشغول کار با لب تابش کرد…

 

 

ماهرخ سر جلو برد و بی هوا بوسه ای بر گونه اش نشاند.

 

شهریار جا خورده نگاهش کرد که دخترک با لبخند شیرینی گفت: به خاطر اومدن مهگل ازت ممنونم…!!!

 

شهریار کل صورت دخترک را از نظر گذراند و روی لب هایش خیره ماند.

این لب های قلوه ای آرایش شده زیادی زیبا بودند که هوش از سرت می برد…!

 

مجدد نگاهش بالا آمد و به چشمهای عسلی دخترک خیره شد و گفت: من کاری نکردم، حاج عزیزالله خان خواست تا مهگل در کنار خواهرش باشه…!!!

 

 

ماهرخ ابرویی بالا انداخت…

-چه این حاج عزیز داره راه به راه به من خوبی می کنه….؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش… یک گناهکار ِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سمفونی مردگان

  خلاصه رمان :           سمفونی مردگان عنوان رمانی است از عباس معروفی.هفته نامه دی ولت سوئیس نوشت: «قبل از هر چیز باید گفت که سمفونی مردگان یک شاهکار است»به نوشته برخی منتقدان این اثر شباهت‌هایی با اثر ویلیام فاکنر یعنی خشم و هیاهو دارد.همچنین میلاد کاردان خالق کد ام کی در باره این کتاب گفت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهی دو اقیانوس
دانلود رمان ماهی دو اقیانوس به صورت pdf کامل از مهسا زهیری

    خلاصه رمان ماهی دو اقیانوس :   یک ماه از وقایع جلد اول گذشته و عمران که با حقایق تلخ و کوبنده‌ای در مورد تولد و هویت و گذشته‌اش مواجه شده، با خشم غیرقابل کنترل، خودش رو گوشه‌ای پنهان کرده و «عشق» رو مقصر همه‌ی مصیبت‌های خودش و بقیه می‌بینه. با سر رسیدن مردی که مرکز همه‌ی اتفاقاته،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم

  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه میزنم و !از عشق قدرت سالوادرو داستان دختریست که به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماه مه آلود جلد اول

  دانلود ماه مه آلود جلد اول خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای مها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نوای رؤیا به صورت pdf کامل از حنانه نوری

        خلاصه رمان:   آتش نیکان گیتاریست مشهوری که زندگیش پر از مجهولاتِ، یک فرد سخت و البته رقیبی قدر! ماهسان به تازگی در گروهی قبول شده که سال ها آرزویش بوده، گروه نوازندگی هیوا! اما باورود رقیب قدرش تمام معادلاتش برهم میریزد مردی که ذره ذره قلبش‌ را تصاحب میکند.     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناگت در سردخانه
ناگت در سردخانه
1 سال قبل

مهگل چن سالشه؟؟
وی شهیاد و مهگل را شیپ میکند🤧😂

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x