رمان ماهرخ پارت 36

5
(5)

-بیشتر مراقبش باشین… دچار حمله عصبی شده… سعی کنید از فضایی که حالش و خراب می کنه، دورش کنین…!!!

شهریار جلو رفت و رو به دکتر گفت: ممنون دکتر زحمت کشیدین…

دکتر تبسمی کرد: خواهش می کنم، وظیفه اس اما قبل رفتن….

دکتر نگاهی به ماهرخ کرد و گفت: دخترم، شک ندارم خواهرت از چیزی ترسیده که دچار حمله عصبی شده…!!!

ماهرخ پوزخند زد و چشمان سرخش را بالا کشید و رو به دکتر گفت: می دونم…!!!

بعد در کسری از ثانیه ها دستانش مشت شد و صورتش سرخ و تنش انگار در کوره ای از آتش بود…

شهربار حیرت زده نگاه ماهرخ کرد و دل نگران سمتش دوید و بازوهایش را گرفت.

-حالت خوبه ماهی…؟!

چانه ماهرخ لرزان تکان خورد و با بی قراری و آشفتگی لب زد: قر… قرصم…!!!

شهریار سریع سمت کیف ماهرخ رفت و با برداشتن قوطی قرصش، سمتش آمد و دانه ای قرص را بدون آب داخل دهانش گذاشت و ماهرخ بی معطلی ان را بلعید…

شهریار دست زیر بازویش گرفت و کمک کرد تا دخترک تن لرزانش را روی کاناپه بیندازد…

-بهتری…؟!

ماهرخ چشم بر هم نهاد.

دکتر متعجب به دو دختر نگاه کرد.

انگار ترس در وجود هر دو یکسان بوده ولی ماهرخ کنترل شده تر بوده و مهگل بلافاصله بیهوش شده است…

دکتر شهریار را کنار زد و رو به روی ماهرخ روی میز نشست…

دخترک را معاینه کرد و سپس بدون هیچ حرفی بعد از برداشتن کیفش از اتاق خارج شد.

شهربار هم به دنبالش رفت…

ماهرخ رفتنشان را دید و بعد چشم گرفت.

حالش خوب نبود.

تنش خسته و بی رمق بود.

گذشته تکرار نمی شد…

از ترس داشت می لرزید.

گذشته قرار نیست تکرار شود…!!!

نگاه شهریار میخ صورت زیبا و رنگ پریده ماهرخ بود.

این دختر داشت یک تغییراتی را در زندگیش به وجود می آورد.

اخم کرده بود و فکرش بینهایت مشغول بود.

حذف های دکتر به خاطر آورد…

یک ترس مشترک….!!!

یک اضطراب شدید…!!!

مهگل هم خواب بود.

 ماهرخ هم روی کاناپه به خواب عمیقی فرو رفته بود.

سر در نمی آورد… مهراد چه کرده بود که این دو ترسیده بوده بودند…؟!

باید با حاج عزیز الله خان صحبت می کرد…

****

نیشخند کثیفش دخترک را ترساند.

از ترس به دیوار چسبیده بود و چشمانش گشاد شده بودند…

نفس هایش یک در میان در می آمد.

قفسه سینه اش از وحشت بالا و پایین می شد.

تصویر رو به رویش فرقی با مرگ نداشت.

زبانش بند رفته بود و حتی نمی دانست چطور باید جیغ بزند.

تیره کمرش به عرق نشسته بود.

دست و پایش می لرزیدند.

ضربان قلبش بالا بود.

اگر الان و در همین لحظه میمرد، بهتر نبود تا….

چشمانش گشادتر شدند.

بیشتر و بیشتر در دیوار پشت سرش فرو رفت.

کاش بمیرد.

کاش بمیرد…

با لمس تنش چنان جیغی زد و به ناگهان از خواب بیدار شد.

شهریار با صدای جیغ ماهرخ داخل اتاق پرید.

دخترک مانند گنجشکی لرزان در خودش جمع شده بود.

اشک هایش جاری شدند.

چشمانش از فرط ترس گشاد شده بودند.

صورتش سرخ و چشمانش کاسه خون بود…

وجودش داشت درهم می شکست.

شهریار سمتش رفت و خواست بغلش کند که جیغ دخترک هوا رفت…

-به من دست نزن… به من دست نزن…!!!

شهریار هاج و واج مانده بود.

آب دهانش را قورت داد.

دوباره قدمی نزدیکتر شد…

-ماهی چته؟! منم شهریار…!!! چی اذیتت می کنه…؟! کابوس دیدی قربونت برم…

نگاه ماهرخ بالا آمد.

چشمانش دوبار پر شدند.

لبش را گزید.

باز هم خواب دیده بود.

ان کابوس ها قرار نبود دست از سرش بردارند…

شهریار جرات به خرج داد و آرام دست روی شانه ماهرخ گذاشت و وقتی واکنش تندی ندید، کنارش نشست…

ماهرخ بغض و با حالی خراب خودش را درون آغوش شهریار پرت کرد و با تمام وجودش گریه کرد.

همه چیز در هم شده بود.

هوش و حواسش سر جایش نبود.

آنقدر که دلش درد داشت و نمی توانست با کسی حرفی بزند…

خوب بود که شهریار بود و آغوشش را از او دریغ نکرده بود.

این مرد اصلا به ان مرد اخمو و مغرور شباهت نداشت حداقل برای او نداشت…!!!

چشمانش پی مهگل بود.

باید به هوش می آمد و حرف می زد تا بداند موضوع چه بوده که باعث بیهوش شدنش شده بود…!!!

تقه ای به در خورد و صفیه داخل شد.

با دیدن حال زار ماهرخ نوچی کرد و جلو رفت: داری با خودت چیکار می کنی ماهرخ خانوم…؟!

ماهرخ بغض کرد: تا مهگل چشماش و باز نکنه دلم آروم نمی شه…!

صفیه سری تکان داد و گفت: حداقل بیا صبحانه بخور… هیچی نخوردی…!!!

ماهرخ میان درد قلبش لبخند غمگینی زد: مرسی از محبتت صفیه جان… تو برو منم میام…!!!

صفیه رفت و ماهرخ هم خواست برود ولی با شنیدن اسمش از زبان مهگل، به انی سمت خواهرکش برگشت و به کنارش رفت.

-دردت تو جونم خواهری… چیه قربونت برم…؟!

ماهرخ سعی کرد قوی باشد.

مهگل بغض داشت و حالش بد بود.

-آبجی…. آبجی… من… من… می ترسم…!!!

ماهرخ خم شد و خواهرش را بغل کرد.

سرش را در اغوحش گرفت و دلداریش داد.

-من هستم مهگل… من هستم قربونت برم…!!!

مهگل در حالی که بعد از بهوش آمدنش هم ترس به همراه داشت، گفت: از مهراد متنفرم…!!

-منم متنفرم عزیزکم اما برام حرف بزن دلیل حال بدت چیه قربونت برم…؟!

مهگل پر تردید نگاهش کرد.

-گو… گوشیم و بده…!!!

ماهرخ اخم مرد.

حس خوبی نداشت.

گوشی مهگل را به دستش داد و مهگل با دستانی لرزان قفل صفحه را باز کرد و بعد صفحه را جلوی روی ماهرخ گرفت…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Kmkh
Kmkh
10 ماه قبل

مگه یه روز در میون پارت نمیومد چرا نیست چیزی

Leyla ❤️
Leyla ❤️
10 ماه قبل

مهراد مگه بابای ماهرخ و مهگل نیست؟!

🙃...یاس
🙃...یاس
10 ماه قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x