رمان ملورین پارت 24

 

 

به صورتش اشاره زد و گفت:

 

– بخاطر هیچی اینطوری اشکت دم مشکته؟

 

با پر چادرش اشک روان شده روی گونه‌اش را پاک کرد و سری به نشانه‌ی تایید تکان داد:

 

– بله!

 

لبخندی ریز کنج لبش شکل گرفت و به ارامی و طوری که ملورین متوجه نشود گفت:

 

– قربون نازِ صدات!

 

صدایش گنگ به گوش ملورین رسید و چشم گرد کرد:

 

– چی؟

– هیچی! یه چیزی میخوام ازت بپرسم دلم میخواد رک و راست جوابمو بدی!

 

سکوت کرد و اجازه داد محمد جمله اش را کامل کند:

 

– پول داروهای مینو…گرونه نه؟

 

لب زیر دندان کشید و با بغض سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و اهسته گفت:

 

– بله!

 

حدس می‌زد که زنگ زدنش به همین خاطر باشد و حال حدسش به واقعیت تبدیل شده بود.

 

گوشه‌ی ابرویش را با دست خاراند و گفت:

 

– به خاطر همین بهم زنگ زدی؟

 

دوباره سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و اینبار با لحنی که چاشنی خجالت داشت گفت:

 

– بله!

 

 

 

نه دلخور شد و نه اخم کرد، حتی لب به گلایه کردنم نگوشود و تنها لبخند زد و گفت:

 

– خوبه!

 

از تعجب چشم گرد کرد و به ارامی گفت:

 

– چی خوبه؟

 

قدمی نزدیک شد و دستش را به نرمی روی شانه‌ی کوچکش قرار داد و گفت:

 

– اینکه تو شرایط بدت فقط میتونی به من اعتماد کنی نه هیچ کس دیگه!

 

مات نگاهش کرد!

توقع این برخوردِ نرم را از محمد نداشت.

 

هر دو دستش را روی شانه‌های کوچکش قرار داد و همین باعث شد چادر از روی موهایش سر خورده و روی شانه هایش بیفتد.

 

نگاهی به موهای لخت و آزادش انداخت و به ارامی دستش را به سمت موهایش کشاند:

 

– هر چی که حس میکنی نیازه واسش بگیر، اونم مثل تو واسه من خیلی عزیزه…

 

با شیطنت سرش را به گوشِ دخترک نزدیک کرد و کنار گوشش به ارامی ادامه داد:

 

– البته حسودی نکنیا تو خیلی عزیز تری!

 

یکه خورده خواست کمی عقب رود اما دست محمد دور کمرش پیچیده شد و تنش را مماس با تن خودش نگه داشت:

 

– کجا؟

 

 

 

بی حواس گفت:

 

– خیلی چسبیدین بهم…میرین اونور تر؟

 

شیطنت تمام وجودش را گرفته بود و دلش می‌خواست کمی سر به سر ملورین بگذارد.

 

از قصد با دستش چادرش را کمی پایین تر کشید و ته ریش زبرش را روی شانه‌ی سفیدش کشید و گفت:

 

– جات بده مگه؟

 

هول شده آب گلویش را پایین فرستاد و به ارامی زمزمه کرد:

 

– نه!

 

خم شد و روی شانه‌اش را محکم بوسید و سپس خیره به چشم‌های گشاد شده و صورت گلگون ملورین گفت:

 

– چرا اینقدر شیرینی تو؟

 

بخاطر فاصله‌ی کمی که میانشان بود به سختی می‌توانست تکان بخورد اما با این حال شروع به تقلا کردن کرد و گفت:

 

– میرین اونور لطفا؟ الان مینو دوباره بیدار میشه میاد دنبال من، شما رو اینطوری میبینه، زشته به خدا!

 

حلقه‌ی دستش را کمی شل کرد و همین که ملورین در اغوشش چرخ خورد، از پشت کمرش را میان بازوانش گرفت و گفت:

 

– ساز بدقلقیو کوک کردیا!

 

بخاطر حرکت یکهویی محمد شوکه شد و با چشم‌هایی گرد شده به دست‌های رگ دارش که دور کمرش را احاطه کرده بود نگاه کرد.

 

محمد سر خم کرد و دوباره روی شانه‌اش را بوسید و به ارامی گفت:

 

– الان من با این هوس خواستنت که به سرم زده چیکار کنم؟

 

 

 

چنگی به گونه‌اش زد و خجالت زده گفت:

 

– هین! این چه حرفیه آقا محمد! نگین تو رو خدا.

 

دخترک شیرین زبانش را محکم تر به خود فشرد و کنار گوشش با لحنی داغ زمزمه کرد:

 

– حیف که مینو الان اینجاست وگرنه میدونستم چطوری بخورمت!

 

پلک‌هایش را محکم و با خجالت روی هم فشرد و هر دو دستش را روی صورتش قرار داد.

دست های محمد از دور کمرش شل شد و روبرویش قرار گرفت.

 

به ارامی دست‌هایش را از روی چشم‌هایش پایین اورد و خیره به رد اشکی که روی گونه اش خشک شده بود گفت:

 

– نمیخوام دیگه گریون ببینمت، میتونی رو کمک من همه جوره حساب کنی، باشه؟

 

لحن مهربانش باعث شد سری به نشانه‌ی تایید تکان دهد:

 

– ممنون!

 

گوشه‌ی لبش به نشانه‌ی لبخند بالا رفت و گونه‌اش را به سمت ملورین گرفت و گفت:

 

– اینطوری ازم تشکر کن!

– یعنی چی؟

 

گوشه‌ی چشم‌هایش کمی چین خورد و گفت:

 

– یعنی ببوس اینجارو!

 

با خجالت و بدون اینکه مخالفتی کند کمی سرش را جلو برد و خواست گونه‌اش را ببوسد اما به ناگاه سر محمد چرخید و لب‌هایشان روی هم قرار گرفت!

 

#پارت95

 

چشم‌هایش گرد شد و تا خواست خودش را عقب بکشد، دست محمد دور کمرش را در بر گرفت و محکم تر مشغول بوسیدن لب‌هایش شد.

 

کمی تقلا کرد و با مشت کوچکش به سینه‌اش کوبید تا محمد فاصله گرفت و هول شده گفت:

 

– خدا مرگم بده! چیکار میکنین!

 

خمار به لب های کمی متورمش نگاه کرد و به ارامی لب زد:

 

– بعد از یه ماه حقمه ببوسمت! همراهیم کن!

 

حرفش را زد و سپس دوباره چشم بست و لب‌هایش را به کام کشید.

مرتب و عمیق می‌بوسید.

 

ملورین اما خجالت زده پلک بست و به ناگاه از حس خوبی که در دلش جریان پیدا کرده بود هر دو دستش را روی سینه‌ی محمد گذاشت و پیراهنش را در چنگ گرفت.

 

از عکس العمل دخترک لبخندی کوچک زد و دست میان موهایش سراند و کارش را ادامه داد.

 

چندی بعد ملورین ارام و ناشیانه مشغول همراهی کردن محمد شد!

 

هر چند در بوسیدن به قحاری محمد نمی‌رسید اما با این حال سعی کرد تمام و کمال همراهیش کند!

با گازی که محمد از لب پاینش کشید ناله‌ای کرد و مشتش را به ارامی روی سینه‌اش کوبید و بی اختیار ناز کرد:

 

– دردم گرفت!

 

دست پهنش را روی باسنِ گرد ملورین گذاشت:

 

– جان، نازدار خانم!

3.9/5 - (72 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
وووواخرییمدبت
وووواخرییمدبت
8 ماه قبل

حالم از هر چی عشق بهم خورد 😊

LEREHH
LEREHH
پاسخ به  وووواخرییمدبت
8 ماه قبل

چرا

hihi
hihi
پاسخ به  وووواخرییمدبت
8 ماه قبل

منم همینطور…..
حس 🤮 دارم

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x