رمان ناسپاس پارت 109

 

-هی ؟! چطور شدم !؟

نگاهم رو از فنجون قهوه برداشتم و سرمو بالا گرفتم.
اون…اون اونقدر زیباااا بود.اونقدر خوشگل بود که هرچی بپوشه بهش میاد حتی یه شال سفید با خطوط راه راه سفید.
سرم رو تکون دادم و گفتم:

-اهوم! خوبه!

بهم نزدیک شد.انگشت اشاره اش رو زد رو دماغم و خیلی صمیمی گفت:

-خوب نه ..باید بگی عالیه!

-باشه… عالیه!

صندلی رو عقب کشید و رو به روم نشست.دستهاش رو به حالت روی هم گذاشت رو میز و بعد به صورتم خیره شد و گفت:

-من چندتا سوال دیگه هم دارم ازتو… راستی اگه کیکتو نمیخوری من بخورم!

ظرف کیک رو به سمتش سر دادم وگفتم:

-هرچی دوست داری بپرس.اگه نوبتی حسابش بکنیم تواول باش!

چنگال رو با حرکاتی لوند و سکسی بین لبهای گوشتیش نگه داشت.
تمام حرکات و رفتارهای اون با لوندی بود.
از نوشیدنی خوردنش گرفته تا لبخند زدن و لباش پوشیدن و حرف زدنش…
این چیز بدی نبود به شرط اینکه فقط مقابل من اینطور حرکاتی رو انجام بده نه جلوی غریبه ها!
دندونه های چنگال تو دستش رو به لب پایینیش فشار داد و پرسید:

-تو هنوز ایران زندگی میکنی!؟ یادمه وقتی بچه بودیم خیلی وقتها همراه خانوادت میرفتی خارج از کشور…آخرین یار که رفتی حتی یادم اونقدر دیر برگشتی که همون شد بار آخرمون…

انگشتمو تکون دادم و گفتم:

-خب…جواب این سوالت آسون! من اکثرا اونورم.ولی با اینجا هم مراوده دارم…شغلمم همون شغل پدرم!

زبونشو بیرون آورد و به لب بالاییش مالید و با یکم فکر کردن، به حالت پرسشی گفت:

-خرید و فدوش نفت!؟ درست حدس زدم!؟

با زدن یه چشمک جواب دادم:

-براوو ! اولین حدس درست ترین جواب!

باز هم چشمهاش درخشیدن.من این درخشش رو درمواقع خاص کاملا و به وضوح می دیدم.
چنگال رو پایین گرفت و پرسید:

-پس خیلی خیلی پولداری! بازم درست حدس زدم!؟

بنظرم زیاد داشت در مورد پول و میزان ثروت من حرف میزد.
تو این یکی دو ساعتی که کنار هم بودیم به هرنحوی سعی میکرد از لول مالی من باخبر بشه.
دلیلش رو نمی فهمیدم.
شاید حوصله ی آدمای ندار رو نداشت…
ساعد دستهام رو گذاشتم روی میز و پرسیدم:

-اگه فقیر باشم چی!؟نظرت در موردم عوض میشه!؟

یکم نگاهم کرد.بعد خندید و جفت ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:

-نوووچ! تو فقیر نیستی…رنگ و روت به ادمای ندار نمیخوره…
تو بقول همون زنیکه همیشه آقازاده بودی و هستی…راستی.

مکث کرد.لبش رو گاز گرفت و گفت:

-نظرتو در موردم نگفتی!؟؟

مکث کرد.لبش رو گاز گرفت و گفت:

-نظرتو در موردم نگفتی!؟؟

نمیدونم دقیقا منظورش چی بود.کلا از سلدا سر درنمیاوردم.
شایدهم در میاوردم اما دلم نمیخواست راجع بهش فکر بدی بکنم.
نمیخواستم تو ذهنم از اون به شخصیت منفی بسازم.
لبخند محوی زدم و پرسیدم:

-در مورد چی!؟

بازم باخمون حرکاتی که اصلا دلم نمیخواست تو همچین مکانهایی از خودش نشون بده ، لوند و بی نهایت سکسی دستهاش رو از روی سینه هاش تا شکمش پایین آورد و جواب داد:

-خب در مورد صورتم…اندامم…خوشگلم یا نه !؟

نگاهی به دور و اطراف انداختم.اصلا خوش نداشتم وقتی اون حتی با میمیک صورتش دلبری میکنه کسی چشمش بیاد سمتش.خیالم که راحت شد سرمو به سمتش چرخوندم و گفتم:

-آره خوبی..خوشگلی!

دستشو زیر جونش گذاشت و با غنچه کردم لبهاش یه بوس واسم فرستاد و بعد پاشو از زیر میز از توی کفش پاشنه بلند قرمزش بیرون آورد و همونطور که به پاهام می مالوند گفت:

-تو هم خوشتیپ شدی! یه خوشتیپ پولدار…

یدون اینکه سر خم کنم یه کوچولو کمرم رو عقب بردم و نگاهی با پاش انداختم و همزمان جواب دادم:

-مرسی!

پاشو رو بالاتر آورد و به رون پام مالوند.
سلدا کوچولوی سفیدبرفی چشم رنگی ای که تو ذهن من بود خیلی لوند و شیطون شده بود.
چشم از پاش برداشتم و گفتم:

-پای فعالی داری!

خندید و چونه اش رو کج کرد و بعد جواب داد:

-آره بعضیا بهش میگن سندروم پای بیقرار…تازه..دستهای فعالی هم دارم که میتونن خیلی کارا بکنن…

چشمکی زد و بدون اینکه پاش رو عقب بکشه درحالی که لحظه به لحظه به وسط پام نزدیکش میکرد ته مونده ی شیرکاپوش رو خورد و همزمان یه چشمک زد و آهسته و پچ پچ کنان گفت:

-دوست پولدار خوشتیپ به دل آدم میچسبه….

دستم رو به آرومی زیر میز بردم و مچ پای لاغر و نرمش رو توی دست گرفتم….

دستم رو به آرومی زیر میز بردم و مچ پای لاغر و نرمش رو توی دست گرفتم.
تقریبا داشت به خشتکم می مالوندش…
از اینکه کسی که اینهمه سال دنبالش بودم بخواد لمسم بکنه یا من اینکارو انجام بدم اصلا بدم نمیومد.خیلی هم خوشحال میشدم اما نه اینجا و توی این کافه.
اونقدر برام عزیز بود که ذره ای دلم نمیخواست چشم کسی سمتش بیاد واسه همین پاش رو به آرومی و با احتیاط از وسط خشتکم پایین گرفتم و گفتم:

-بابت مرگ مادرت متاسفم.و بابت اینکه اونقدر دیر برگشتیم که پدرت تورو باخودش برد…

پوزخندی زد.شونه هاش رو بالا و پایین انداخت و بعد گفت:

-دیگه مهم نیست! اتفاقهایی که نباید میفتاد افتاد…

جور عجیبی در مورد عزیزترین آدم زندگیش صحبت میکرد.
انگار دیگه مادرش براش اهمیت نداد.
شاید هم چون حرف زدن در موردش غمگینش میکرد اینطوری با بیتفاوتی صحبت میکرد.
درهرصورت آهسته گفتم:

-آره‌…درسته…اتفاقایی که نباید میفتادن افتادن…

سر جنیوند و گفت:

-دقیقا پس بیخیالش

بنا رو گذاشتم بر همون حس ناراحتی ای که ممکن بود بهش دست بده و گفتم:

-باشه…بیخیالش…

چند ثانیه ای با ریز کردن چشمهای درشت رنگیش نگاهم کرد و بعد نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد و گفت:

-خب مسیو امیرسام…یا به عبارتی هاچ عزیز…سوال جدی اول! گشتی و گشتی و بالاخره پیدام کردی و حالا هم که منو دیدی…خب.هدفت از این دیدار میخواد چی باشه!؟

یکم از رو صندلی بلند شدم و بعد دستمو سمت شالش دراز کردم و جوری که سینه اش مشخص نباشه مرتبش کردم و بعد هم دوباره نشستم رو صندلی و گفتم:

-تو چی دوست داری!؟

نگاهب به شال پهن شده رو سینه اش انداخت و بعد بی پروا شروع کرد خندیدن.
خنده هایی که انصافااااا یه تنه برابر با صد حرکت لوند و سکسی بود.
نگاه چند مرد کشیده شد سمتش که با چشم غره های ترسناک من خیلی زود رو برگردوندن.
خوب که خندید و گفت:

-اووووف!یکم زیادی غیرتی تشریف دادی…بیخیال…چی گفتی!؟ آهاااان!پرسیدی من چی دوست دارم….آاااام…خب نمیدونم…ما قراره بازم همو ببینیم!؟

بلافاصله جواب دادم:

-من که خیلی مایلم این دیدار بازم ادامه پیدا بکنه…تو چی!؟

دستشو از زیر چونه اش برداشت و گفت:

-خب معلومه! منم دلم میخواد به شرطی که دفعه ی بعد به جای موتور با یه چیز دلبرتر بیای سراغم…

این حرفش رو گذاشتم پای شوخی و آهسته خندیدم….

4/5 - (32 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهشاد
mah.moh899gh@gmail.com
5 ماه قبل

الان من از پارت یک میخوام چیکار کنم؟

نسیم
نسیم
6 ماه قبل

خریت تا کجا نمیدونم
این رمانم مثل رمان آرزوی عروسک از چشمم افتاد از این به بعد میخام فقط پارتای مربوط به ساتین رو بخونم

0-0
0-0
6 ماه قبل

این رمان رسماً دروغه…کدوم دختری انقد تابلو و ضایع راجب پول طرف سوال میپرسه و پسره هم اصلا شک نمیکنه و به کتفشم نیست-_-
نویسنده هردو رو خر فرض کردع=/

...
...
6 ماه قبل

امیر سام چقد خره

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x