رمان ناسپاس پارت 112

0
(0)

 

نزدیک شدن غلام دلیلی محکم بود برای عقب نشینی سلدا!
دیگه نه حرفهاش رو ادامه داد و نه حتی نزدیکتر شد و دستش رو هم که بلافاصله پس کشید.
سرمو به سمت غلام برگردوندم.
پوتین پاش بود و توی یه دستش سبد پر از تخم و توی دست دیگه اش یه مرغ که گاهی قد قد میکرد!
مارو که دید ایستاد و دیگه آواز نخوند.
سلدا پشت چشمی نازک کرد و زیر لب خیلی نامفهوم گفت:

“بر خر مگس معرکه لعنت”

غلام چند قدمی بهمون نزدیکتر شد و به سمتمون اومد ودرحالی که مدام با اون چشمهای قهوه ای ، رنگ روشنش سلدارو انالیز میکرد گفت:

-سلام آقازاده!حال و احوال! آقا زاده…نومزدتون هستن! ؟

نیشخندی زدم و جواب دادم:

– نه غلام! یه دوست قدیمیه! یه دوست که تو هم میشناسیش!

به مغزش فشار آورد.یعنی اینطور به نظر می رسید که داره همین کارو میکنه.
اینو از اونجایی میگم که یه پنج دقیقه ای سایلنت بود و متفکرانه سلدارو نگاه میکرد اما بالاخره گفت:

-دوست قدیمی!؟ پس چرا من نمیشناسمش و یادم نیماد!؟

دست راستمو از جیبم بیرون آوردم و گفتم:

-یه نیمچه ازش یاداوری کنم یادت میاد! غصه ات نباشه! اینا چیه گرفتی دستت!؟

سلدا دماغش رو گرفت و عقب رفت و گفت:

-اه اه! چقدر هم بووی گند میده! قدیما بوی سگ میداد و حالا بوی مرغ!

خوشبختانه غلام حرفهای سلدارو نشنید.
پاهای مرغ رو سفت نگه داشت و با بالا آوردن سبد پر از تخم مرغ گفت:

-رفتم تخم مرغ هارو از تو جاهاشون جمع کنم.
همه ی مرغها تخم گذاشته بودن جز این.آمارشو دارم.خیلی وقت تخم نمیزاره!
آقازاده!
این دوست قدیمی رو معرفی نمیکنی!؟

سر جنبوندم و جواب دادم:

-چرا! اون…سلداست!دختر نارگل!

چون اینو گفتم انگشتاش شل شدن و مرغ افتاد پایین و فرار کرد.
ناباورانه به سلدا نزدیک شد و گفت:

-واااای! یا خود خدا! این دختر خانم واقعا سلدان!؟ ماشالله هزار ماشالله چه قدی کشیده ….
چقدر بزرگ و خانم شده..آاااا…منو باور نمیشه این همون دختره نیم وجبی باشه!

داشت سمت سلدا میرفت که اون دستشو دراز کرد و گفت:

-میشه نزدیک تر نیای!؟ بوی بد مرغ میدی!

غلام ساده دل که از نظر من اصلا هم بوی بد نمیداد اول پیرهنشو بو کرد و بعد تند تند و تند و با اشتیاق گفت:

-ااساعه عوضش میکنم.من برم بقیه رو خبر بدم که شما اومدی…
ننجون حتما ذوق مرگ میشه!
آره باید برم…آی شیرین هووووی…ننجون هوووووی…بیاین ببینین کی اومده…فوزیه اووووی!

چرخیدم سمتش و بهش خیره شوم و گفتم:

-ببین چه ذوقی کرده از دیدنت!

با تاسف لب زد:

-مثل قدیما خنگ و نچسب!

این حرفها و برخوردهای سلدا اثبات میکرد کلا اون دیدی که من نسبت به این خانواده داشتم رو اون اصلا نداشت….

چشمهاشون ثابت مونده بود رو صورت سلدایی که کاملا مشخص بود درست برخلاف من اصلا و ابدا از اینجا اومدنش احساس رضایت نداره!
واقعا چرا من فکر کردم سلدا ممکنه همون سلدای پر ذوق دوران بچگی باشه!؟
آدما رشد میکنن و با این روند همه چیزشون عوض میشه!
عین سلدا!
حالا اما اون اینجا بود کنار ما و من احساس خوبی داشتم از بودنش.
از پیدا کردن گمشده ی خودم و مامان!
نننجون سکوت رو شکست ومثل همیشه با چشمهای لباب از اشکی که حاصل دیدن سلدا بود گفت:

-باورم نمیشه!باورم نمیشه تو همون سلدای ما باشی! عزیزم..عزیز دلبندم چقدر شبیه به مادرتی…
چقدر یاد نارگل رو با این صورت ماهت واسه ما زنده کردی!خدا رحمتش کنه…
خدا اون دختر زیبا و رئوف رو رحمت بکنه!

واکنش سلدا تنها یه کلمه بود:

-مرسی!

به نظر می رسید حتی مایل نیست درمورد مادرش صحبت بشه.بهش حق میدادم.
نارگل با وضعیت بدی مرد و قطعا مرور یاد اون سلدارو می رنجوند!
شیرین با ذوق گفت:

-آاای سلدا خانمجان.منو یادته تی بلا می سر …؟ موهای تورو میبافتم…برای تو عروسک درست میکردم؟
یادته منو !؟

سلدا اول نگاهی به ساعت مچیش انداخت و بعد سرش رو بالا آورد و خیلی کسل و بی انرژی و بب ذوق جواب داد:

-آره مگه میشه تورو یادم بره! چرا تو هنوز مثل گذشته اینقدر خز پوشی!؟ هنوزم صورتت پر از کک و مک و لک…تو نمیدونی سالهاست یه چیزی به اسم ضدافتاب اختراع شده عزیزم که میتونه در برابر اشعه های آفناب از صورتت مراقبت کنه و نزاره روش لک بیفته !؟
موهاتو هم هنوز حنا میزنی!؟
خدایاااا…تو انگار گیر کردی تو قرن 18!

مکث کرد.دست شیرین رو گرفت و گفت:

-خدایا…ناخنهاشو ببین ..حنا میزنی؟

شیرین غمگین و دپرس لب زد:

-آره…حناست…نباید میزدم؟

سلدا با انزجار جواب داد:

-خب معلومه که نه…این دیگه اند اند خز بازیه!
عزیزم الان لاک هست…کاشت ناخن هست…ژلیش هست! توتوی کدوم دوران داری سیر میکنی که انقدر عقبی و این چیزارو نمیدونی؟

دهن شیرین که فکر کنم حرفهای یلدا بدجور تو ذوقش زده بود همینطور باز موند و اون شوق و ذوق اشتیاق همه اش پر کشید.
غلام خیلی زود گفت:

-اما شیرین خیلی خوشگله! هم با کک مکهاش هم با همیم موه و ناخنهای حناییش!
من زنمو همینطوری دوست دارم! سانتی مانتالی و قرتی بازی خوشم نمیاد!

اینبار سلدا بود که با شنیدن خرفهای غلام به تعجب افتاد.
انگشت اشاره اش رو به سمت شیرین گرفت و پرسید:

-تو اینو گرفتی!؟یعنی شیرین زنته؟

غلام سرد و اخمو جواب داد:

-خب آره چیه مگه…؟

جواب غلام باعث شد شلیک خنده ی سلدا به هوا بره و سکوت اون خونه رو بشکنه…

جواب غلام باعث شد شلیک خنده ی سلدا به هوا بره و سکوت اون خونه رو بشکنه.از اینکه اونطور اون دوتا بیچاره رو به سخره گرفته بود حس خوبی نداشتم!
یه جورایی با حرفهاش تبدیلشون کرده بود به دو موجود افسرده در حالی که هردو دو آدم طناز و سرحال و بانمک بودن!
یه دلسیر خندید و بعد دستشوگذاشت روی شکمش و گفت:

-وای خداااا…چقدر مسخرن!واقعا بهم میان!

لب و لوچه ی های شیرین آویزون شد و صورتش گرد غم نشست .غمیگن و دپرس به خودش و غلام اشاره کرد و پرسید:

-ما مسخره ایم!؟

دیگه نمیخواستم این صحبتها ادامه پیدا کنه و اینجا دلی بشکنه برای همین بحث رو عوض کردم و گفتم:

-من خیلی دنبال سلدا گشتم.خیلی سخت پیداش کردم! خیلی سخت و البته با کمک فوزیه…مطمئنم مامان هم بشنوه خیلی خوشحال میشه!تو اولین فرصت حتما بهش اطلاع میدم…

ننجون خودش رو کشید جلو.دست سلدارو گرفت و با محبت بهش خیره شد و گفت:

-شام رو پیش ما میونی عزیز دلم؟ میبینمت حس میکنم ناری رو دیدم.پیش ما بمون ….

سلدا فورا و بی تعارف و حتی با حالتی از چندش جواب داد:

-نه! نه!دوست ندارم…من خیلی کار دارم باید برم…فکر نکنم بتونم اینجا بمونم !

شیرین که فکر کنم اصلا از سلدا خوشش نیومده بود گفت:

-تعارف نکن ننجون..شاید واقعا نتونه بمونه! ششش!

ننجون زیر لب زمزمه کرد:

-حیف شد! سلدا منو خیلی یاد ناری میندازه .. .خدا رحمتش کنه!

سلدا بازهم با تاسف خونه رو نگاهی انداخت و بعد پرسید؛

-شما تو این محله ها دلتون نمیگیره؟
این خونه خیلی قدیمیه …نمیترسین خراب بشه رو سرتون!؟
من که اگه جای شما بودم یک ثانیه هم بودن تو این خونه رو نمیتونستم تحمل بکنم!

ننجون لبخندی کمرنگ رو صورت نشوند و گفت:

-اونقدرها هم بد نیست مادر.درسته قدیمیه اما باصفاست.
با صفا و بزرگ و پر از درخت!
درختهاش برکتن…گردو…هلو…گیلاس…

نگاهی به دور و اطراف انداخت و گفت:

-بنظر من که اصلا هم جای خوبی نیست! زندگی فقط تو خونه های بالاشهر میچسب…تو برجهای بلند… پنت هاوس…پنجره هایی که رو به بیرون باز میشن…
اتاق خوابهای بزرگ!
اه بیخیال! شما چ بدونین این جاه ها کجاهستن و چه شکلی!

تلفنش زنگ خورد.خیلی زود از توی کیفش بیرون آورد و بعد با یه عذرخواهی بلند شد و رفت دورتر و مشغول صحبت شد.
چرا اون اینقدر با تصورات من فرق و توفیر داشت!؟
من ازش تو ذهنم یکی دیگه ساخته بودم اما انگار شرایط اونو تبدیل کرده بود به آدمی که با تصورات من خیلی فاصله داشت.
خیلی خیلی زیاد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ستایش
ستایش
1 سال قبل

چقدر از سلدا بدم میاد

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x