رمان ناسپاس پارت 115

1
(1)

 

برای اینکه همقدش بشم خم شدم و دستهام رو دو طرف سرش گذاشتم و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:

-شبت بخیر!

فقط بهم خیره موند بعد یهو خندید و گفت:

-خیلی باحالی! فکر کردم قراره لبامو بخوری!
ولی خب…همین هم قبوله!

فقط یه لبخند تحویلش دادم و بعدهم که سمت در رفتم.
از پشت سر گفت:

-ولی کاش میموندی همینجا کنار هم میخوابیدیم.

در اتاق رو باز کردم.سر برگردوندم سمتش و یه دل سیر که صورتشو تماشا کردم گفتم:

-خوب یخوابی!

نیشخندی زد و گفت:

-تو هم!

از اونجا بیرون اومدم و قدم زنان به سمت اتاق ساتو رفتم.
هوا خنک بود.خنک و ملایم.
از اون شبها که میچسبید رو تخت کنار حوض نشست و سیگار کشید ولی خب فکر کنم الان یکم زیادی خسته بودم و بیشتر از سیگار به همون خواب خوش احتیاج داشتم.
درو کنار زدم و با روشن کردن چراغ خواستم برم داخل که متوجه زیادی تمیزی اتقاش شدم.
درست برخلاف اتاق خودم.
سر خم کردم و نگاهی به کفشهای پام انداختم.
فکر کنم بهتر بود با این کفشها نرم داخل و فرشش رو کثیف نکنم.
از پا درشون آوردم و قدم به داخل گذاشتم.
درهارو پشت سرم بستم و همونجا ایستادم.
اینجا کوچیکترین اما فکر کنم قشنگترین اتاق اینجا بود.
یه اتاق کوچیک تمیز یا پنجره ای که رو به تمام فضای حیاط باز میشد و پرده های حریر رنگی…
طاقچه ی پراز گلدون…
نایلوهای نقاشی…
گلدونهای رنگی رنگی…
تختی که چسبیده بود به پنجره و روتختی ای که طرح سیندرلا روش بود!
بی شرف چقدر هم بهش میومد سیندرلا باشه!
خود جنسش بود!

چرخی توی اتاقش زدم.
عین همه ی دخترا کلی چیزای جینگولی داشت!
از عروسک گرفته تا گنجه های رنگی و میز ارایشی ای و کیف و لباس و…
همه ی وسایلش هم عین بچه های چندساله رنگی رنگی بودن!
به سمت میز آرایشش رفتم.
کل لوازم آرایشش خلاصه میشد توی یه رژ و یه ضدافتاب و یه خط چشم و یه ادکلن که تهش از بس ادکلنی نیود خشکی زده بود!
یه پا دشت لوت شده بود واسه خودش!
نیشخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم:

“کصخول… هیچ چیزش عین بقیه نیست”

تیشرتم رو از تن درآوردم و همزمان دست بردم سمت کمربندمو با باز کردنش به سمت تخت رفتم.
پیرهنمو پرت کردم رو صندلی چوبی قراضه و با درآوردن شلوارم و خاموش کردن چراغ و باز کردن پنجره به آرومی روی تخت دراز کشیدم.
همین که سر روی بالشش گذاشتم عطر و بوی تن و حتی موهاش تو مشامم پیچید.
واسه چند لحظه ناخوداگاه چشمهام رو بستم و موهاش رو عمیق و طولانی بو کشیدم و زمزمه کردم:

“چه بوی خوبی….”

چشمهامو باز کردم و زل زدم به سقف اتاقش.
حالا که چراغ رو خاموش کردم متوجه ماه و ستاره های چسبیده شده به اتاقش شدم.
ناخواسته لبخندی زدم.
آخه بگو تو مگه بچه ای که از اینا یه سقف اتاقت میطنی!؟
به پهلو چرخیدم.درست به سمت پنجره…
باد خنکی از بیرون می وزید.از اون بادهایی که وقتی تا داخل هم میومد و پرده هارو می رقصوند باز من میتونستم عطر خوش تن ساتو رو احساس کنم چون تو فضا پیچده میشد.
به خودش که فکر میکردم کلی سوال میومد توی ذهنم.
سوالهای بی جواب!
کجا بود ؟
این چه کاریه که باید شبانه روز اونجا باشه!؟
این دختر خیلی مشکوک میزنه…خیلی…
سر فرصت باید ته و توش رو دربیارم…
چشمهامو بستم و پتورو تا روی سینه ام بالا آوردم…
چه آرامشی داشت این اتاق و این تخت دو نفره ی قراضه!

*ساتین*

خدمتکار خم شد و ظرف خاویار رو کنار دستم گذاشت.
دستهای سردم رو از زیر میز بهم وصل کردم و
با صدای خیلی آرومی خطاب به اون که لباس فرمی از ترکیب دو رنگ مشکی و سفید به تن داشت پرسیدم:

– ببخشید…امروز چند شنبه اس !؟

بهم نگاه کرد اما جوابی بهم نداد.انگار نویان قدغن کرده بود اینجا کسی با من حتی حرف بزنه.
هیچکس اینجا یک کلمه هم با من حرف نمیزد.
حتی یک کلمه!
از کنارم رد شد و رفت.خدمتکار دیگه ای درحالی که قوری رو تو دست گرفته بود اومد سمتم.
با احترام کمرش رو کمی خم کرد و فنجون سفید چینی کنار دستم رو از چایی پر کرد.
تو همون حین آهسته پرسیدم:

-ببخشید…امروز چند شنبه اس!؟

از گوشه چشم با نگرانی نگاهم کرد اما اون هم مثل قبلی و مثل خیلی های دیگه با من حرف نزد.
تقریبا مطمئن شده بودم این خواسته ی نویانه که کسی با من حرف نزنه…
خسته کننده بود.
این شرایط واقعا خسته کننده بود.
اینکه حتی حق استفاده از موبایلمم رو نداشتم.
اینکه مثل یه اسیر بودم.
سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم.
خیلی خونسرد صبحونه اش رو میخورد.
انگار نه انگار که یه آدم پریشون احوال کنارش نشسته که درگیر شنبه و یکشنبه و دوشنبه اس…
یه لقمه نون و مربا واسم گرفت و بعد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:

-چرا هیچی نمیخوری؟ بخور ساتین…بخور…حواسم بهت هست.از وقتی اومدی یه لقمه هم نخوردی!

لقمه رو ازش گرفتم و پرسیدم:

-چرا اینجا کسی حق صحبت با من رو نداره ؟!

دست دیگه اش رو تکون داد و گفت:

-نچ نچ نچ! اشتباه نکن! اینجا هرکسی باید با هم تراز خودش حرف بزنه.
اگه با تو حرف نمیزنن دلیلش این نیست که من بهشون این اجازه رو ندادم.
دلیلش اینه که هم تراز تو نیستن!
تو معشوقه ی منی…
اونا درحد و اندازه ی صحبت با تو نیستن!

از اصطلاحات و از حرفهاش خوشم نمیومد.
حتی وقتی تاکید کنان میگفت من معشوقه اش هستم!
پوزخندی معمی دار زدم و گفتم:

-خب…تو که هم تراز منی بگو….تو بگو امروز چند شنبه است!

لیوانش رو برداشت و یکم از چاییش رو چشید و با زدن یه لبخند مرموزانه جواب داد:

-خیالت راحت! هر چند شنبه که باشه جمعه نیست…

با زدن یه لبخند مرموزانه جواب داد:

-خیالت راحت! هر چند شنبه که باشه جمعه نیست…

چشمهام روی صورتش ثابت موند.میدونست من جمعه ها این حق رو دارم که برگردم خونه مون.
کاش میدونستم امروز چندشنبه اس…کاش میدونستم تا امیدوار میشدم به ادامه.
من دلم میخواست برم پیش مامان.
برم پیشش ننجون.پیش شیرین، غلام…
دلم میخواست شب و روزمو اونجا بگذرونم کنار اونها نه اینجا و تو ای این خونه ی درندشت و کنار درو دیوار !
یه تیکه از کالباس سرخ شده رو با کارد توی دستش تیکه کرد و بعد به کنایه پرسید:

-خیلی سخته نه !؟

پرسشی نگاهش کردم و قبل از اینکه سوالی بپرسم خودش جواب خودش رو داد و گفت:

– انتظار رو میگم…حالا میتونی منو درک بکنی نه!؟
منی که اینهمه مدت منتظرم تو اجازه بدی حتی بهت دست بزنم اما نمیزاری..میبینی ساتین! خیلی بده انتظار..
به اندازه ی صبر تو واسه سر رسیدن به جمعه سخته.
به اندازه ی صبر من واسه روز و لحظه ای که اجازه بدی لمست کنم.
بغلت کنم.
ببوسم و باهات یکی بشم!

هر کلمه که به زبون میاورد بدن من از انزجار از چندش از خشم و عصبانیت توهم مچاله میشد!
دیگه دست و دلم به خوردن نرفت.
انگشتهام شل شدن و لقمه افتاد توی بشقاب.
من دیگه حتی دوست نداشتم اونجا بمونم.
از روی صندلی بلند شدم که با تحکم پرسید:

-کجااااا !؟

سرم رو پایین انداختم و گفتم:

-دیگه نمیخورم!

با تاکید و لحنی دستوری گفت:

-بشین و بخور و نزار من این حرف رو یکبار دیگه هم تکرار بکنم!

کلافه لبهامو روی هم فشردم.چقدر خسته بودم.
هنوز اول راه بودم اما خسته.
خسته از خودم.خسته از نویان.خسته از این شرایط…
احساس غریبی داشتم.
عین کسی که تو خاک یه کشور دیگه است!
چنگال توی دستش رو رها کرد.
برگ دستمالی بیرون کشید و بعد از تمیز کردن کنج لبهاش از روی صندلی بلند شد و اومد سمت من.
کنارم ایستاد و خم شد و کنار گوشم گفت:

-صبحونه ات رو که خوردی اون زمان حق بلند شدن داری!

اینو گفت و با زدن یه لبخند گونه ام رو بوسید و بعدهم رفت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حنا
حنا
1 سال قبل

عزیزا بعضی از جاهای ایران هنوز نتشون وصل نشده شاید ادمین هم ب نت دسترسی نداره

Fat_me_h__
Fat_me_h__
پاسخ به  حنا
1 سال قبل

پس کی تایید میکنه پیامارو؟🙂😂

parnia
parnia
1 سال قبل

کسی میدونه چرا چند شبه پارت نمیزارن؟؟!

بی نام
بی نام
1 سال قبل

نت که خوب پ کو پارتهاتون

بی نام
بی نام
1 سال قبل

پس پارت ۱۱۴ کجاس

parnia
parnia
1 سال قبل

چرا پارت جدید نمیزاری؟ 😐

SARINA
SARINA
1 سال قبل

امشب دو سه پارت بزار تلافی کن توروخدا 🥺

....
....
1 سال قبل

قشنگ بود فقط تازگیا دیر به دیر پارت میزارین

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x