رمان ناسپاس پارت 64

0
(0)

 

حالا کاملا مطمئنم اونی که رو به روش نشسته یه آدم نرمال نیست….
حتی پلکهام هم تکون نمیخوردن….نه حرفی، نه واکنشی نه بحثی نه اصراری فقط نفس میکشیدم.چند دقیقه ای که گذاشت انگار که به خودش اومده باشه گفت:

-من تند رفتم….نمیخواستم سرت داد بکشم.راستش من کلا نمیخوام نازک تر از گل به تو بگم ولی هی مجبورم میکنی اینجوری اعصابم بریزه بهم…

بازم هیچی نگفتم ولی اون انگار منتظر بود حرف بزنم.این انتظار کاملا برای من مشخص و مشهود بود.
میخواست صدام رو بشنوه اما من قفل کرده بودم.
آب دهنش رو قورت داد و گفت:

-ببین….وقتی من گفتم تورو میبرم خونه یعنی اینکارو میکنم پس نیازی نیست مدام تکرارش کنی…حالا نسکافه ات رو بخور! بجنب….

اون غیرعادی بود.دست کم واسه من یکی که غیر عادی بنظر می رسید.
واسه منی که همیشه ودر طول زمانی که براش کار میکردم بارها به این باور رسیده بودم اون یه تفاوت فاحش با آدمای معمولی داره.
من ترسیده بودم و مسخره بود اگه این ترس رو انکارش میکردم آخه کاملا درک کرده بودم آدمی که مقابلم نشسته غیر عادی و غیر معمول هست.
فنجون رو برداشتم و درحالی شروع به نوشیدن اون نسکافه ی شیرین کردم که واقعا هیچ میلی به خوردنش نداشتم.
فقط میخواستم دیگه اونو تحریک به دشمنی باخودم نکنم.
وقتی من داشتم ذره ذره و با بی میلی اون نوشیدنی داغ رو میچشیدم اون با لبخند بهم خیره شده بود و تماشام میکرد.
نگاه هاش سنگین بودن و عجیب و ترسناک و معذب کننده.
سکوت رو شکست و پرسید:

-از من بدت میاد ساتین!؟

نفس عمیقی کشیدم و با صدای آروم و خفه ای جواب دادم :

-آره

برخلاف تصورم این آدم عجیب الهویه خوشحال شد از شنیدن جوابم.
چشمکی زد و گفت:

-میدونستم اینو میگی…من عاشق صداقتتم…این اولین فرق تو باهر دختر دیگه ای هست که میتونست الان جای تو اینجا مقابل من نشسته باشه میدونی چرا…؟ چون هر دختر دیگه ای بود تو این موقعیت دروغ تحویلم میداد و نه یه جواب صادقانه…من عاشق دخترای سرتق دست نیافتنی ام….

سرم رو آهسته تکون دادم و باهمون صدای ضعیف گفتم:

-من هیچوقت سمت تو نمیام

برام اهمیت نداشت اگه حرفهام به ضررم تموم میشدن.
وقتی اینو گفتم
بی حرف تماشاش کردم و بعداز چنددقیقه بی مقدمه ادامه داد:

-اما…تو الان از من میترسی بهت من قول میدم بعدا عاشقم میشی….من قول میدم تو با پای خودت میای سراغم…با…پای…خودت…

کلمات آخرش رو با لبخند و اطمینان ترسناکی و البتع شمرده شمرده به زبون میاورد. میدونستم محال من زمانی با پای خودم بیام سراغ همچین آدمی ولی چنان با اطمینان راجبش صحبت میکرد که آدمو به شک مینداخت.
به شک و ترس….

تو چشمهای هم خیره بودیم که زنگ در به صدا دراومد.
لبخند زد.ابروهاشو بالا انداخت و گفت:

-لباسهاتو آوردن!

بلند شد و قدم زنان رفت سمت در.خدایا باورم نمیشد.یعنی واقعا ممکن بود اجازه بده من از اینجا برم؟؟؟
حس و حال وقتهایی رو داشتم که سخت گیر ترین معلم بی مقدمه میگفت امتحان اما اپن بوک…
چون میگفت اپن بوک شک نمیکردیم قطعا اونقدر سخته که بعدش قراره خنده هامون تبدیل بشه به گریه واسه همین بین مادانش آموزان این جمله ی پشت هر خنده ای هست چیزی پنهان زیاد رواج پیدا کرده بود.
حالا من هم حس میکردم چون گفته میزاره میرم حتما یه جای کار میلنگه و پشت لبخندی که ناخوداگاه رو صورتم نشسته بود حتما یه اتفاق بد پنهون شده …
رفت و چنددقیقه بعد با لباسهای تمیز و خشک شده و اتو شده ام برگشت.
اونارو روی میز و درست مقابل چشمهام گذاشت و بعد گفت:

-لباسهاتو بپوش.میرسونمت خونه تون!

باور نکردنی بود برام.یعنی جدی جدی اینکارو میکرد!؟ خیلی سریع از روی صندلی بلند شدم.
دلم نمیخواست حتی ثانیه هارو تلف کنم.
لباسهارو برداشتم و دویدم پشت پارتیشنی که سمت کمد لباسها بود.
اول لباس های زیرمو پوشیدم و بعدهم مابقی رو تنم کردم.
اصلا اهمیت نداشت که سرم هنوز خیس….یا حتی اینکه تنم نم داره.
فقط باید از اینجا میرفتم.باید می رفتم.
باید خودمو از این شرایط خلاص میکردم.
آماده که شدم از پشت پارتیشن بیرون اومدم و گفتم:

-من آماده ام….

ابروشو بالا انداخت و گفت:

-چه سریع…اینقدر برای ترک من عجله داری!؟

دوست نداشتم به سوال طعنه آمیزش جواب بدم برای همین پرسیدم:

-میتونم خودم برم!؟

خندید.زبونشو یه طرف لپش گذاشت و بعد قدم زنان اومد سمتم.
مقابلم ایستاد و گفت:

-نه.نمیتونی خودت بری….

تا اینو گفت قلبم به تپش افتاد چون واسه چند لحظه این فکر افتاد به سرم که نکنه کلا نخواد بزاره من برم واسه همین گفتم:

-چرا ؟

به آرومی جواب داد:

-چون من نمیزارم به تو سخت بگذره.خودم میرسونمت….

اگه بگم حتی تا اون لحظه هم بهش شک داشتم دروغ نگفتم.آخه حرکتش منطقی نبود و عقل نمی پذیرفتش.
برای چی باید منو بدزده بعدهم بیاره خونه اش…زندانیم کنه و بعد بفرستم حمام واسم نسکافه آماده کنه لباسامو بده بشورن و بعدهم بگه برو به سلامت!؟

نمیتونستم باورش کنم و بپذیرم قراره به همین سادگی اجازه بده من برم.
خوشبین بودم و خدا خدا میکردم این خوشبینی نابود نشه و به فنا نره!
رفت سمت میزش و سوئیچش رو برداشت تا من مایوس رو امیدوار کنه.
اطز میز فاصله گرفت و اومد سمتم.
رو به روم ایستاد و بعد
دستشو سمتم دراز کرد و گفت:

-بیا بریم….

واقعا توقع داشت دستمو با خیال آسوده بزارم توی دستش؟ اون هم بعد از اینهمه اتفاق ؟
شاید هم توهم خودش و حرفهایی که خودش از قول خودش زده بود رو باور کرده بود.
اینکه من با پای خودم میام سراغش و به درخواست باهم بودنمون جواب بله میدم….
خودم رو کشیدم عقب و گفتم:

-بزار خودم برم…

لبخند زد و گفت:

-نه…تا من هستم چرا تنها بری؟ گفتم که خودم میرسونمت!

-اما من میخوام خودم برم….

با تاکید گفت:

-میرسونمتتتتت

اصلا دوست نداشتم با اون برم ولی ترسیدم باهاش دهن به دهن بشم یا بیشتر از اون اصرار بکنم. برای همین پذیرفتم که همراهش برم.
باهمدیگه از اتاق زدیم بیرون.
هنوزم ترس داشتم.هنوزم مضطرب بودم اما سعی میکردم خوشبین باشم به این اتفاق.
وارد حیاط که شدیم قدم زنان رفت سمت ماشین.خودش در ماشین رو برام باز کرد و گفت:

-بشین!

مردد نگاهش کردم.نشونه ی دیوانه شدنم بود اگه میگفتم هر ثانیه انتظار اینو داشتم که یه جورایی به سبک خودش غافلگیرم بکنه؟؟؟
نکنه اصلا منو ببره جای دیگه ای حبس کنه.
اونم با پای خودم!!!
سکوت و ساکن بودنم رو که دید پرسید:

-چرا وایستادی؟نمیخوای سوار بشی!؟

نفس عمیقی کشیدم و دل رو زدم به دریا.
هرچه باداباد.من که تا اینجاش کشیده شدم بدتر این مگه ممکن بود اتفاق بیفته!؟
رفتم سمتش نگاهی به صورتش انداختم و بعد نشستم تو ماشین.
لبخند زد و با بستن در گفت:

-حالا خوب شد !

ماشین رو دور زد و پشت فرمون تشست.یعنی واقعا قرار بود منو برسونه خونه؟ خدایا کاش اینکارو بکنه….
کاش جور بشه که من برم خونه.
برگردم پیش ننجون….
من دیگه برنمیگردم به اون شغل حتی اگه به پول اون شغل محتاج باشم!
حتی اگه ندارترین آدم شهر باشم…
ماشین رو از خونه خارج کرد.
خونه ای که به وقت اومدن حتی نمیدونستم کجاست آخه تمام مدت تو صندوق عقب بودم.
قبل از اینکه ماشین رو از حیاط بیرون ببره نگاهی به دور و اطراف انداختم.
به خونه ای که هیچ قسمتیش برام آشنا نبود.
یه ساختمون بعلاوه ی یه انبار که در دور افتاده ترین قسمت از حیاط فرار داشت.
در رو با ریموت باز کرد و بعدهم ماشین رو از حیاط برد ببرون….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یکی ...
یکی ...
1 سال قبل

وای…… ای ساتین چقدر گیجه

Nahar
Nahar
1 سال قبل

کم بود ک😐

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x