23 دیدگاه

رمان نفوذی پارت آخر

4
(3)

با حرف بهروز دلم هُری ریخت انگار که گوشام اشتباهی شنیدن باشن بهت زده و ناباور نگاهی به یاشار کردم که اونم نگاهم کرد و از نگاهش میتونستم بفهمم که اونم تعجب کرده

مسیح به بهروز گفت :

-بگو بیان داخل

و بهروز چشمی گفت و سریع به سمت در سالن رفت و مسیح پشت سر بهروز بلند شد و اونم به طرف در سالن رفت، یاشار هم بلند شد و همراه مسیح رفت و منم همراهشون رفتم..

شبنم از آشپز خونه بیرون اومد و با دیدن ما که داریم به سمت در سالن میریم سوالی پرسید:

-کجا دارید میرید؟

نگاهی بهش کردم و بهت زده لب زدم:

-مامان و بابامون اومدن

شبنم تعجب کرد و هاج و واج فقط نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه که ویندوزش بالا اومد متحیر پچ زد :

-چی؟؟؟ مامان و بابا؟؟

به سمت در عمارت قدم برداشتم و نگاه گذرای به پشت سرم انداختم و گفتم :

-آره، خودمم هنوز باورم نمیشه!

شبنم هم با من هم قدم شد و هر دو از عمارت خارج شدیم..

هر دوتامون همونجا روی پاگرد در عمارت خشکمون زده بود و بِر و بِر فقط جلومون نگاه می کردیم؛ همه اومده بودن مامان و بابای من و شبنم، آرمان، باران و عمه زهرا و عمو شایان و عمه فرخنده و شوهرش..

باورم نمیشه یعنی پدر و مادرم اومدن؟

یعنی دو فرشته ی زمینی اومدن دنبال من؟؟

با دیدن این جمعیت باورش برام سخت بود که اومدن دنبال من و شبنم!

و عجیب بغض سنگینی مثل توده ی سرطانی توی گلوم افتاده بود

جوشش اشک توی چشمام حس میکردم با قدم های سست پله ها رو پایین رفتم با هر قدم که به مامان و بابا نزدیک میشدم قلبِ دلتنگم تندتر می تپید و بغضم سنگین تر میشد

چند قدم مونده با مامان و بابا رو دویدم و خودمو توی آغوش مامان جای دادم..

و دلتنگ مامان رو بغل کردم،توی بغل مامان اشکام مثلِ ابر بهار باریدن و راه خودشونو از چشمام تا چونه ام امتداد دادن..

محکم و دلتنگ مامان رو بغل کردم و با صدای بغض آلودی پچ زدم:

-باورم نمیشه.. باورم نمیشه..

دلم براتون خیلی تنگ شده بود

مامان دستشو نوازش وار روی کمرم حرکت داد و با صدای که انگار از ته چاه می اومد و بغض داخلش موج می زد لب زد :

-الهی دورت بگردم.. منم دلم برات تنگ شده بود قلب مادر!

بعد از رفع دلتنگی این مدت که کنار مامان نبودم و دلم براش شده بود به تنگی لونه ی مورچه از بغلش بیرون اومدم و نگاهی به بابا کردم که بابا اغوششو برام باز کرد و با دلتنگی که توی نگاهش پدیدار بود لب زد :

-بیا اینجا ببینم گلِ من..

جلو رفتم و خودمو توی آغوش بابا پرت کردم و دستامو دور کمرش محکم حلقه کردم و سرمو توی قفسه ی سینه اش فرو کردم و دلتنگ برای حرفا و قربون صدقه های بابا بغلش کردم..

و اینبار اشکام مثل بارون سیل آسا بیشتر صورتمو خیس کردن ولی اشک دلتنگی بود

اشک شوق بود!

بابا هم منو توی بغل خودش فشرد و روی موهامو بوسه ای زد و گفت :

-دلم برای دخترِ شیطونم تنگ شده بود!

میون گریه کردنام خنده ای کوتاهی کردم و از بغل بابا بیرون اومدم و بابا با هر دو دستش اشک های جاری شده روی گونه هامو پاک کرد و من با بغض در جواب دلتنگی بابا گفتم :

-منم دلم براتون تنگ شده بود قهرمان هانا..

صدای اعتراض آمیز آرمان از پشت سر بابا اومد که گفت :

-عه.. پدر من بزا ما هم این زشتول ببینیم!

بابا و من خندیدیم و بابا کنار رفت و آرمان جای بابا رو گرفت و با لبخند شیطونی گفت :

-نمیگی احیاناً دل ما برات تنگ میشه فضول خانوم؟

و خودش پیش قدم شد و دستشو دور شونه هام انداخت و منو کشید توی بغلِ خودش و منم بغلش کردم و با قلبی فشرده شده از دلتنگی ادا کردم :

-دلم برات تنگ شده بود بی اعصاب!

 

بعد از یه دل سیر رفع دلتنگی با آرمان، با عمه و عمو ها و باران هم رفع دلتنگی کردم

اصلا حواسم به یاشار و مسیحی نبود که داشتن من و شبنم نگاه می کردن و چیزی نمی گفتن!

شبنم هم مثل من گریه کرده بود و توی آغوش پدر و مادرش زار زده بود

هنوز هم باورم نمی ‌شد انگار برام یک فیلم تخیلی بود که فقط توی ذهن بود و واقعی نبود

ولی واقعيت بود و الان همگی توی حیاط عمارت مسیح ایستاده بودیم!

باران آخرین نفری بود که باهاش حرف می زدم که نگاهم به سمت مامانم کشیده شد که قدم به سمت مسیح و یاشار برداشت

و من توی دلِ خودم گفتم :

-آخ که فاتحشون خوندس!

الان مامان داد و فریاد میکنه که چرا دختر منو دزدید؟؟

چطور جرئت همچنین کاری کنید؟

و دو سیلی آبدار میخوابونه توی گوش هر دوشون ولی در کمال ناباوری و حیرت مامان رو به مسیح گفت :

-امیرِ من!

و دست نوازش روی گونه ای مسیح کشید!!

ناباور چند بار پشت سر هم پلک زدم و زیر لب زمزمه کردم :

-چیشد؟؟؟

امیر کی؟؟

بدون اینکه نگاه از مامان و مسیح بگیرم چند قدم به شبنم نزدیک شدم و گفتم :

-چخبره اینجا؟؟

شبنم متعجب تر از من گفت :

-اگه تو میدونی،منم میدونم!

خیره به صحنه ی جلو بودم که مسیح و یاشار هر دو از رفتار مامان تعجب کرده بودن، مامان با چشم های که اشکی شده بود لب زد :

-باورم نمیشه انقدر بزرگ ‌شدی!

مرد شدی!

این 22 سال سال فکر کردم زیر اون آتیش سوزان موندی

و چقدر این 22 عذاب کشیدم من که نتونستم نجاتت بدم..

مسیح با گیجی و حیرت لب زد :

-مامان؟؟

مامان که با شنیدن این کلمه از جانب مسيح اشک چشماش بیشتر روون شده بود با گریه و عجز لب زد:

-آره، مامان..مامان مهتابت!

جفت ابروهام بالا پریدن و چشمام به قدر توپ تنيس شده بود

چخبره اینجا؟

مامان؟

یعنی مامان من مامان مسیح بود؟

ولی نه نه نمی شد مادر مسیح توی آتیش سوزی مُرده بود

پس اینجا چخبره؟

مسیح بهت زده تنها فقط مامان رو نگاه می کرد و لام تا کام چیزی نمی گفت

انگاری براش حرف غیر قابل باور گفته باشی همینطور مامان رو نگاه می کرد ولی به خودش اومد و رنگ نگاهش عوض شد،جلو رفت و مامان رو بغل کرد و مامان هم اونو بغل کرد!!

دیگه داشتم شاخ در می‌آوردم!

این مسیح مارو دزدیده بود بعد مامان اومده بود داشت بغلش می کرد و کسی هم چیزی نمی گفت؟؟

نمی گفت چرا دخترای مارو دزدیدی یا نمی زد لَت و پارش کنه

دیگه به وضوح داشت دو جفت شاخ بالای سرم سبز می شد!

رفتم پیش آرمان و شبنم هم همراهم اومد،سوالی ازش پرسیدم :

-آرمان اینجا چخبره؟

مامان و مسیح چرا همو بغل کردن؟

چرا مامان گریه میکنه؟

امیر کی؟

چی میگن اصن؟

آرمان کف هر دو دستشو مقابلم بالا آورد و گفت :

-آروم باش، ترمز کن تا بهت بگم چی به چی..

منتظر نگاهش کردم و لب زد :

-مامان ما.. مامان مسیح هم هست!

پریدم وسط حرفش و مثل پیام بازرگانی گفتم :

-چی؟؟

آرمان اخم کرد و غرولند کنان گفت :

-عه.. منکه هنوز چیزی نگفتم!

بزا بگم

ساکت شدم و ادامه ی حرفشو گوش دادم :

-ولی از یک پدر نیستیم، مسیح پسر فرهاد کیانی

-یعنی مامان اول با فرهاد ازدواج کرده بوده؟!

-آره.. وقتی با هم ازدواج میکنن مامان بخاطر فرهاد خانوادشو ترک میکنه و همراه فرهاد میاد دبی، فرهاد هم چون کار خلاف انجام می‌داده یکی از دشمناش عمارتشو به آتیش میکشونه و اون شب مامان و مسیح توی عمارت بودن!

مامان چون راهی برای فرار از آتیش نداشته شیشه ای پنجره ی اتاق رو میشکونه و بیرون میاد ولی نمیتونسته مسیح رو نجات بده و مسیح هم توی آتیش میسوزه

اینجا مامان فکر کرده مسیح توی آتیش سوخته و مسیح هم که نجات داده بودن فکر کرده مامان توی آتیش سوخته!

مامان هم بعد مسیح که امیدی برای زندگی کردن نداشته و پسر یکی یه دونشم توی آتیش سوخته بوده، دیگه با شرایط پیش اومده بر میگرده ایران و اینطور میشه که بعد چند سال با بابا آشنا میشه و باهاش ازدواج میکنه..

فرهاد کیانی هم بخاطر کار قاچاق که انجام می‌داده توی زندان میوفته!

با دهنی نیمه باز و چشم های از حدقه بیرون زده بِر و بِر فقط آرمان رو نگاه می کردم، شبنم به حرف اومد و گفت :

-عجب داستانی شد!!

پس الان اون فرهاد کجاست؟

توی زندانه؟

آرمان لب زد :

-توی زندانه، آزاد شده بود ولی دوباره توی زندان افتاد..

وقتی شما نبودید خیلی اتفاق ها افتاد ولی الان وقتش نیست که براتون بگم بعدا سر فرصت مفصل براتون توضیح میدم فعلا بیاید بریم پیش مامان اینا..

هنگ کرده بودم مغزم ویندوزش سوخته بود یعنی این غول چشم آبی داداشم بود؟؟

یعنی داداشم من و شبنم رو دزدیده بوده؟

و ما توی عمارتش بودیم؟

با صدا کردن های مکرر شبنم از فکر بیرون پریدم و همراهشون رفتم پیش بقیه..

کنار یاشار ایستادم و با چهره ی متعجب و مبهوت گفتم :

-هنوز هم هضمش برام سخته که مسیح داداشمه!

یاشار هم که تعجب کرده بود نگاهی بهم کرد و لب زد :

-فکر می کردم مادر مسیح توی آتیش سوزی مُرده!

ولی الان با دیدن این صحنه کاملا حیرت زده شدم

-آرمان گفت که مامانم از آتیش سوزی نجات پیدا کرده و بعد از مرگ مسیح برگشته ایران..

-خیلی غیره منتظره بود!

حتی یک درصدم فکر نمی کردم که مادر مسیح زنده باشه..

-ولی چرا مامانم به مسیح میگه امیر؟؟

-مسیح دو اسم داره یکی امیر یکی مسیح..

امیر اسمی که توی شناسنامشه و مسیح هم که خودمون بهش میگیم، یعنی دوست داشت که اسمش مسیح باشه..

-یعنی الان کسی که مارو دزدیده و با پدرم کینه و کدورت داشته، داداشمه؟!

یاشار نگاه گذرای بهم کرد و دیگه حالت چهره ریلکس شده بود و لب زد :

-اینطور که معلومه آره..

-جلل العجب!

آدم حتی تصور‌شم نمیتونه کنه دیگه چه برسه که داداشم باشه..

رو به یاشار لب زدم :

-من برم پیش مامانم و مسيح، میام..

-باشه،برو..

مامانم،بابام، آرمان و مسیح پیش هم بودن داشتن با هم حرف می زدن پیششون رفتم و حالت چهره ام رو تغییر دادم و متحیر و مبهوت ادا کردم :

-مامان این غول داداشمه؟؟

هر چهارتایی نگاهی به من کردن و بابام با اخم گفت :

-دخترم غول یعنی چی؟!

مامان از اون ور لب زد :

-امیر داداشته!

همونی که شمارو دزدیده..

نگاهم روی مسیح افتاد که شرمنده نگاهم می کرد چند قدم بهش نزدیک شدم و حق به جانب گفتم :

-توعه غول بیابونی بخاطر چی مارو دزدیدی؟

مامان از اینکه این جمله به مسیح گفتم صداش در اومد ولی اهمیت ندادم و ادامه حرفم گفتم :

-چرا با پدرم کینه و دشمنی داشتی؟

مسیح که انگار یه مسیح دیگه شده بود و بلکل اخلاقش با من تغییر کرده بود شرمنده گفت :

-منکه کَف دستمو بو نکرده بودم که تو خواهرمی!

و نمیدونستم که پدرت حسابش با پدرم بوده نه با من

به همه تعارف کرد که بریم داخل عمارت تا توضیح بده ماجرا از چه قرارِ و همه با هم رفتیم داخل..

و خلاصه مسیح شروع کرد به توضیح دادن ماجرا که چشیده و چی رفته..

وقتی حرفاشو زد قانع شدم که اون بی تقصیره در صورتی که آدمای فرهاد پدرمو کُتَک کاری کرده بودن و مقصیر مسیح در اومده بود!

بابا هم فکر کرده مسیح برای فرهاد توی ایران کار میکنه و بخاطر همین معامله جنس ها رو به پلیس لو داده و اینطور شده که مسیح بخاطر جبران کار بابا منو و شبنم دزدیده ولی قصد فروختن به شیخا نداشته و میخواسته که فقط بابا رو اذیت کنه چون مسیح خودش پلیس بوده و کارشون فراری دادن دخترا از دست شیخا بوده و گفت اون روزم که میخواسته من و شبنم رو به شیخِ بفروشه از قبل نقشه کشیده و قصد نداشته ما رو بفروشه و من و شبنم هم ندونسته اینکه پلیس هستن فحششون دادیم!

به مامان اینا گفتن که پلیس هستن و کار خلاف انجام نمیدن و مامان هم از شنیدن حرفای مسیح اشک می ریخت که پسرش چه شیر مردی شده و بقیه هم یاشار و مسیح تحسین کردن و بابا هم بخاطر اینکه جای مسیح و یاشار لو داده بود شرمنده بود ولی ندونسته اون کارو انجام داده بود ولی از مسیح و یاشار عذر خواهی کرد!

حرف اومد روی فرهاد و مامان، ماجرای اینکه فرهاد مامان دزدیده بوده؛ من هم که این موضوع شنیدم و فهمیدم که چند روز پیش چه اتفاق های رخ داده از فرهاد خشمگین شدم ولی فرهاد جزای کارشو دیده بود مامان با همه جزئیات گفت و تعریف کرد و تازه فهمیدم که چسب زخم روی پیشونی مامان بخاطر افتادنش توی جنگل پیشونیش زخم شده بوده

مسیح از اینکه فرهاد دوباره توی زندگیشون سَرک کشیده بوده عصبانی شد و گفت خودم حسابشو میرسم ولی مامان به مسیح گفت آروم باشه و حرص و جوش نخوره چون فرهاد اعدامی هستش و چوب همه کاراشو میخوره، مسیح با این حرف مامان آروم شد و خشمش ته کشید تا عصر همه مُخ مسیح خوردن ازش سوال می پرسیدن بعد آتیش سوزی کجا رفتی؟

کی نجاتت داد؟

چیکار کردی؟

پیش کی بزرگ شدی؟

و مسیح جواب تک تک سوال ها رو داد حتی مرگ پدر یاشار هم گفت!

همگی ظهر عمارت مسیح موندیم و شران ناهار درست کرد ولی عمه اینا کمکی هم بهش کردن

و همگی دور میز نشستيم و ناهار خوردیم

خیلی خوشحال بودم

و خیلی هم متعجب از کارهای خدا!

اینکه الان مامان اینا اینجان و مسیح هم داداشمه!

در حالی که یک درصدم فکر نمی کردم که مسیح بخواد جزئی از خانوادم باشه

واقعا کار های خدا حیرت آورد بود..

خدا حتی جواب کار های فرهاد هم داده بود، میگن چوب خدا صدا نداره اگه بزنه دوا نداره!

و این هم چوب بی صدای خدا بود که به کمر فرهاد خورده بود و برای همیشه دستش از این دنیا کوتاه میشد

بعد از ناهار دوباره مشغول حرف زدن شدن ولی آرمان و باران رفتن توی حیاط تا کمی قدم بزنن، باز این دو کفتر عاشق به هم رسیدن و از هم جدا نشدن!

بابا هم که رفته بود توی حیاط تا سیگار بکشه توی جمع چشم چرخوندم ولی یاشار ندیدم!

وا این دیو کجا رفته بود؟

نکنه رفته توی اتاقش؟

از سالن بیرون اومدم تا برم اتاق یاشار ببینم اونجا نیست که در عمارت باز شد بابا و یاشار هر دو داخل اومدن،بابا و یاشار با هم بیرون رفته بودن؟

نه بابا حتما وقتی میخواستن بیان داخل به هم دیگه برخورد کردن ولی یاشار کجا رفته بود؟

همینطور رو به رو در عمارت ایستاده بودم و داشتم نگاهشون می کردم که با صدای بابا به خودم اومد که گفت :

-هانا عزیزم چرا اونجا ایستادی؟

دستپاچه و هول شده گفتم :

-رفته بودم اشپز خونه..

به سمت بابا و یاشار قدم برداشتم و همراهشون به سمت سالن رفتم قبلی که یاشار بخواد وارد سالن بشه من ایستادم و پیرهنشو گرفتم و یاشار به سمتم برگشت و با علامت دست آزادم و لب خوانی گفتم :

-بیا..

یاشار نگاهی به داخل کرد و دید که بابا متوجه نشده بیرون اومد، رفتم داخل آشپز خونه و یاشار هم دنبالم اومد مقابلش ایستادم و کنجکاو ازش پرسیدم :

-با بابام بیرون رفته بودی؟

یاشار دستی به موهاش کشید و گفت :

-آره، چطور مگه؟

کنجکاو تر شدم و با اخم سوالی نجوا کردم :

-چی می گفتید؟

یاشار کنج لباشو بالا انداخت و گفت :

-هیچی.. حرفای عادی و همین

اهانی گفتم و یاشار لب زد :

-اجازه هست من برم بانو؟

چشمامو ریز کردم و گفتم :

-بعله برو..

یاشار با انگشت اشارش زد روی نوک بینیم و بیرون رفت، من هم چند دقیقه بعد از یاشار بیرون رفتم و رفتم توی سالن پیش بقیه..

رفتم پیش مسیح و مامان که سخت مشغول‌ حرف زدن بودن و پیششون نشستم و رو به مامان اخم آلود گفتم :

-مامان پسرتو پیدا کردی دیگه پاک منو از یاد بردی هاا

مامان به حرفم خندید و دل جویانه گفت :

-نه عزیزم این چه حرفی..

چون یک ساعت دیگه پرواز داریم میخواستم کمی بیشتر با امیر صحبت کنم و رفع دلتنگی این 22 سال بشه..

سوالی پرسیدم :

-پراوز داریم

-برگردیم ایران دیگه..

-مسیح و یاشار مگه نمیان؟

اینبار مسیح به حرف اومد و گفت :

-من و یاشار کمی کار نیمه تموم داریم،انجام که دادیم بر می‌گردیم ایران..

ولی چه کاری میخواستن انجام بدن؟

یادم اومد که هنوز قاتل پدر یاشار رو پیدا نکردن..

دیگه سوالی نپرسیدم ولی از اینکه مسیح و یاشار نمی خواستن همراهمون برگردن ایران مثل تایری که بادشو گرفته باشن و پژمرده شده باشه حالم همینطور بود و تنها به ساعت نگاه می کردم که کی موئد رفتن ما میشه؟

و این دو ساعت چه سریع مثل برق و باد گذشت توی این دو ساعت یه دل سیر یاشار نگاه کردم و کم و بیش هم باهاش حرف زدم، اونم از رفتن من ناراحت بود و این ناراحتی از چهره ش مشخص بود!

منکه هنوز نرفته بودم ولی از همین الان دلم برای این دیو دو سر تنگ شده بود

خودم و شبنم لباسامون عوض کردیم و آماده رفتن شدیم

احساس می‌کردم یه توده ی بزرگ غم روی دلم نشسته کم نمیتونم نفس بکشم

دلم میخواست که مسیح و یاشار هم همراهمون بیان ولی اونا نمی‌تونستن فعلا برگردن ایران تا کارشون اینجا تمام بشه..

از عمه و شوهر عمه خدافظی کردیم، مامان و بابا داشتن‌ با عمه حرف می زدن و منی که حواسم و فکرم همش پیش یاشار بود!

منی که اومده بودم توی عمارت و آرزوم بود که مامان و بابا بیان دنبالم و از این عمارت برم ولی الان دلم میخواست توی این عمارت بمونم کنار یاشار.. دلم نای رفتن نداشت

دلم میخواست همینجا باشم

کنار دیو دو سر خودم!

عمو شایان و عمو سامان زود تر از ما رفته بودن فرودگاه و تنها مامان و بابا آرمان بودیم؛ مامان داشت با مسیح حرف می زد و آرمان هم از یاشار خدافظی می کرد و سوار ماشین شد بابا هم از قبل خدافظی کرده بود منتظر بود ما سوار ماشین بشیم تا حرکت کنه..

رفتم پیش یاشار و سعی کردم لبخندی روی لبام بکارم تا غم توی نگاهمو متوجه ش نشه و بهش گفتم :

-مواظب خودت باش..

یاشار هم غم و ناراحتی از چهره ش مشهود بود،لبخند کم رنگی روی لباش نشوند و لب زد :

-چشم.. توام مواظب خودت باش..

من کارم تمام شد بر می گردم ایران..

نمیدونم چرا یه بغض عجیبی افتاده بود توی گلوم ولی سعی کردم صدام نلرزه و گفتم :

-هستم.. زود تر بیاین..

مامان هم از مسیح و یاشار خدافظی کرد و به سمت ماشین رفت من مونده بودم و یاشار و مسیح!

نگاهی به مسیح کردم و گفتم :

-داداش چشم آبی توام مواظب خودت باش و زودم برگردین ایران..

مسیح لبخندی به روم زد و لب زد :

-چشم هانا خانوم!

لبخند تلخی روی لبام بود شاید این تلخی بخاطر دور شدن از یاشار بود!

ولی سعی در پنهون کردن این غم داشتم تا خودم و یاشار رو حالمون بدتر از این که هست نکنم

برای آخرین بار نگاه عمیقی به چشم های یاشار کردم، میخواستم چشم های مشکیش توی ذهنم هک بشه و تا موقعی که دوباره بخوام این چشم ها رو ببینم توی ذهنم باشه..

بدون حرفی ازشون رو برگردوندم و با پاهای که اصلا همراهیم نمی کردن به سمت در عمارت رفتم..

توی نصفه راه سرمو برگردوندم و پشت سرمو نگاه کردم، نمیدونم چیشد که برگشتم و به سمت یاشار دویدم و خودمو پرت کردم توی بغلش و دستامو دور گردنش حلقه کردم!

محکم بغلش کردم و عطر تنشو عمیق نفس کشیدم و کنار گوشش پچ زدم :

-دوست دارم!

و آروم حلقه ی دستامو دور گردن یاشار شُل کردم و از بغلش بیرون اومدم یاشار لبخند غمباک زده ای به روم زد و نجوا کرد :

-منم دوست دارم چشم آبی!

و روحم از جمله ی یاشار جون دوباره گرفت و شاد شد..

بغض توی گلوم رو پس زدم و لبخندی به روش زدم و آروم آروم بدونی که برگردم عقب رفتم و چند قدمی که عقب رفته بودم؛بعد برگشتم سمت در عمارت و به سمت در عمارت دویدم..

هنوز به در عمارت نرسیده بودم که دوباره برگشتم سمت یاشار و هر دو دستمو دو طرف دهنم به صورت بلندگو قرار دادم و صدا زدم :

-منتظرت میمونم..

ياشار با صدای رسای در جواب حرفم گفت :

-منتظرم باش.. حتما میام و تورو میدزدم!

 

و اون روز روزِ وداع و خدافظی من و یاشار بود..

همگی برگشتیم ایران و هر کسی برگشت سر خونه و زندگی خود‌ش اما اینجا بعضی چیزا تغییر کرده بود.. به خانواده ی ما مسیح اضافه شده بود و آرمان منتظر مسیح و یاشار بودن تا بیان و با حضور اونا مراسم عقد بگیرن ولی سه هفته از برگشت ما به دبی گشته بود ولی هنوز کار یاشار و مسیح به اتمام نرسیده بود!

فرهاد پدر مسیح چند روز پیش اعدام شد و برای همیشه از زندگیمون حذف شد و دیگه خیالمون بابت فرهاد آسوده بود، من هم از فراق دوری یاشار توی این سه هفته جون به لب شده بودم و طاقتم سر اومده بود..

ولی خوبیش این بود که خودم و یاشار به هم دیگه زنگ میزدیم و بعضی اوقات با هم دیگه ویدئو کال می گرفتیم و کمی رفع دل تنگی می کردیم ولی بازم دل تنگی این وسط باقی میموند!

یاشار آدرس خونه مادرشو بهم داده بود و راجب من به مادرش گفته بود و مادرش، گیتی خانم همه چیزو میدونست و من هر چند روز یک بار به گیتی خانم سر می زدم؛ گیتی خانم 50 سالی سن داشت و از چهره ش مشهود بود که بخاطر مرگ شوهر خیلی غم و درد کشیده و با اون اتفاق پیر شده؛گیتی خانم بسیار مهربون و خوش برخورد بود و از اون جای که یاشار به مامانش گفته بود که من عروس ایندش هستم (که این وسط تن تن قند توی دلم آب میشد) و گیتی خانم خیلی ‌خوب با من برخورد می کردن و میگفتن تو مثل دختر خودم هستی، گیتی خانم دختر نداشت و یاشار تک فرزند بود و منو به عنوان دختر خودش میدونست نه عروسش!

بعضی روز ها خودم،گیتی خانم و ماهرخ که زنی بسیار مودب و خوش برخورد بود و به منم احترام بسیاری میزاشت؛ با هم دیگه به مکان های که گیتی خانم دوست داشت برن می رفتیم و اوقات فراغت اونجا به سر می بردیم

روز ها پس از یک دیگر می گذشت و من دلتنگ تر می شدم برای یاشار..

برای پسر اخمو و تُخسی که اصلا فکرشم نمی کردم روزی انقدر عاشق و وابسته اش بشم که آرزوم دیدنش باشه،دلم تنگ شده برای یاشارم..

دلتنگی من تمام نمی‌ شود

همین که فکر کنم

من و تو

دو نفریم

دلتنگ‌ تر می ‌شوم برای تو …

زیر درخت خودم، گیتی خانم و ماهرخ نشسته بودیم و از هوای بهاری لذت می بردیم باد می وزید و شاخه ها و برگ های درخت ها رو تکون می داد باد که تند تر می وزید شاخه های درخت ها رو به رقص در می آورد و چقدر که این هوا و آرامش و دوست داشتم آدم میتونست ساعت ها زیر این درخت های سرو و بلند بشینه و از هوا و نسیم بهاری لذت ببره..

گیتی خانم و ماهرخ مشغول صحبت کردن بودن که گوشی من زنگ خورد و اسم یاشار روی گوشیم افتاد ذوق زده زود گوشی جواب دادم و با زنگ خوردن گوشی من گیتی خانم و ماهرخ حرف زدنشون قطع کردن و من با خوشحالی و ذوق براشون لب خوانی کردم که یاشارِ؛ گیتی خانم و ماهرخ هم قربون صدقه ی یاشار رفتن..

یاشار با شوخ طبعی گفت :

-سلام خانم رضایی احوال شما؟؟

من هم با خوشی لب زدم :

-سلام،چقدر حلال زاده.. اصلا ذکر فکرت بودم..

یاشار خندید و گفت :

-ذکر فکرم؟

-اوهوم..

-عشق خودمی تو!

با حرفش قند تو دلم آب شد و آمپرم کمی بالا رفت و یاشار پشت بند حرفش گفت :

-خانم رضایی دربستی میای؟

کنجکاو پرسیدم :

-واسه کجا؟

-برا فرودگاه..

ابروهام بالا پرید و چشمام گشاد شد و ناباور لب زدم :

-چی؟؟؟

گیتی خانم و ماهرخ که از ولوم صدای من تعجب کرده بودن نگران گفتن :

-چیشده؟

و من با علامت دستم گفتم که آروم باشن سوالی از یاشار پرسیدم :

-توی کجایی مگه؟!

-فرودگاه!

با شور و شوق و تن صدای بلندی لب زدم :

-جدی میگی؟؟؟

یاشار خندید و گفت :

-آره.. میتونی بیای دنبالم؟

-چرا نیام.. با کمال میل!

گیتی خانم و ماهرخ هم همراه خودم میارم..

یاشار دوباره خندید و با خنده گفت :

-خوب که گفتم دربست، نگفته بودم فکر کنم صندوق هم پر آدم میکردی میومدی!

لبمو کج کردم و گفتم :

-برو ببینم بی مزه..

20 دقیقه دیگه اونجایم..

و گوشی قطع کردم و برای گیتی خانم و ماهرخ تعریف کردم و با شوق و دلی که باور نمی کرد یاشار برگشته ایران گفتم یاشار فرودگاه هستش و گیتی خانم رو به آسمون چقدر خدا رو شکر که پسرش برگشته ایران و با دلی خوش رفت و تا آماده بشه بریم فرودگاه دنبال یاشار..

 

(یاشار)

بعد از رفتن هانا فکر نمی کردم که زندگیم انقدر پوچ و تهی بشه!

زندگیم بدون هانا بی رنگ و لعاب بود!

و تنها هانا بود که به زندگی من رنگ و لعاب می داد..

هانا بود که فهمیدم دلیلی دارم زودتر کار توی دبی انجام بدم و برگردم ایران..

روز خدافظی خودم و هانا مسیح گفت که انگاری بد دلِ هانا رو بردی ولی اشتباه می کرد هانا بدجوری دل از من ربوده بود و دزد دلم بود!

با پدر‌ش در مورد ازدواج خودم و هانا صحبت کردم ولی هانا چیزی در این مورد نمی دونست و اون روز که من و پدرشو با هم دید چیزی بهش نگفتم و گذاشتم روزی که برگردم ایران و بهش گفتم این موضوع..

بعد از رفتن هانا و شبنم، شران و جواد هم فرستادیم ایران بجز بهروز و گفتیم وقتی برگشتیم ایران کسی دیگه ی توی عمارت نباشه..

شب و روز با فکر و عشق هانا سر کردم!

شبا گردنبند صدفی که برام درست کرده بود تو دستم می گرفتم و نگاهش می کردم و یاد تمام کارها و رفتار هانا می افتادم..

با خاطرات و یادش این سه هفته و چند روزِ طاقت فرسا سپری کردم..

بعضی روزا به هانا زنگ می زدم و یا ویدئو کال می گرفتیم و از نگاهش میتونستم بفهمم که اونم مثل من دل تنگه و منتظر هست تا من برگردم!

وقتی آدرس خونه ی مادرمو خواست و گفت میخواد بهشون سر بزنه و مادرم هم میگفت که هانا چقدر هواشونو داره و با هم تفریح هم میرن و چقدر دختر مودب و خوش برخوردی من بیشتر شیفته و عاشق هانا میشدم!

هانا برای من پر از شگفتی بود!

پر از حس خوبی که به من میداد!

پر از حس ناب برای من بود!

هانا شده بود فکرم..

شده بود روحم..

شده بود جونم..

و من چقدر این دختر چشم آبی دوست داشتم که حتی مامانم، مسیح و خانواد‌ش فهمیده بودن..

توی این سه هفته خودم و مسیح سخت پیگیر ماجرا قتل پدرم بودیم و دنبال اون آدم گشتیم و توی هر سوراخ موشی که بود پیداش کردیم ولی وقتی فهمیدیم که خودی از پشت بهمون خنجر زده دنیا روی سر من فرو ریخت!

عمومی خودم.. فرهاد دستور قتل پدرمو داده بوده و اون باعث و بانی قتل پدرم بوده!!

نه من نه مسیح نمیتونستیم باور کنیم که عموم پدرم رو کشته..

ولی از روی حسادت و کينه فرهاد هر کاری می کرد..

ولی فکر نمیکردم که قصد جون پدرم هم کنه!

با اینکه توی زندان بوده ولی به آدماش دستور قتل پدرمو داده بوده ولی در حالی که ما فکر می کردیم دشمن های فرهاد پدرمو کشتن و این چند سال فقط با این فکر خودمون به بی راهه می کشوندیم..

کشتن اون آدم فایده نداشت چون نقشه و سر چشمه ای اصلی فرهاد بود و فرهاد هم اعدام شده بود و جزایی تمام کارشو دیده بود و دستش دیگه از این دنیا ساقد شده بود، وقتی خودم و مسیح تمام ماجرا رو فهمیدیم و فرهاد هم که اعدام شده بود و دیگه چوب کاراشو خورده بود خودم، مسیح و بهروز برگشتیم ایران چون دیگه کاری توی دبی نداشتيم..

 

خودمو مسیح توی فرودگاه بودیم که زنگ زدم به هانا و بهش خبر دادم که برگشتم ایران و از صداش معلوم بود که دست از پا نمی شناخت و دل تو دلش نبود تا بیاد فرودگاه!

مسیح هم به خانواده‌ش زنگ زد و خانواده ی هانا اومدن دنبال مسیح.. خانواده‌ مسیح زود تر اومدن فرودگاه و همگی با هم سلام و احوال پرسی کردیم و به منو مسیح خو‌ش آمد گفتن..

چشم انتظار هانا بودم و توی سالن انتظار فرودگاه

اطراف می پاییدم که صدای جیغی شنیدم و به سمت صاحب صدا برگشتم!

خودش بود..

زندگی من بود!

هانای من بود!

به سمتم دوید و منم به سمتم قدم برداشتم و دستامو براش باز کردم و خودشو محکم و با شدت پرت کرد توی بغلم و من دستامو دور کمرش حلقه کردم و توی هوا دورش دادم..

چند دور چرخیدم و هانا آروم روی زمین قرار دادم و هر دو با قلبی که تند می تپید هم دیگه رو نگاه میکردیم..

هانا با چشم های آبیش لب زد :

-خیلی دلم برات تنگ شده بود!

پیشونیشو بوسیدم و ادا کردم :

-دلِ منم برات تنگ شده بود چشم آبی من!

با صدای مامان،خودم و هانا نگاهمون به سمت مادرم کشیده شد..

هانا کنار رفت و مادرم خودشو بهم رسوند و دلتنگ مادرم رو در آغوش کشیدم…

 

:::هانا:::

یاشار و گیتی خانم هم دیگه رو بغل کردن و گیتی خانم قربون صدقه ی یاشار می رفت و رفع دل تنگی می کردن و بعد از چند ثانیه ماهرخ و یاشار با هم دیگه سلام و احوال پرسی کردن و ماهرخ هم که یاشار رو مثل پسر خودش میدونست قربون صدقه ی یاشار می رفت..

بعد از رفع دلتنگی و نگاه های عاشقانه رفتیم پیش مامان اینا.. کنار مسیح ایستادم و زدم به بازوش و گفتم :

-چطوری غول؟

خوش به ایران اومدی..

مسیح با شوخ طبعی گفت :

-ممنون جوجه اردک زشت!

چشم غره ای بهش رفتم و لبمو کج کردم گفتم :

-جوجه اردک زشت عمته!

مسیح خندید و با خنده لب زد :

-چرا جوش میاری؟

با صدای مامان از کَل کَل کردن دست برداشتیم و بعد از مکالمه ی کوتاه خانواده مسیح همراه مامان اینا رفت خونه و منو یاشار، گیتی خانم و ماهرخ هم رفتیم خونه ی ما؛چون مامان گیتی خانم دعوت کردن که بیان خونه ی ما و همگی لشکر کشی کردیم خونمون..

مامان عمو سامان و عمو شایان هم دعوت کرد که با خانواده بیان خونه ما، و شب همگی دور هم جمع شدیم..

بابا به عمو شایان گفت که پنج شنبه که سه روز دیگه ست مراسم عقد آرمان و باران بزاریم چون مسیح و یاشار هم دیگه برگشته بودن و عمو شایان هم قبول کردن، خلاصه دیگه با اومدن یاشار نمیدونستم این سه روز چجوری گذشت!

این سه روز بیشتر خودم و یاشار با هم بودیم و تلافی این سه هفته کردیم..

مسیح هم بهم تیکه مینداخت و میگفت بعد عقد آرمان نوبت توعه و منم میگفتم نخیر اول باید داداشِ غولم ازدواج کنه بعد من!

و خلاصه مراسم عقد آرمان و مسیح گرفتیم، توی مراسم عقد آرمان بود که فهمیدم یاشار منو از بابام خواستگاری کرده و نگم از حالم براتون که اصلا روی زمین نبودم!

توی آسمون سیر می کردم و شبنم به حال و روزم می‌خندید و منم چشم غره بهش می رفتم و می گفتم ان شاء الله به درد عشق دچار بشی تا اون موقع بفهمی چی به چی!

ولی نگو که شبنم خودش عاشق داداشم بوده و ریا نمی کرده!

قبلا بهم گفته بود ولی فکر می کردم به شوخی اینو گفته ولی نگو خانم دلو به داداشم باخته و عجب مارمولکی بوده..

از رفتارِ مشکوکش با مسیح فهمیدم، این دو تا دیگه چه مارمولک های بودن!!

زیر آبی عاشق می شدن.. بیشعورا

وقتی فهمیدم چی به چی به یاشار گفتم و یاشار هم برای مسیح دست گرفت و گفت :

-میبینم دختر عموت بدجوری دلتو برده مسیح خان!

این دو تا رکورد عشق و عاشقی زده بودن..

منم رفتم پیش مامان و چندان آشِ خوشمزه ای برای مسیح پختم که خودش هَض کرد!

به مامان گفتم که مسیح از شبنم خوشش میاد ولی روش نشد بیاد به تو بگه و منو فرستاد تا بهت بگم مامان..

وای وای قیافه ی مسیح دیدنی بود

وقتی مامانم داشت باهاش حرف می زد و منم یه گوشه وایساده بودم و ریز ریز به قیافش میخندیدم

ولی خب از خدا خواسته بود، چون اونم از شبنم خوشش میومد و چه کیفی هم می کرد برا خودش که من به هم رسوندمشون و چی از این بهتر!

شبنم هم از وقتی عکس مسیح دیده بود ازش خوشش میومد..

 

(یک ماه و اندکی بعد)

 

آرمان و مسیح به عشقشون رسیدن الا منو ياشار..

ولی یاشار می گفت که من میخوام عقد و عروسی با هم بگیرم برای همین عجله ای نداشتیم..

 

آرمان و مسیح میخواستن آخر هفته برن شمال و خوش بگذرونن، من هم به یاشار گفتم که همراهشون بریم

از اینکه میخواستیم بریم شمال ذوق زده و خوشحال بودم..

مشغول جمع کردن کردن وسایلم بودم، همه ی وسایلی که نیاز داشتم توی چمدون گذاشتم و زیپ چمدون کشیدم که صدای گوشیم بلند شد و میدونستم که یاشارِ!

تماس وصل کردم و گفت :

-مادمازل دَم در حیاط منتظرم..

باشه ای گفتم و گوشی قطع کردم دسته ی چمدون گرفتم و از اتاقم بیرون اومدم

آروم از پله ها پایین رفتم مامان و بابا که توی سالن نشسته بودن برای خدافظی ازشون چمدون توی راهرو سالن گذاشتم و پیش مامان و بابا رفتم

باهاشون خدافظی کردم و هر دو گفتن خوش بگذره بهتون از خونه بیرون اومدم

در حیاط باز کردم و دیدم که یاشار تیکه زده به ماشینِ بنز مشکی که تازه خریده بود تا منو دید لبخندی روی لباش نشوند و با خوش رویی گفت :

-خوشگل خانوم بلاخره تشریف آوردن!

چمدون رو ازم گرفت و گذاشت صندوق عقب ماشین و من گفتم :

-بعله بعله.. نمیخواستم آقامون منتظر بزارم!

یاشار خندید و گفت :

-نکه منتظر نبودم..

اخمی بهش کردم و سوار شدم و یاشار هم سوار شد یاشار با خنده ای که روی لبش بود لب زد :

-نبینم اخمتو چشم آبی!

وقتی بهم میگفت چشم آبی حتی اگه باهاش قهر هم بودم آشتی میکردم و خوب قِلِقَم دستش اومده بود..

یاشار ماشین روشن کرد و من نگاهی بهش کردم و با خودم گفتم :

-دیوِ خوشتیپ..

یاشار که حرکت کرد منم آهنگی پلی کردم که خواننده مسعود صادقلو و آهنگِ همسفر میخوند و وصف حال هر دومون بود!

با آهنگ لب خونی می کردم و یاشار هم نیم نگاه های بهم می کرد و منم بیشتر توی عمق آهنگ غرق می شدم..

نیمه منه این! همه بدونن…

هرچی میخونم واسه این میخونم…

نه نیاد کسی طرفش؛ نبینم!

همه میدونن سر این چقدر دیوونم!

نیمه منه این! همه بدونن…

هرچی میخونم واسه این میخونم…

نه نیاد کسی طرفش؛ نبینم!

همه میدونن سر این چقدر دیوونم!

طول مسیر با چند تا آهنگ خوندم و بعضی جاها که قشنگ و با صفا بود وایمیسادیم و عکس یادگاری می‌گرفتیم

همه جا پُر بود از درخت و توی مسیر محو تماشای خلقت خدا میشدم که همه چیو زیبا و به نظم آفریده بود!

اواخر اردیبهشت ماه بود و هوا عالی بود یک ساعت مونده به ویلا کمی خوابیدم و وقتی بیدار شدم که رسیده بودیم ویلا و یاشار منو بیدار کرد..

یاشار چمدون ها رو آورد داخل ویلا و هر کدوم از ما صاحب یکی از اتاق های ویلا شدیم و یاشار هم چمدون ها رو برد توی اتاق خودمون..

آرمان ناهار برامون کوبیده سفارش داد، وسایل توی کمد جاساز کردم و لباسامو عوض کردم و پایین اومدم دیگه ناهارمون هم رسیده بود

همگی دور هم روی میز نشستیم و کوبیده زدیم به رگ و بماند که روی سفره چقدر گفتیم و خندیدیم

بعد از خوردن ناهار هر کسی با عشقش به سمت اتاقش تا رفت تا کمی استراحت کنه و دو ساعت دیگه بریم ساحل منم که خوابم نمیومد و خسته هم نبودم و دیدم که یاشار هم روی کاناپه نشسته و سرش توی گوشی و گفتم چی بهتر از این که بریم با هم دیگه ساحل!

به یاشار گفتم بیا بریم ساحل تا آرمان و مسیح و دخترا بیدار شدن خودشون بعدا میان ساحل؛ یاشار هم از خدا خواسته قبول کرد و منم جَلدی رفتم لباسمو با لباس ساحلی سفیدی که گل های زرد رنگی روی لباس بود و آستین حلقه ی بود و با یک شال کرمی رنگ تعویض کردم و پایین اومدم..

یاشار هم که از قبل یه شلوارک یه تیشرت طوسی رنگ پوشیده بود و بازو های ورزیدشو به رویت گذاشته بود و دیگه لباساشو عوض نکرد..

و با هم از ویلا بیرون زدیم و به قول آرمان قدم به سویی صفا سيتی و عشق حال گذاشتیم..

هوا ابری بود و باد ملایمی می وزید

هوا هم دونفره بود!

پیاده به ساحل رفتیم چون مسافت زیادی تا ساحل نبود..

وقتی به ساحل رسیدیم نگاهی به دریا بی انتها انداختم و خورشیدی که داشت آروم اروم از آسمون آبی به سمت پشت دریا پایین می رفت و می‌خواست خودشو از چشم ما پنهون می کنه!

چقدر صدای برخورد کردن موج ها به صخره ها آرامش بخش بود و صدای موج های که روی دریا به سمت ساحل میومدن آرامشی به آدم تزریق میکرد که روح و روان آدمو به بازی می گرفت..

همراه یاشار کنار ساحل دست در دست هم شروع به قدم زدن کردیم

از روز اشنایمون با هم دیگه توی عمارت حرف زدیم..

از چموش و پروو بازی های من..

از گیر دادن های یاشار..

از اتفاق های که بینمون رخ داده بود..

از جرقه های که شروع عشقمون به هم بود..

همه ی اتفاق های شیرین گذشته رو دوباره مرور کردیم

یاشار نگاه عاشقانه ای بهم کرد و گفت :

-وقتی تو برگشتی ایران، من هر شب اون گردنبندِ صدفی نگاه می کردم و چهره توی جلوی چشمام تداعی می شد..

-بخاطر همین گفتی یادگاری خوبی؟

یاشار دستمو توی دستش فشرد و گفت :

-آره..

اون سه هفته به قدر سه سال سخت برام گذشت..

-برای منم خیلی سخت بود!

طاقت فرسا بود..

یاشار که انگاری یه چیزی یادش اومده باشه عجولانه لب زد :

-راستی یه چیزی بهت نگفتم..

کنجکاو لب زدم :

-چی؟

شونه به شونه ای هم کنار ساحل را می رفتیم که یاشار ایستاد و برگشت سمتم و منم برگشتم سمتش و نجوا کرد :

-وقتی پدر و مادرت اومدن عمارت، من با پدرت در مورد ازدواج با تو صحبت کردم؛ یادته اون روز منو پدرت با هم دیدی؟

-آره..

-من با پدرت در مورد ازدواج با تو حرف زدم و پدرت از ازدواج تو با من مشکلی نداشت و مخالفتی هم نکرد..

توی مراسم عقد آرمان هم موضوع خواستگاری دوباره مطرح کردم اون روز دیگه خودت بودی

ولی چند روز پیش هم دوباره باهاشون حرف زدم و گفتم وقتی از مسافرت برگشتیم میخوایم با مادرم بیایم برای خواستگاری هانا از شما..

متحیر شده بودم که یاشار این حرفا رو به پدرم گفته بود و من خبر نداشتم ولی یه چیزی بود که آرمان میگفت چند روز دیگه عروسی داریم و من هم هر چی ازش می پرسیدم عروسی کی؟

از فامیل یا نه؟

میگفت چند روز دیگه خودت میفهمی و الان متوجه شدم که منظورش خودم بودم!

از هپروت بیرون اومده و تعجب کرده و مهبوت گفتم :

-تو چرا به من نگفتی؟

بابام چی گفت بهت؟

یاشار با گوشه ای لبش خندید و گفت :

-الان گفتم دیگه!

خوشحال شدن و گفتن که مشتاق دیدار شما هستیم..

اخمی کردم و لبامو براش کج کردم و لب زدم :

-خیلی بدی چرا بم نگفتی؟

یاشار دست بالا آورد و دماغمو بین دو انگشت اشاره و میانه اش قرار داد و کشید و با اخم ساختگی گفت :

-نبینم اخمتو!

الان باید خوشحالیتو ببینم..

اخمام از هم باز شد و نیمچه لبخندی زدم که یاشار هم لبخندی زد و گفت :

-حالا شد!

و دستمو توی دستش قرار داد و دوباره با هم لب ساحل با هم قدم شدیم..

پا برهنه روی ماسه های ساحل راه می رفتیم و رد پامون روی ماسه ها باقی میوند..

یاشار نیم نگاهی بهم کرد و گفت :

-هانا

نگاهی به نیم رخ چهره اش کردم و لب زدم :

-جانم؟

-اگه زمان برگرده عقب تو منو باز انتخاب میکردی؟!

با حرفی که زد ایستادم و برگشتم سمت یاشار که اونم مقابلم ایستاد؛هر دو دستشو توی حصار دستام قرار دادم و توی چشم های مشکیش نگاه کردم و گفتم :

-اگه ده بار دیگه زمان برگرده عقب باز من تورو انتخاب می کردم!

یاشار لبخند شیرنی زد و دستاشو از بین دستام بیرون کشید و صورتمو با هر دو دستش قاب کرد و خودشو بهم نزدیک کرد،پیشونیم بوسید و کمی خودشو عقب کشید و توی چشمام نگاه کرد و نجوا کرد :

-خیلی دوست دارم!

با لبخندی که روی لبام نقش بسته بود خیره توی چشماش لب زدم :

-منم دوست دارم!

 

این پایان داستان عاشقانه ی ما بود..

ولی فهمیدم که حکمت و کار خدا بوده که این اتفاق برای من بیوفته و من برم دبی و اونجا با یاشار آشنا بشم، داداشمو پیدا کنیم و فرهاد از زندگیمون بره و مسیر زندگیون به اینجا برسه و همه خوشبخت و در کنار هم زندگی کنیم..

خدا خواسته بود که زندگی ما اینجوری رقم بخوره و سرنوشتمون اینجوری نوشته بشه

خدا بود که هر غیر ممکنی،ممکن میکنه..

 

“پایان”

 

سخن آخر نویسنده؛

دوستانی که با انرژی قشنگتون و حتی انتقادات سازنده تون منو همراهی و تشویقم کردید،سپاس..

امیدوارم از رمان من لذت برده باشید و کاستی ها و اشکالات من رو ببخشید..

ممنون از همه تون و خدانگهدار..

1400/7/3

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

23 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لمیا
لمیا
1 سال قبل

وااااای چه خوب اشکامونو در اوردی نویسنده😍😭 یکم مراعات کن احساساتمونو…😂😂😂

asal
asal
2 سال قبل

رمانت عالی بود عزیزم خسته نباشی

asal
asal
2 سال قبل

رمانت عالی بود عزیزم

ayliiinn
عضو
2 سال قبل

هانا هانا هانا جونم!
.
.
دانشگاه قبول شدم!
دبیری رشت!

.
.
.وویی ذوخ دارم!

Hana
Hana
پاسخ به  ayliiinn
2 سال قبل

جونم جونمممممم؟؟
.
.
.
وووییییییییی مباررررکه😍😍
خیلی خوشحال شدم عزیزم
موفق باشی عشقم!
داشنگاه خوش بگذره!😂🤦‍♀️
.
.
.
من خر ذووووق شدم برات عشقمممم
ان شاء الله پله های تری موفقیت همینجور بالاااا بری.. ❤️
بوس بهت آیلینی!

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Hana
2 سال قبل

مرسییییی!
مرسی که خوشحال میشی!
.
.
.
ایشالاااااا قبولی خودت!
بوص!

Hana
Hana
پاسخ به  ayliiinn
2 سال قبل

قربااااانت!
وووویییی خیلی ذوق کردم خدا کنه منم دبیری بیارممم☹️
خیلی ذوق کردم و گفتم ک چ خوب کنکور سال اول قبول شدی!
آیلینی خودت میخواستی بری رشته ی دبیری؟
دانشگاه دولتی آوردی دیگه؟
آیلین روزی چقدر درس میخوندی؟

(اشتباه تایپی کامنت قبل 🤦‍♀️😂)

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Hana
2 سال قبل

ایشالا ایشالا
اره منم حوصله پشت کنکور موندن نداشتم!

.
.
اره خودم فرهنگیانو زدم
به جز دندون و گرافیک به هیچی علاقه نداشتم گفتم حداقل شغلم مشخص باشه!
اره فرهنگیان کلا دولتیه

.
.
روزی ۱۰ ساعت
هر چند خیلی دیر شروع کردم!

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Hanaaa
2 سال قبل

نع عشقم!
اتفاقا میخواستم نصب کنم ولی گفتن نمیشه!

..
.
فقط تل دارم!

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Hanaaa
2 سال قبل

همچنین جانیم!

..
.
اره دیگه هر چی بود گذشت خداروشکر!
..

.
ایشالا خودت هم موفق باشی!

ayliiinn
عضو
2 سال قبل

واییییی مبارکهههه هاناها خانم نویسنده!
.
.
.
.
ایشالا که مثل همیشه بدرخشی!
عالی عالی!

دخی خاص
دخی خاص
2 سال قبل

رمانت خیلی خوب بود منتظر رمانت بعدتم هانا جون

(:
(:
2 سال قبل

اه تموم!

Hana
Hana
پاسخ به  (:
2 سال قبل

آری تمام شد! 🙁

Hana
Hana
پاسخ به  Hana
2 سال قبل

مرسی مهرنازی.. 😗❤
مچکرم عشقم؛ تشکر فراوان.. همچنین عزیزم.. 💜

دسته‌ها

23
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x