26 دیدگاه

رمان نفوذی پارت 11

5
(1)

 

::::مهتاب::::

کنار زهرا نشسته بودم ولی توی فکر بودم…
فکر اینکه فرهاد بخواد زندگی منو خراب کنه و از هم بپاشه!
فکر اینکه فرهاد حتما نقشه توی سرش داره!
اره،شاید ۲۲ سال پیش من دوسش داشتم …
عاشقش بودم…
حتی براش میمیردم…

منی که بخاطر اون از خانوادم دور شدم و همراهش رفتم خارج از کشور زندگی کردم…

من زنی بودم که عاشق شوهرش بود…
و شوهرشو دوست داشت….
ولی من نمیخواستم که شوهرم یه خلافکار باشه…
نمیخواستم که قاچاق کنه…
میخواستم ی زندگی اروم و عادی داشته باشم.
نمیخواستم که ی روزی شوهرمو پشت میله های زندان ببینم!

ولی اون نخواست و نمیخواست…
اون راه خلافشو انتخاب کرد…
منم با یه خلافکار نمیخواستم زندگی کنم و نمیتونستمم زندگی کنم…
حتی شده بود بخاطر بچم!

نمیخواستم پسرم هم ی خلافکار بشه نمیخواستم بدونه پدرش خلافکار…

پس چرا الان میخواد وارد زندگی من بشه؟!

چرا دوباره میخواد اتیش زیر خاکسترو روشن کنه؟

اون برای من فراموش شدس!…

با صدای محدثه از فکر بیرون اومدم
-مهتاب حالت خوبه؟
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
اره عزیزم خوبم ،فقط تو فکر بودم…

-اها رنگت پریده نگران شدم…
-منکه حالم خوبه، فعلا زهراست که حالش بد تر از همس…

-اره، از بس گریه کرد …هیچم نمیخوره….
قرص ارامش بخش بهش دادم و به زور گفتم ی دو ساعت بخوابه…
نگران دخترش….معلوم نیست الان باران کجاست…

-باید هم نگران باشه خب مادره!
ولی اینکه چیزی نمیخوره ممکنه حالش بدتر بشه و از حالش بره…

محدثه لب تر کرد حرفی بزنه که در سالن باز شد و میلاد و شایان اومدن داخل…

هر دو از چهرشون معلوم بود خبری خوبی ندارن…
بلند شدم به سمت میلاد رفتم و با نگرانی گفتم:
چیشد میلاد؟
خبری نشد؟
چرا قیافتون اینجوری؟

-میلاد لبشو به دندون کشید و این پا و اون پا کرد…
-بگو دیگه میلاد چیشد؟
اخر لب باز کرد و گفت:
باران دزدین ….
بهت زده فقط به میلاد نگاه میکردم که ادامه داد:
باران دبی…
از طریق یکی از جاسوس های همون باند فهمیدیم که یکی به اسم شهرام دخترای پولدارو میدزده و میفرستشون اون ور….

نفسم بالا نمیومد سر جام خشکم زده بود قبل اینکه دهن باز کنم چیزی بگم…
با صدای زمین خوردن کسی سرمو برگدوندم …
زهرا دیدم که از حال رفته و روی زمین افتاده سریع شایان به سمتش رفت…
و منو میلادم به سمتش رفتیم…
فک کنم حرف های میلاد رو شنیده و از حال رفته…

شایان زیر سر زهرا با دستش بلند کرد و اسمشو صدا زد…

محدثه با صدای لرزون گفت:
ببرینش بیمارستان…

شایان زیر پاهای زهرا رو گرفت و بلند کرد…
و با قدم های تند به سمت در رفت…
میلاد سریع تر شایان به سمت در رفت و درو براش باز کرد.

هر دو به سمت ماشین رفتن …
سریع گوشیمو از روی ویترین برداشتم و پشت سرشون رفتم.‌‌…

.
.

داخل راهرو نشسته بودیم و به زهرا سرم وصل کردن…

دکتر گفت تا فردا مرخص نمیشه بخاطر اینکه چیزی نخورده و بدنش ضعیف شده…

دکتر هم براش دارو های تقویتی نوشته بود…
شایان هم رفته بود دارو ها رو بگیره…
با صدای محدثه نگاهی بهش انداختم که گفت:

مهتاب هانا به تو زنگ نزده؟

منکه هر چی به شبنم زنگ میزنم جواب نمیده!….

-نه، هانا زنگ نزده…بزار ی زنگ بهش بزنم…ببینم این دو تا دختر کجا هستن؟
اونا هم که نمیدونن ما اومدیم بیمارستان ببینم کجا رفتن؟

شماره ای هانا رو گرفتم …بوق میخورد ولی جواب نمیداد!
دوباره شمارشو گرفتم ولی بازم بوق میخورد ولی جواب نمیداد!

دیگه داشتم نگران میشدم…
به محدثه نگاه کردم که اونم نگرانی تو چشاش موج میزد و گفتم:
هانا هم جواب نمیده…
گوشیش بوق میخوره ولی جواب نمیده…
تو هم ی بار دیگه به شبنم زنگ بزن…

-باش..
شماره شبنمو گرفت…
خدا خدا میکردم که حداقل شبنم جواب بده…
ولی محدثه گفت شبنم هم جواب نمیده…
لحظه ای ترس به دلم افتاد که نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه؟

خدانکنه…نفوس بد نزنم…

نگاهی به محدثه کردم و گفتم:

اخه این دو تا دختر کجا موندن؟…
چرا گوشی هاشون جواب نمیدن؟
فک نمیکنن ما نگران میشیم؟

وای خدایا از دست اینا…
اخر ادمو سکته میدن…
با ترس و نگرانی که توی دلم بود بلند شدم و به سمت میلاد رفتم که ایستاده بود و تکیه اش به دیوار بود و داشت با گوشیش حرف میزد…

صداش کردم که کنار دیوار راسته ایستاد و با انگشت اشارشو نشونم داد به معنی اینکه ی لحظه صبر کنم…

صحبتش تمام شد و تماس قطع کرد …
توی چشماش نگاه کردم و گفتم:
به هانا زنگ میزنم جواب نمیده!

کمی بغض توی صدام بود ولی ادامه دادم:
شبنم هم گوشیشو جواب نمیده…
این دو تا دختر کجان؟
چرا گوشی هاشون جواب نمیدن؟
دارم نگران میشم میلاد یعنی چی شده؟
چرا زنگ نزدن؟ الانم که دیر وقت…کاش اصلا نمیزاشتم برن خبری از دوستای باران بگیرن…خودمون میرفتیم…الان نمیدونم دخترم کجاست؟
نمیدونم کی گریم گرفته بود که میلاد رد های اشک روی گونه هامو با دستش پاک کرد و گفت:
تو اروم باش …

بزار من ی زنگ به هانا بزنم …
گوشیشو از توی جیبش در اورد و شماره گرفت…

با چشم های اشکی نگاهش کردم و گفتم:
میلاد چیشد؟ جواب داد؟
-نه…گوشیش خاموش…

توی دلم اشوب بود نمیدونستم چیکار کنم ؟
محدثه بلند شد و به طرفم بود و با همون صدای نگران گفت :
چیشد؟
جواب دادن؟
-نه…

میلاد:به حمید میگم بره دنبالشون ببینم کجا موندن؟
-یعنی چی که حمید بره میلاد من دلم هزار راه میره تو میگی حمید بره؟؟

میلاد منو به طرف صندلی برد و روش نشوند، دستامو گرفت و جلوم به زانو گفت:
عزیز من اروم باش…منم همراه حمید میرم…
خصمانه نگاهش کردم و با بغض گفتم:
چجوری اروم باشم؟
بزار منم همراهت بیام…

میلاد دستامو ول کرد و گفت:

بزار ی زنگ به تلفن خونه بزنم ببینم نرفتن خونه؟
شماره گرفت و گوشی کنار گوشش قرار داد…

با صدا نفسشو بیرون داد و گفت:
نه، خونه هم نیستن…جواب نمیدن…
محتاطانه نگاهش کردم و نجوا کردم:
میلاد لطفا بزار منم همراهت بیام…من اینجا باشم از نگرانی میمیرم…

عزیز من ، من میرم …تو لازم نیست دیگه بیای…

هر اتفاقی افتاد یا هر خبری شد بهت زنگ میزنم ….خوبه؟

به چشماش نگاه کردم که چشماش هم داشت حرفشو تکرار میکرد و میگفت مهتاب بمون همینجا…
سرمو پایین انداختم و اروم گفتم :
باش
میلاد بلند شد و به سمت در خروجی رفت که در همین حین ماهان وارد شد..‌.

هر دو همونجا ایستادن …
میلاد داشت حرف میزد‌‌‌…
بعد از چند دقیقه هر دو از بیمارستان خارج شدن…!

من موندم و محدثه…با ی کوه نگرانی که داشتیم…

محدثه کمی اونور تر از من نشسته بود و حالش گرفته بود ، معلوم بود تو فکرم هست…

منم که بغضی که مهمون گلوم شده بود و در اخر نتونستم مهارش کنم…
و هاله ای اشک جلو چشامو تار کرد و دوباره قطره اشکی روی گونم فرود اومد…

دلم هزار راه میرفت …
یعنی دخترم کجا مونده؟
چرا به من زنگ نزده اگه جای رفته؟ بعد از عصری دیگه زنگ نزد …
چه اتفاقی اخه افتاده براشون؟
نگران بودم …
هم نگران دخترم …
هم شبنم هر دو با هم بودن..‌
همینطور قطره اشک روی گونم میریخت…
نفسم بند اومده بود…
نفس عمیقی کشیدم ….
و با دستم اشکامو پاک کردم و اروم زیر لب زمزمه کردم:
خدایا اتفاقی براشون نیفتاده باشه…

::::یاشار::::

(دبی)

بعد از رسیدن به دبی…
به عمارت رفتیم…
همون عمارتی که هیچ تغییری نکرده بود…

عمارت به اون درن دشتی نمیدونستم برای چی مسیح؟

هه!…البته مسیح که من میشناسم باید همه چیش لوکس باشه…
به خونه های کوچیک عادت نداره…

نگاهی به حیاط انداختم هر گوشش ی نگهبان بود!
معلوم خب…مسیح خان ..
شعارش همیشه همینه:
امنیت همیشه خوبه…
این امنیت نیست ی مشت چولمنگ دور خودش جمع کرده!

از روزی که پا توی این کار گذاشتیم هدفی داشتیم…
وقتی به هدفمون رسیدم میکشیم کنار …

روی یکی از صندلی های تراس نشستم و نفس عمیقی کشیدم…

با اینکه هوا سرد بود ولی وجود من اینقدر گرم بود که سوز سرما رو حس نمیکردم…

میخواستم سیگاری بکشم ولی لحظه ای فکرم رفت پیش اون دو تا دختری که مسیح اوردشون اینجا….

نمیدونستم میخواد با دختر میلاد رضایی چکار کنه؟
ولی ۹۹ درصد فک میکردم میفروششون به این شیخ های عرب….

بلند شدم و به سمت در رفتم باید میرفتم ببینم مسیح میخواد چکار کنه؟
و چه فکری توی سرش؟

حالا خوبه این عمارت خراب شده ای مسیح اسانسور داره نمیخواد این همه پله رو پایین رفت…
پوزخندی زدم و
به سمت اسانسور رفتم و دکمه هم کف زدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

5 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

26 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زینب
زینب
3 سال قبل

نویسنده عزیز پارت بعدی نمیزارید؟اگه میشه پارت بزارید ممنون میشم

Fatemeh
Fatemeh
3 سال قبل

اجییییی هانا پس پارت 12 چی شدددد؟؟؟

Hana
Hana
پاسخ به  Fatemeh
3 سال قبل

فاطی پارت ۱۲ فرستادم برا ادمین ولی نزاشتن متاسفانه…
خودمم منتظرم…

Hana
Hana
پاسخ به  Hana
3 سال قبل

واااای عشق من ….ممنون عزیزم…😘…
تو منبع امید منی…
بیا اینجا کامنت بزار..
من کامنتتو ندیده بودم دخترا گفتن…

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Hana
3 سال قبل

اه!
منبع امید؟
عجب!

Hana
Hana
پاسخ به  Fatemeh
3 سال قبل

سلام عشق من …خوش اومدی عزیزم…ممنون که اومدی عزیزم…فدات شه هانا❤😘

Hana
Hana
پاسخ به  Fatemeh
3 سال قبل

عشق منم اومد الهی دورش بگردم من…
فقط بدبختی چند روز دیه باید بره😑😐
نیومده میخواد بره..

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Hana
3 سال قبل

عشقت!
اه، شهاب کجایی؟
بیا یکم یاد بگیررررر!

Hana
Hana
پاسخ به  Fatemeh
3 سال قبل

ادمین پارت ۱۲ امشب میزارن…
به امید خدا اگه بزارن😂😂

Hana
Hana
پاسخ به  Fatemeh
3 سال قبل

Fatemeh
Fatemeh
3 سال قبل

سلام اجی هانا گللللل چطور مطوری

Hana
Hana
پاسخ به  Fatemeh
3 سال قبل

سلاممممم فاطمه جونم….
خودت چطوری؟؟
منکه خوبم خداروشکر …در حال نوشتن پارت بعد هستم…
چخبرا؟؟
بدون من خوش میگذره اون ورا؟؟

Fatemeh
Fatemeh
پاسخ به  Hana
3 سال قبل

منم خووووب
خبرم ک سلامتیت
اره چجورم این ور ک عالی میگزره😎😎

Hana
Hana
پاسخ به  Hana
3 سال قبل

ادمین داداش من دو روز پارت ۱۲ فرستادم…
پس پارت ۱۲ کو؟؟
چرا پارت ۱۲ نمیزارین؟؟

Hana
Hana
پاسخ به  Fatemeh
3 سال قبل

ممنون عزیز دلم….همچنین تو..😊

Hana
Hana
پاسخ به  Fatemeh
3 سال قبل

ادمین داداش من پارت دو روز فرستادم…
چرا نزاشتین؟؟
میشه پارت بزارین…ممنون میشم…

Naziiiiii
3 سال قبل

موفق باشی هانا خانم خیلی قشنگه😘

Hana
Hana
3 سال قبل

اجی النازی و نسترن جونم…😍
اگه وای فامون درست شد…حتمااااا حتما رمانتون میخونم…
و اگه نظری هم داشتم حتما میگم…
الانم که اجی نسترن میدونه…

بی نتی عذابم را بریده😭😭😭

(:
(:
پاسخ به  Hana
3 سال قبل

مرسی عزیزم 😍امیدوارم زودتر نتت درست شه

Hana
Hana
3 سال قبل

فدات ابجی زهرا جونممممم قربونت برم😍 …من همیشه به یاد شما هستم…
خب ابجی…
خوبی؟
سلامتی؟
اریا کوچولو مچلوی خودم خوبه؟ فداش بشم😗😍😍

Hana
Hana
3 سال قبل

هفته ی بار عزیزم ولی سعی میکنم که اگه تونستم زود پارت بزارم…واقعا ببخشید…من پارت مینویسم ولی متاسفانه نت ندارم که بفرستم….بدبختی الانم به نت بابام وصلم…وای فامون که نمیدونم چش شده….
اگه وای فامون درست شد…سعی میکنم زود پارت بزارم….
و اینکه خیلی ممنون که رمان منو میخونید☺

SOLAR
SOLAR
پاسخ به  Hana
3 سال قبل

♥❤️

SOLAR
SOLAR
3 سال قبل

پارت بعد کی میاد

Artamis
Artamis
3 سال قبل

باشی اجی هانا

Hana
Hana
پاسخ به  Artamis
3 سال قبل

سلام سلام ملتتتتتت
چطورین؟؟؟
خوبین؟

Yashar
Yashar
پاسخ به  Hana
3 سال قبل

سلام

دسته‌ها

26
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x