رمان نفوذی پارت ۱۸

با پرده های مشکی..
و چند تا مبل خاکستری..و ی میز توی اتاق بود…

شبنم سوتی زد و همونطور که داشت اتاق رو نگاه میکرد گفت:

-ما فک میکردیم خودمون پولداریم…
ولی اینا انگار پول دار که نه…
خر پولن…

نگاهمو از پنجره گرفتم و گفتم:

-خلافکارن دیگه…خر پولن…
واسه خودشون پول پارو میکنن!…

به سمت تخت رفتم و خودمو تو هوا انداختم رو تخت..

شبنم به سمتم برگشت و گفت:

-راحتی…چیزی لازم نداری برات بیارم خانم رضایی؟؟

دستمو تکیه گاه سرم کردم و گفتم:

-برام ی لیوان لیموناد بیار…

شبنم دست به کمر شد و با اخم مصنوعی گفت:

-امر دیگه ایی نیست سرورم؟؟

لبخند پر رنگی زدم و گفتم:

-دستور دیگه ای ندارم…

شبنم با حرص لبشو روی هم فشار داد و کوسن مبل رو برداشت و به سمتم پرت کرد…
پاهامو اوردم بالا که به پام خورد…

لبمو کج و کوله کردم و گفتم:

-خطا رفت خوشگلم!…

شبنم نگاهشو ازم گرفت و زیر لب گفت:

-یالقوز…

-هوی…شنیدم چی گفتیا!…

شبنم بی تفاوت گفت:

-خب شنیدی که شنیدی چیکار کنم؟

دوباره ولو شدم روی تخت و خیره شدم به سقف و گفتم:

-هیچی…جواب نداشتی اینو گفتی؟

-من…جواب داشتم خرمگس…حوصلم نکشید…

-خرمگس خودتی….گاووو

تا چند ثانیه صدایی ازش نشنیدم…

یهو پرید روی تخت جیغ خفه ایی کشیدم و با تعجب گفتم:

-چته وحشی؟…زهره ترک شدم عوضی!!

شبنم با چشمای شیطونش گفت:

-میخواستم یکم زهره ترک شی!…

بعدش خودشو روی تخت ولو کرد و گفت:

-اخیش …چقدر خوبه…دلم برای تخت خودم تنگ شده…
دلم برا مامان..
بابا..
برای همه تنگ شده..

دستمو روی شکمم گذاشتم و با بغضی که تو گلوم چنگ انداخته بود گفتم:

-منم دلم برا مامان…
بابا..آرمان…همه تنگ شده…

کاش زود میومدن دنبالمون..مارو زود پیدا کنن..

-نگران نباش میان…

ی حس سنیگی توی دلم بود..
دلم میخواست گریه کنم..
اینقدر گریه کنم تا سبک بشم…
ولی گریه کردن فایده نداشت…
باید قوی باشم!

نفسمو بیرون فرستادم و بلند شدم روی تخت نشستم..

که چشمم به عطر روی میز افتاد…
موشکافانه بلند شدم و به سمت عطر روی میز خیز برداشتم…
چرا من چشمم به این عطر نخورد؟

عطر رو برداشتم و اول مارکشو نگاه کردم…
وای همون عطری بود که ارمان برای تولدم گرفته بود…
فرانسوی اصلش..

به دماغم نزدیکش کردم و بوی خوبشو استشمام کردم…

-هومممم …عجب بویی..خود خودشه…
هوی شبنم اون عطر فرانسوی بود که داشتم..
همش میگفتی بدش به من..

-خب؟

-الان تو دستام…ولی بدیش اینه مال خودم نیس!..

به سمت شبنم برگشتم …شبنم بلند شد و چهار زانو توی تخت نشست و گفت:

-بده ببینم..

ادکلن بهش دادم..
ی نفس عمیق کشید و گفت:

-اره..همون ادکلنه…

عطر با فاصله ای کمی از گردنش گرفت..

با ابروهای بالا پریده گفتم:

-میخوای چیکار کنی شبنم؟؟
ازش نزن میفهمه این یاشار…

نچ نچ کرد و گفت:

-بیخیال بابا..کجا میخواد بفهمه…
دو پیس به گردنش زد …

با کف دست به پیشونیم زدم و گفتم:

-تو اخر مارو بدبخت میکنی حالا ببین کی گفتم!…

از تخت پایین اومد و به سمتم اومد و با لبخند گفت:

-نترس هانایی…چیزی نمیشه..
بدبختی بدتر از این نیست که تو این عمارتیم و خدمتکاریم…

چشمامو تو حدقه چرخوندم و بیخیال گفتم:

– حالا میبینم چیزی میشه یا نه!…

ادکلن رو گذاشت توی دستم و گفت:

-حالا زحمت بکش برو بزارش سر جاش عطر رو!!…

پوفی کردم و گفتم:

-خاک تو سرت..

ادکلن گذاشتم روی میز دقیق سر جاش…

که شبنم گفت:

-چرا خاک تو سر من؟؟
خاک تو سر اون یاشار و مسیح که مارو دزدیدن اوردن اینجا!…
بیشعورا…عوضیا…
ناموس مردم …دختر مردمو میدزدن..
حالا خوبه یکی ناموس خودشونو بدزده…

به سمتش رفتم و دستمو گذاشتم رو شونش و گفتم:

-حرص نخور گوجه میشی..
الان دیگه برا حرص خوردن دیره!…
بجای حرص خوردن خیار بخور!!..
برات خوبه…

شبنم نشست لبه تخت و گفت:

-هاهاها…خندیدیم…بی مزه!

-قربون تو با مزه…

از جانب شبنم دیگه حرفی نشنیدم..
روی مبل نشستم و گفتم:

-این اتاق که کثیف نیست باید کجا شو تمیز کنیم؟!!

شبنم شونه بالا انداخت و گفت:

-چمیدونم…حتما میخواد گرد گیری چیزی کنیم وسایلو…

-اممم…خب پس بزار من برم از آیلین بپرسم وسایل کجاست؟
میرم وسایلو بیارم…

شبنم باشه ایی زیر لب گفت…

بلند شدم و به سمت در رفتم قبل بیرون رفتن از اتاق گفتم:

-توام نشین بلند شو ی چیزی و مرتب کن‌‌‌…تا من بیام…

شبنم غرولند کنان گفت:

-باشه ننه بزرگ…کشتیمون..

از اتاق اومدم بیرون و بقیه حرفشو نشنیدم…
به سمت در اتاق رو به رویی رفتم…

در نیم باز بود..
آیلین رو صدا زدم که اومد جلو در…

سر تا پاشو نگاهی انداختم….
روی دستاش و شونه هاش پر بود از لباس…
انگار چوب لباسی شده بود…

به زور جلو خندمو گرفتم آیلین متقابلا لبخندی زد و گفت:

-میدونم شدم عینهو چوب لباسی..
از بس این تینای عجوزه شلختس!!..
لبخندی زدم و گفتم:

-خدا قوت دختر…

بعد چند ثانیه مکث گفتم:

-اهان…غرض از مزاحمت اینکه آیلینی…. اومدم بپرسم که وسایل برای گرد گیری و تمیز کاری کجاست؟

بعد اینکه آیلین جای وسایلو گفت به سمت پله ها رفتم…
لعنتی چقد پله باید پایین میرفتم…
اینم شد بدبختی!…
ای کاش زود از این عمارت خلاص بشیم…
وگرنه من تو این عمارت میپوسم!…

اگه مامان و بابا نیومدن خودمون فرار میکنیم…
اخه ولی فرار کنیم کجا بریم؟

ما که توی دبی کسی رو نداریم!
اااا چرا عمه فرخنده ، بخاطر درس پسر و دخترش اومدن دبی…
اره..بهتره نقشه فرار بچینیم…

ولی ما که ادرس خونه عمه فرخنده نداریم!
از کجا ادرس پیدا کنیم؟
اوووف…لعنتی..
همه خوشی و ذوقم پر کشید و رفت..
فعلا فک کنم باید همینجا به زور هم که شده…سر کنیم…

پله ها رو با این فکر و خیال پوچ پایین اومدم..
میخواستم به سمت اشپز خونه برم..

که صدای اه از سالن شنیدم!!
حدس زدم صدای تینا باشه..
ولی چرا داشت اه اه میکرد؟؟

کنجکاو شدم و سیگنال های فضولیم گل کرد…

پاورچین پاورچین به طرف سالن رفتم..
پشت ستون که سمت چپش اشپز خونه بود ایستادم…

سرمو کمی کج کردم تا بفهمم چخبره؟!

دور تا دور سالن رو داشتم از نگاه میگذروندم که نگاهم روی صحنه ی رقت انگیزی که دیدم ثابت موند…!

حتی پلک زدن هم یادم رفت…
به وضوح با صحنه ای که دیدم میتونستم تالاپ تلوپ قلبمو بشنوم..

تینا توی بغل مسیح بود و دستاش دور گردنش…
و دستای مسیح هم کمر تینا نوازش میکرد…
با هر حرکت دست های تینا..
مسیح حریصانه تر تینا رو میبوسید..

داشتم فیلم ترکی پخش زنده میدیدم!!

وووویی…
اینارو…خاک عالم تو سرشون!
اخه جا نیست غیر از اینجا ..تو سالن باید به معاشقتون برسید؟؟

به جون گربه ی تو حیاطمون این بوسه ها و این کارا از روی عشق نیست…
از روی هوس!..

بهتر برم ی پیام بازرگانی بندازم تا کارشون به جای باریک نرسیده!…
نه..نه..
به من چه؟؟
اصلا هر کاری میخوان کنن…
به من چه؟والا

با صدایی که از پشت سرم به گوشم رسید عین جن زده ها از جا پریدم..‌
و پشت سرمو نگاه کردم…

-تو اینجا چیکار میکنی؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۱

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکاگیر

    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند روز بعد کنار خیابون می‌بینه سوارش می‌کنه و استارت آشناییش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۰ / ۵. شمارش آرا ۰ تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردا زنده میشوم pdf از نرگس نجمی

  خلاصه رمان:     وارد باغ بزرگ که بشید دختری رو میبینید که با موهای گندمی و چشمهای یشمی روی درخت نشسته ، خورشید دختری از جنس سادگی ، پای حرفهاش بشینید برای شما میگه که پا به زندگی بهمن میذاره . بهمن هم با هزار و یک دلیل که عشق به خورشید هیچ جایی در آن نداره با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده

    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی توی این رمان خنده هست تعجب هست گریه زاری فکر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
HH
HH
4 سال قبل

چرا این قدر دیر به دیر پارت میزاری

HH
HH
4 سال قبل

چرا پارت جدید نمیزارین

Hana
Hana
4 سال قبل

چرا دوستان پارت برای ادمین فرستادم…

Hana
Hana
پاسخ به  admin
4 سال قبل

فردای امروز یا فردای فردا؟؟!

A
A
4 سال قبل

نویسنده عزیز پارت بعدی نمیزارید؟

Hana
Hana
4 سال قبل

ممنون ستاااا جونم…. ممنون که رمان منو میخونی… 😘😘😘

Setayesh
Setayesh
4 سال قبل

خیلیییییییی خوبه همین فرمونو برو جلووو😍😍😍

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x