48 دیدگاه

رمان نفوذی پارت 24

5
(1)

نه!
من بازنده ی این بازی نیستم!
من قوی میمونم تا روزی از این عمارت برم…ولی تا اون موقع منم باهاشون میجنگم….وقتی مسیح جنگو با من شروع کرده….

آتوسا ابروهاشو تو هم کشید و گفت:

-تو خل شدی هانا؟!..میخوای با مسیح و یاشار دربیوفتی؟!…مگه تازه خودش نگفت که تو برده ی منی!!…خدمتکاری؟!

دستاشو آورد بالا و گفت:

-بعد تو میخوای باهاشون بجنگی؟!…باور کن خل شدی!!…میخوای دوباره بفروشنت به اون شیخای عرب شکم گنده ؟!…یا بدتر از این عروسک جنسیت کنن؟!…

لبخندی زدم و چشامو تو حدقه چرخوندم و گفتم:

-نه دختر… نمیخواد بترسی…وقتی اونا دارن شرایطو برا ما سخت و زهرمار میکنن منم یکم بازی میکنم باهاشون…کسی هم نمی‌فهمه…از همین اول هم از اون تینای عجوزه شروع میکنم….نمیخواد استرس کنکور ب خودت بدی یه بازی سادس!

آتوسا پوفی کشید و گفت:

-هانا!
بیخیال بابا…پاک عقلتو از دست دادیااا….انگاری بالاخونه رو دادی اجاره….من میرم توی حیاط پیش سونیا ببینم چیکار میکنه،کارش تموم نشده…

گفتم:

-باشه برو…منم میرم تو آشپزخونه

آتوسا به سمت در سالن رفت و منم کسل و بی حال به سمت آشپزخونه رفتم….خیلی خستم بود….وحشتناک خوابم میومد…‌
ولی مجبور بودم برم کمک شبنم و آیلین شام رو حاضر کنم… الانا بود که مهمونای اون مسیح پفیوز بیان…

این چند ساعت هم تینا رو ندیدم نمیدونم کدوم گوری رفته…با دهن کجی با خودم گفتم:

-حتما دختره ی ایکبیری رفته خودشو ترگل ورگل کنه … دختره ی گوساله…خدا میدونه این چه نقشه ای داره….حالا اول نقشه اینو رو میکنم بعد میرم سراغ مسیح….فکر کرده کیه؟! عوضی!!!

همینجوری داشتم با خودم حرف میزدم که سرمو بلند کردم دیدم توی آشپزخونه ام…

آیلین با دیدن من ملاقه به دست، دستشو ب کمرش زد و گفت:

-رفتی اتاقا رو گشتی؟!…گردنبندتو پیدا کردی؟!

مستضعم گفتم:

-نچ….ندیدم … حتی پام ب در اتاق هم نرسید! …مسیح گردنبندمو پوکونده و ذوبش کرده!

آیلین و شبنم بهت زده ابروهاشون بالا پرید و با هم گفتن:

-چیییی؟؟؟

-همین که شنیدید!

شبنم کمی با تن صدای بلند گفت:

-بعد تو بیخیال اینجا وایسادی؟!

نگاهی بهش کردم و با صدای تحلیل رفته ای گفتم:

-نکنه میخوای چوب و چماق بردارم باهاش برم میدون جنگ؟!…یا میخوای برم بهش بگم مرض داشتی اومدی گردنبند منو برداشتی از گردنم؟!

شبنم حرفی که زده بود رو پس گرفت با لب و لوچه اویزون گفت:

-آره راستم میگی دختر…

خصمانه نگاهش کردم و ادامه حرفم گفتم:

-ولی باور کن اگه توی این عمارت و این وضعیت نکبتبار نبودم صد و یک درصد ننه باباشو میاوردم جلو چشمش

آیلین که یک قدمیم ایستاده بود با شونه اش زد به شونمو با لبخند دندون نمایی گفت:

-خروس جنگی کی بودی تو شیطون؟!

خنده ی بی جونی کنج لبم نشوندم و قبل اینکه بخوام حرفی بزنم شبنم با شیطنت گفت:

-خروس جنگیمون وقتی مشت میزنه رو باید ببینی!

و بعدش خنده کوتاهی کرد….آیلین با دهن باز گفت:

-راست میگه شبنم؟!

-بعله … پ چی فکر کردی…دست به مشتم خوبه ها!

آیلین چشمکی زد و گفت:

-ایول بابا

چقدر خوب بود که شبنم و بقیه دخترا بودن….وگرنه من توی این عمارت حتما دق میکردم از غصه!

گرچه دلم میخواد زود از این عمارت خراب شده برم…ولی بازم با وجود دخترا میتونم این مصیبت وحشتناک رو تا حدودی تحمل کنم!

با صدای زمخت شران تکون محسوسی خوردم و رشته ی افکارم پاره شد.

-شام آمادس؟!

آیلین با تن صدای ارومی گفت:

-بله شران خانم!

شران با همون اخم و تخسی ک انگار عضو همیشگی از صورتش بود گفت:

-مهمون های اقا مسیح توی حیاط نشستن …

نگاهی به من کرد و گفت:

-برو ازشون پذیرایی کن و ببین چیزی لازم ندارن…بقیتون هم وسایل پذیرایی و شام رو آماده کنید …

و پشت بند حرفش اون تن لششو جمع کرد و رفت بیرون از آشپزخونه….بعد از رفتن شران قلمبه
آتوسا و ی دختری که همراهش بود وارد آشپزخونه شد…فهمیدم که سونیاس….چون آتوسا قبل رفتن به حیاط گفت میرم پیش سونیا

سلامی کرد و جواب سلامش رو دادیم.

سینی قهوه ایی رو که آیلین گذاشته بود روی میز رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم….

به سمت در سالن رفتم سینی قهوه که دستم بود نمیتونستم در سالن رو باز کنم….سینی رو روی ی دستم نگه داشتم یه نگاهم پیش سینی بود که از دستم نیوفته یه نگاهم ب دستگیره در….

سینی توی دستم داشت میلرزید که بالاخره درو باز کردم و نفس آسوده ای کشیدم پوزخندی زدم و با خودم گفتم:

-هر کی ندونه انگاری میخواستم در گاو صندوق یکی از بانک های ایالات متحده آمریکا رو باز کنم!

از پله ها پایین رفتم … این اولین باری بود که اومده بودم توی حیاط عمارت‌…چون شب بود و تاریک نمیتونستم حیاط رو ب خوبی ببینم…و کور سوی کمی نور رو از حیاط میدیدم.

همین طور داشتم به این طرف و اون طرف نگاه میکردم، که یهو با اون سینی قهوه خوردم به کسی و سینی از دستم افتاد!!

هین بزرگی کشیدم و دستامو جلو دهنم گذاشتم، چشام پی اون سینی بود که از دستم افتاد و هر چی بود و نبود توی سینی پخش زمین شد! …..

بعد از چند ثانیه دیدم که کسی که بهش برخورد کردم داره دستشو توی هوا تکون میده….وای….وای….سینی قهوه ریخته بودم رو دستش!!

با چشای گرد و گشاد و چهره ی هاج و واج گفتم:

-ب….ببخشید….اصلا حواسم به شما نبود!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
اشتراک در
اطلاع از
guest

48 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ayliiinn
عضو
3 سال قبل

………
….
..
.
.

.

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Hanaaa
3 سال قبل

اومدییییییییی!

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Hanaaa
3 سال قبل

عاه عشقم میخوای بگی دلت برام تنگ شده؟
.
.
باید بگی sani ozledim
.
.
اینکه نوشتی ینی دلم تنگه
البته اینم درسته عشقم!
.
.
.
قربوووونت عزیزم
کم پیدایی خوشگل!

(:
(:
پاسخ به  Hanaaa
3 سال قبل

هانایییییییی
بیا بغلم دلم واست تنگ شده بود دختر خوبی

(:
(:
پاسخ به  Hanaaa
3 سال قبل

بد نیستم
فدات عزیزم
بی خبری یا درس یا دست به قلم شدن!
رمانم خوبه روندش از نظر خودم خوب داره پیش میره فقط چون مثل نبض سرنوشت پارت آماده ندارم یه خورده اذیت میشم !
تمرکزم ریخته بهم فعلا که نمیتونم بنویسم انشالا اوکی شم بتونم بنویسم که مثل روال همیشه بتونم هر روز پارت بزارم

Maede.r
Maede.r
3 سال قبل

هانا گف میاد دستش به النا بنده!

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Maede.r
3 سال قبل

اخی عزیزم!

Maede.r
Maede.r
3 سال قبل

be your own hero’…

قهرمان خودت باش’✨…
☆ ⃟۞𝑇𝒉𝑒 𝑜𝑛𝑙𝑦 𝑤𝑎𝑦 𝑡𝑜 𝑑𝑒𝑓𝑒𝑎𝑡 𝑦𝑜𝑢𝑟 𝑒𝑛𝑒𝑚𝑖𝑒𝑠, 𝑖𝑠 𝑦𝑜𝑢𝑟 𝑠𝑢𝑐𝑐𝑒𝑠𝑠.✰

بزرگترین ضربہ ای کہ بہ دشمنات میتونی بزنی موفقیتته:))
بُزرگ فكر كُن ، بُزرگ باور كُن، بزرگ عَمل كُن، و نتيجه هم بُزرگ خواهد بود… 🐚

🌻Tʜɪɴᴋ ʙɪɢ, ʙᴇʟɪᴇᴠᴇ ʙɪɢ, ᴀᴄᴛ ʙɪɢ, ᴀɴᴅ ᴛʜᴇ ʀᴇsᴜʟᴛs ᴡɪʟʟ ʙᴇ ʙɪɢ…
😉 Surround yourself with only people who are going to life you higher ✨

دور خودت رو فقط با آدم هایی پر کن که تورو بالاتر میکشن

Maede.r
Maede.r
3 سال قبل

Win in silence,let them think you’re still losing…🌿

توی سکوت پیروز شو ، بزار فکر کنن که تو هنوز یه بازنده‌ای
we learn from failure 🍃 not from success..

ما از شکست هامون یاد میگیریم نه از موفقیت هامون!.. 🍃
sᴛᴀʏ ғᴏᴄᴜsᴇᴅ ᴏɴ ʏᴏᴜʀ ᴅᴇsᴛɪɴᴀᴛɪᴏɴ ᴇᴠᴇɴ ɪғ ʏᴏᴜʀ ᴘᴀᴛʜ ᴍᴀʏ sᴇᴇᴍ sᴛᴏʀᴍʏ ᴛᴏᴅᴀʏ..🙂

🎐 تـمام تـمركـزت را روى مـقصـد بگـذار، حتـى اگر مسيـر امـروزت طوفـانى سـت..🌱

Maede.r
Maede.r
3 سال قبل

ایلین میخوای سلامت و برسونم بهش؟

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Maede.r
3 سال قبل

نیکی و پرسشششششششش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Maede.r
Maede.r
پاسخ به  ayliiinn
3 سال قبل

گفتم بیاد!

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Maede.r
3 سال قبل

مرررررررسی عشقم!

Maede.r
Maede.r
3 سال قبل

Taub wen du gute Wü
unsche sagst•-•🌈🐬

ناشنوا باش وقتی کهـ به آرزوهای قشنگت میگن محالهـ💘🍀✨

Maede.r
Maede.r
3 سال قبل

هانااااا؟!
دوستت داریم!

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Maede.r
3 سال قبل

اره دلم براش تنگ شده!

Maede.r
Maede.r
3 سال قبل

عزیزم پارت بعدی کیه؟

saieh
saieh
3 سال قبل

نکته‌ی اول درباره‌ی اسم رمانتون بود؛ اسم رمانتون رو من قبلاً دو جای متفاوت دیدم و نفوذی قبلاً استفاده شده، شما به عنوان خواننده زمانی که با رمان‌های قبلی که این اسم رو برای خودشون انتخاب کردن رو خونده باشین، حتی ممکنه دیگه به خلاصه‌ی رمان هم توجه‌ای نکنین درحالی که شاید اون رمان محتوای زیبا و داستانی جذاب داشته باشه. برای این‌که دیگه این اتفاق نیافته و شما اسم‌های تکراری رو انتخاب نکنین، می‌تونین اسم منتخبتون رو توی گوگل جستجو کنین. به همین سادگی!
قطعاً انتخاب اسم یکی از سخت‌ترین کارهاست؛ هرکس روش خودش رو برای پیدا کردن اسم رمان داره، یکی اسم رمانش رو به یکباره انتخاب می‌کنه و دیگری یه برگه‌ی کاملاً سفید رو سیاه می‌کنه تا بتونه اسمی درخور رمانش پیدا کنه ولی بازهم ممکنه نتونه!
اسمی برای رمان خوبه که ترجیحاً زیاد از حد طولانی نباشه و تو ذهن بمونه، از کلمات کلیشه‌ای مثل عشق، وارث، ملکه و… در اسمش بکار نرفته باشه. بذارین این‌طور بگم؛ عشق افسانه‌ای، زیبا، زشت و… هرچیز دیگه‌ای.
لطفاً این چند نکته‌ی نگارشی رو هم رعایت بکنین، به عنوان خواننده اگه نگاه بکنین راحت‌تر رمان رو میشه خوند:
اول بعد از کلمه‌ی گفت که دو نقطه گذاشتین برای نشون دادن این‌که مثلاً علی داره چیزی میگه از – قبل از حرف علی استفاده می‌کنیم و نکته‌ی دوم ما امروزه به زبان عامیانه صحبت می‌کنیم و برای احترام گذاشتن به دیگران فعل‌ها رو جمع می‌بندیم ولی کتابیشون نمی‌کنیم، یعنی به‌جای استفاده از خوردند از خوردن استفاده می‌کنیم. مثال:
علی گفت:
– مینو اینقدر لجبازی نکن! خوردن زمین که خوردن.
لطفاً از کشیدن واژه‌ها خودداری کنین، زمانی که واژه‌ای رو می‌کشین خواننده گیج میشه و سردرد می‌گیره!
نیم فاصله در فعل‌ها بین می و فعل می‌افته. مثال: می‌خواهم، می‌خوانم و…
( هرچند یه استثناء وجود داره؛ میره، میاد، میگه و… بعد از می، زمانی که فعل به صورت عامیانه فقط دو حرف هست، دیگه نیازی به نیم‌ فاصله نیست.)
نیم فاصله بین ترکیب‌ها. مثال: خواننده‌ی معروف، مجسمه‌ی عیسی و…
زمانی که با ها کلمات رو جمع می‌بندیم، مثل: گل‌ها، نگاه‌ها و…
توجه کنین: نیم فاصله یه فاصله‌ی کامل نیست!
لطفاً قبل از گذاشتن یک پارت کل پارت رو حتی اگه حفظ هستین بخونین، غلط‌های املایی و اشتباهات تایپی از دست آدم در میرن، می‌تونین حتی بلند برای خودتون بخونین و ببینین چیزی رو اشتباه نوشتین یا نه؟

زیاد از کلمه‌ی گفتم یا گفت استفاده نکنین؛ بعضی جاها باید به هوش خواننده اعتماد کنین و بعضی جاها باید حرکتی رو شخصیت در حال انجام دادنش هست بگین و بعد حرفش رو بگین؛
علی با چشم‌هایی که از شدت بهم فشار دادن پلک‌هاش بهم تار می‌دید، سعی در آرام کردن خود داشت:
– برو! فقط از جلوی چشم‌هام دور شو، ببینمت خونت حلاله.
و بعضی جاها هم اگر نویسنده با زیرکی از گفت استفاده کنه می‌تونه متن رو زیباتر کنه.

در صحبت‌های عامیانه، ما به جای کلمه‌ی را از ُ یا و استفاده می‌کنیم، به مثال دقت کنین:
چمدونشو داد دست علی
چمدونشُ داد دست علی
در حالی که هر دو غلط بوده و درست؛ چمدونش رو داد دست علی( این جمله رو میشه اینطوری هم گفت دسته‌ی چمدانش را در دستان علی جا داد )

کلمه‌ی یک رو ما می‌تونیم امروزه در بعضی رمان‌ها به صورت ی مشاهده کنیم، در حالی که چنین چیزی اصلاً درست نیست.
علی ی کادو از مینو در دست داشت.
علی یه کادو از مینو در دست داشت.
نکته: لطفاً توجه کنین به جای یه می‌تونین آخر اسم ی بذارین؛ کادویی، تولدی، نگاهی و…

مکالمه‌ی شخصیت‌ها کمی غیر طبیعی بود. شما باید بتونین با مکالمه شخصیت‌ها رو به ما نشون بدین. بهتون پیشنهاد می‌کنم
http://adab-delfan.blogfa.com/post/122
حتماً این رو بخونین بسیار بسیار کاربردیه.

زمانی که شما جملات مکالمه‌ها رو کوتاه می‌کنین ناخودآگاه سرعت رمان بالا میره. گاهی باید ترمز رو بکشین و بذارین خواننده از رمانتون لذت ببره و توی فضای رمانتون غرق بشه یا به بیانی دیگه جملات بلند رو استفاده کنین.

دوست عزیز امیدوارم که نقد هرچند طولانی و حوصله سربر من بدردتون بخوره.

ayliiinn
عضو
3 سال قبل

هانا جان رمانتو تو دسته ها انتخاب کن تا پارت های قبلی رو بیاره…

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Hanaaa
3 سال قبل

بله ویرایشو بزنی سمت چپ

(:
(:
3 سال قبل

هانا
چرا کم میدی لعنتی🤕
میزاری تو خماری

(:
(:
پاسخ به  Hanaaa
3 سال قبل

بسم الله

(:
(:
پاسخ به  Hanaaa
3 سال قبل

فدات شممممم هانایییییی😍😍😍😘😘
چقدر حس خوبیه این همه دوست و رفیق خوب داشتن که به یادت باشن

(:
(:
پاسخ به  Hanaaa
3 سال قبل

شرمنده دخی جونم
مشکلی برام پیش اومد نشد
قضیه اش مفصله
اینجا هم جاش نیست برات میگم بعدا
دلم واست خیلی تنگ شده عزیزم

(:
(:
پاسخ به  Hanaaa
3 سال قبل

چشم میگم

BITA
BITA
3 سال قبل

ممنون کاش همیشه اینقدر زود به زود پارت بزارید

Maede.r
Maede.r
3 سال قبل

به به!
هانا رو ببین چه کرده همه رو دیوونه کرده💃💃💃💃
.
.
خسته نباشی خانوم نویسنده منحرف!😅

Maede.r
Maede.r
پاسخ به  Hanaaa
3 سال قبل

واخ واخ
چجوری تو اون و بد برداشت کردی لنتی!
به این شفافی گفتم برات😑😂

دسته‌ها

48
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x