23 دیدگاه

رمان نفوذی پارت 55

5
(1)

مو به مو حرفاشو گوش می کردم و ادامه داد :

-از اول بگم؟

-آره

-داستان زندگی من و مسیح و خلافکار شدنمون از جای شروع شد که خونه ای فرهاد رو دشمنانش به آتیش کشوند و مهتاب توی اتیش سوخت ولی مسیح رو بابام نجات داد

با ناراحتی گفتم :

-فرهاد کی؟

مهتاب کی بود؟

یاشار ریلکس و جدی گفت :

-فرهاد پدرِ مسیح هستش و مهتاب مادرِ مسیح..

فرهاد بعد از اتیش سوزی عمارت، چون کار خلاف انجام می داد افتاد گوشه ای هُلُف دونی

مسیح اون موقع 6 سالش بود و چون فرهاد افتاده بود زندان عمه لیلا از مسیح نگهداری می کرد ولی پدر من رفت مسیح رو آورد پیش خودش و گفت میخواد که پسر برادرش پیش خودش بزرگ بشه و مراقبش باشه..

پدر من برخلاف پدر مسیح مهندس بود و با پدر مسیح هیچ وقت ابشون توی یه جوب نمی رفت!

ولی پدر من همیشه به فرهاد می گفت کار خلافتو کنار بزار می گفت این کارت آخر و عاقبت نداره و چوب کاراتو میخوری و چوب کاراشم زن و بچش پس دادن، مادر مسیح که توی اتیش سوخت و مسیح هم که نفس های آخرش بود که نجاتش دادن..

با شنیدن حرفای یاشار دلم به حالِ مسیح و مادرش سوخت که چه سرنوشت بدی داشتن و چه بلایی سرشون اومده مادر مسیح که توی اتیش سوخته بود و مسیح خودش نفس های آخرش بوده که نجات پیدا کرده ولی مادرش رو از دست داده بود بغضم گرفته بود و اشک هام روی گونه هام می غلتیدن بیشتر دلم به حال مادر مسیح می سوخت که زیر خروار اتیش مونده بود..

اشک ریزان لب زدم :

-چطور نتونستن مادر مسیح رو نجات بدن؟

-اتیش سوزان بود و کسی نمیتونست بره پیش مادر مسیح..

یاشار بقیه حرفاشو ادامه داد :

-من و مسیح 2 سال اختلاف سنی باهام داشتیم و اون موقع کوچیک بودیم و با هم مثلِ دو برادر بزرگ شدیم مثلِ دو برادر واقعی بودیم نه پسر عمو همیشه و در هر شرایطی مثل کوه پشت هم بودیم و پشت هم دیگرو خالی نمی کردیم

مسیح یکی يه دونه بود و خواهر و برادری نداشت و منم خواهر و برادری نداشتم و هر دو مثل دو برادر بزرگ شدیم و درس خوندیم

یه روزی که من و مسیح مدرسه بودیم(اون موقع دبیرستان می رفتیم) وقتی اومدیم خونه دیدم که بابام به قتل رسیده، وقتی جسدِ خونین پدرمو دیدم قسم خوردم هر کسی که خونِ پدرمو ریخته خونشو بریزم و با دستای خودم بکشمش..

خودم و مسیح پرس و جو کردیم و فهمیدیم که یکی از دشمن های فرهاد پدرمو کشته..

-پدر مسیح هنوز توی زندانه؟

-نه.. چند ماهی میشه آزاد شده

-مسیح نمیره پدرشو ببینه؟

-نه.. بخاطر اینکه فرهاد رو مقصر کشته شدن مادر‌ش میدونه..

فرهاد چند بار اومد اینجا و از مسیح طلب بخشش کرد ولی مسیح فرهاد رو از خودش روند و گفت تو پدر من نیستی و من پدری به اسم فرهاد کیانی ندارم..

بعد از اتفاقی که برای پدرم افتاد من هر شبو کابوس میدیم و خواب و خوراک درست حسابی نداشتم و افسرده شده بودم..

بلکل شده بودم یه آدم دیگه یه آدمِ سرد و بی احساس،سنگ دل..

مادرم بعد فوت بابام افسردگی گرفت و هر شب و هر روز خواب و خوراکش گریه بود با خودم عهد بستم که شده بخاطر اشک های مادرم باید اون آدمو پیدا کنم و بکشمش!

تصميم گرفتم که دانشگاه رشته ای افسری بخونم و پلیس بشم وقتی من این تصمیم رو گرفتم مسیح گفت منم پشتت هستم و پا به پا همراهت میام و اونم رشته ای افسری خوند و اینجور شد که ما پلیس شدیم خیلی مأموریت هم رفتیم با هم بدون هم مأموریت باند های بزرگ و…

بخاطر همین برای اینکه کسی از خلافکارا متوجه نشه ما پلیس هستیم وارد باند خلاف شدیم

ولی خلافکارای که پلیس بودن!

جنس های زیادی از شیخ ها و آدم های باند بزرگ به واسطه ای ما وارد ایران می شد ولی ما خودمون به پلیس خبر می دادیم و پلیس هم جنس ها رو می گرفت بدون اینکه کسی بوی ببره ما پلیس هستیم و با پلیسا دستمون توی یه کاسه س

بعضی از جنس های هم که وارد می‌شد برای اینکه شیخ ها چیزی نفهمن یا بوی از کار ما نبرن با جنس های فیک جا به جا می کردیم..

و دخترای که به واسطه ای افراد خودمون یا باند های دیگه دزدیده میشد و فروخته می شد به شیخا یا باند های خلافکار،اون دخترا رو فراری می دادیم یا می خریدمشون و برشون می گردوندیم ایران پیش خانوادشون..

وسط حرفش پریدم و پرسیدم :

-یعنی آتوسا و سونیا فرستادی ایران؟

یاشار سیگاری از پاکت سیگارش درآورد و روی لبش قرار داد و روشنش کرد و پُکی بهش زد و گفت :

-آره.. چون خانوادشون دنبالشون بودن نمی شد زیاد اینجا نگهشون داشت

فقط یه مدت که شیخا یا افراد باند دیگه شک نکنن که این دخترا کجا رفتن..

امروز هم آیلین رو می فرستیم برگرده ایران

با ابروهای بالا پریده و بهت زده لب زدم :

-واقعا؟

یاشار لبخندِ اطمينان بخشی زد و گفت :

-آره

با خوشی لب زدم :

-حتما باید این خبرو به آیلین بدم، فکر کنم غش کنه از خوشحالی

یاشار کوتاه خندید و من سوالی ازش پرسیدم :

-چرا من و شبنم رو دزدیدین؟

یاشار دوباره پکی به سیگارش زد و دودشو از دماغش بیرون فرستاد و لب زد :

-تو و دختر عموتو بخاطر اینکه پدرت جای موادی

که ما می‌خواستیم معامله کنیم به پلیس لو داد ولی در حالی که ما خودمون پلیس بودیم و نمی شد وقتی پلیس اومده بود بالا سر جنس ها بریم به پلیس بگیم که ما خودمون پلیس هستیم و میدونیم داریم چیکار میکنیم، پلیس هم جنس ها رو برد و بخاطر جنس های اون شیخ ما ضرر دیدیم و مسیح از دست پدرت عصبانی شد و بخاطر اینکه درسی به پدرت داده باشه تورو دزدید ولی همون شب هم دختر عموت همراهت بود که اونم دزدیدن..

با اخم و نگاهی سوالی گفتم :

-ولی چرا پدر من خواسته به شما ضرر برسونه؟

یا بخواد جاتونو به پلیس لو بده؟

یاشار فیلتر سیگارشو انداخت و کنج لباشو بالا داد و گفت :

-نمیدونم،ورقو برگردون عقب شاید بفهمی..

با حرف یاشار به فکر فرو رفتم و اتفاق های گذشته رو مروری کردم و تنها چیزی که توی ذهنم پر رنگ بود و یادم بود اینکه بابام رو چند نفر زده بودن و در خونه ولش کرده بودن

با یادآوری این اتفاق گیج لب زدم :

-تنها یادمه پدرم قبل از اینکه شما بخواید مارو بدزید، چند نفر پدرمو کتک زده بودن و در خونمون رهاش کرده بودن..

یاشار با انگشت شصتش دستی به گوشه ای لبش کشید و لب زد :

-شاید اون اتفاق ربطی به لو دادن موادی که می‌خواست وارد بشه و پدرت جاشو به پلیسا لو داد داشته باشه!

شونه ای بالا انداختم و گفتم :

-نمیدونم.. شاید بعدا بفهمیم..

دستامو به هم کوبیدم و گفتم :

-دیگه سوالاتم تمام شد، برم به آیلین خبر خوشو بدم.. ولی یه چیزی؟

یاشار کنجکاو پرسید :

-چی؟

-تو و مسیح تا کی دبی هستین؟

کی بر می گردین ایران؟

یاشار تُخس گفت :

-وقتی که قاتل پدرمو پیدا کنم.. و خونش رو بریزم

-اگه مرده باشه یا توی زندان باشه چی؟

-دیگه خدا مجازاتش کرده و تقاص کاراشو پس داده..

و دیگه کار ما توی دبی تمام میشه و بر می گردیم ایران و برای ماموریت دبی کسی دیگه ای جایگزین ما می کنن ما به اندازه ای کافی دَخل این شیخ های بی پدرو درآوردیم دیگه بقیش با خودشون..

-ایران بر میگردی پیش کی؟

با سوالاتم سعی داشتم بفهمم که وقتی یاشار بر میگرده ایران میخواد چیکار کنه؟

و کجا بره؟

یاشار گفت :

-بر می گردم پیش مادرم..

-مادرت الان خودش تنهاست؟

-نه، ماهرخ مراقب مادرم هست

پیشه مادرمه..

کنجکاو و سوالی پرسیدم:

-ماهرخ کی؟

ماهرخ یکی از خدمتکارای که چند ساله الان توی خونمونه و از مادرم مراقبت میکنه..

اهانی گفتم و یاشار گفت :

-دیگه سوالی نداری مادمازل؟

لبخند ژیگولی زدم و گفتم :

-نه..

بلند شدم و رو به یاشار با لبخند ملیحی و لحن تشکر آمیزی گفتم :

-ممنون که همه چیزو بهم گفتی..

یاشار بلند و مقابلم ایستاد و با لبخندِ که روی لبای قشنگش بود گفت :

-تو الان جزئی از زندگی من هستی!

با حرفش ناخودآگاه توی چشماش خیره شدم و حس می کردم که مردمک چشمام می لرزید..

(یاشار)

توی تیله ای چشم های ابیش زُل زده بودم که دو دو می زد و پلک هم نمی زد

دیدم که گونه هاش سرخ و سفید شد، به خودش اومد و سرشو پایین گرفت و بدون حرفی عقب گرد کرد و به سمت پله های آلاچیق رفت

هنوز پاشو روی پله ای دومی آلاچیق نزاشته بود که به سمتم برگشت و مستاصل گفت :

-یاشار

ادا کردن اسمم از زبون هانا حسِ قشنگی بهم می داد که همش دلم میخواست اسممو صدا بزنه، با لحن آرومی گفتم :

-جانم؟

-یه روزی میشه که منو شبنم هم برگردیم ایران؟

لبخندِ اطمینان بخشی بهش زدم و لب زدم :

-آره، میشه..

هانا لبخندی از روی خوشحالی و رضایت زد و نجوا کرد :

-خیلی دیوِ آقای هستی!

با حرفش خنده ای کوتاهی کردم و با اخم ساختگی گفتم:

-بچه پررو!

خندید و پله ها رو پایین رفت و نیم نگاهی بهم انداخت و هر دو انگشت اشاره و میانه اش رو روی شقيقه اش قرار داد و با لبخند ژکوندی گفت :

-مخلصیم

و ازم دور شد،با لبخندی که هانا روی لبم آورده بود دور شدنشو نگاه می کردم

الان خیالم راحت بود چون می دونستم هانا هم منو دوست داره و اگر هم از اینجا بره و برگرده ایران، منتظرم میمونه تا برگردم ایران..

با اومدن هانا دوباره خنده روی لبم نقش می بست و می‌خندیدیم و شده بودم یه یاشار دیگه و دلیلی برای زندگی کردن داشتم، امیدی برای نفس کشیدن و بهونه ای برای تپش قلبم..

این اتفاق ها همه به واسطه ای اومدن هانا برای من بوجود اومده بود و از این الماس گرانبها و با ارزش و ناب مثلِ چشم هام نگهداری می کنم و همیشه کنار خودم نگه ش می دارم چون میدونم تنها هانا میتونه از من یاشار دیگه ای بسازه و خنده رو روی لب هام بیاره..

“مهتاب”

به زهرا و شایان گفتیم که شما برگردین ایران و نیازی نیست بخاطر ما دبی بمونید و از کار و زندگیتون بشید..

ولی زهرا و شایان گفتن مگه میشه حالا که دخترمون پیدا کردیم شما رو تنها بزاریم؟

میمونیم تا هانا و شبنم هم پیدا کنیم و با هم بر می گردیم ایران…

میلاد و شایان با هم و آرمان و سامان هم با هم دیگه رفته بودن تا آدرس عمارت مسیح رو پیدا کنن..

قلبم برای دیدن پسرم دو دو می زد و بدتر از اون نگران هانا و شبنم بودم که یه وقت چیزشون نشده باشه باران هم بهم میگفت که زن دایی نگران نباش هانا و شبنم دخترای قوی هستن و حتما پیداشون می کنیم زیر لب دعا می کردم که زود تر پیداشون کنیم، باران در مورد اینکه اون شب چجوری دزیده شده و کجا رفته بهم گفت و گفت شاید هانا و شبنم هم همون آدما دزیده باشن و به باند دیگه فروخته باشن و منم بهش گفتم که به آرمان این موضوع بگه تا شاید بتونن از طریق اون آدما عمارت مسیح پیدا کنن..

توی فکر بودم این مدت کلا از بس فکر کرده بودم و ذهنم درگیر بود و فکر و خیال میومد توی سرم که سرم در حد انفجار می رفت!

زهرا دلداریم می داد و می گفت تو خودت تازه از اون کلبه ی خراب شده نجات پیدا کردی بجا اینکه یکم استراحت کنی و آروم باشی همش داری این طرف و اون طرف میری

حقم داشت،راستم می گفت روی پا بند نبودم و مثلِ مرغ سر کنده این طرف و اون طرف می رفتم؛ پاهام دیگه درد اومده بودن و به ناچار روی مبل نشستم و تیکه دادم و چشمامو بستم و کمی به خودم استراحت دادم و سعی کردم ذهنمو کمی آروم کنم و منتظر بودم که آرمان و میلاد زنگ بزنن یا خبری ازشون بشه..

ساعت 11 شب رو نشون می داد و هنوز خبری از میلاد و بقیه نشده بود، گوشیمو از روی میز برداشتم و دستمو روی شماره ی میلاد قرار دادم تا زنگ بزنم که صدای اف اف بلند شد و فرخنده بلند شد و به سمت اف اف رفت تا ببینه کی؟

بعد از دیدن صفحهٔ مانیتور برگشت سمت من و محدثه و گفت :

-خود‌شونن..

بی قرار بلند شدم و به سمت در سالن رفتم که آرمان و میلاد از در سالن داخل اومدن و پشت سرشون سامان و شایان وارد شدن

با نگرانی و قلبی که تند می تپید سوالی رو به میلاد گفتم :

-چیکار کردی میلاد؟؟

میلاد با دستش اشاره به سالن کرد و با لحن آرومی گفت :

-بیا بریم داخل بهت میگم عزیزم

ارمان که اون طرف میلاد ایستاده بود چشمکی زد و با لبخند دندون نمایی گفت :

-خبرای خوب داریم مهتاب خانم!

با حرف آرمان رو کردم سمت میلاد و ناباور لب زدم :

-میلاد راست میگه آرمان؟؟

میلاد روی مبل نشست و منم کنارش نشستم و منتظر بودم تا میلاد لب بزنه و بگه چیکار کردن؟

میلاد رو کرد سمت من و با لحن خونسردی گفت :

-عمارت مسیح پیدا کردیم..

بهت زده چشمام درشت شد و پچ زدم :

-امیر و هانامو پیدا کردید؟

میلاد پلکی از تاکید حرف من زد و با لبخند کم رنگی گفت :

-آره عزیزم.. فردا میرم عمارت مسیح..

اخمام توی هم رفت و گفتم :

-چرا الان نریم؟

همین الان هم دیر شده

-عزیزم الان دیر وقته ببین عقربه ی ساعت، ساعت چندو نشون میده!

دمغ و مغموم لب زدم :

-ولی اگه هانا و شبنم چیزیشون بشه چی؟

یا اگه امیر بلای سرشون بیاره چی؟

میلاد دستشو روی دستِ مضطرب من گذاشت و با لحن اطمینان بخشی لب زد :

-اگر توی این مدتی که توی عمارت مسیح بودن اتفاقِ ناخوشایندی براشون پیش نیومده باشه تا فردا هم اتفاقی براشون نمی افته..

دلِ بی قرارم کمی آروم شده بود که عمارت امیر رو پیدا کرده بودن ولی لحظه شماری میکردم تا صبح بشه و به عمارت امیر بریم..

باورم نمی شد که عمارت امیر رو پیدا کردن و فردا میرم و دختر و پسرمو میبینم خوشحال بودم ولی خوشحالیم وقتی از ته دل می شد که پسر و دخترمو ببینم، پاره های جگرمو ببینم..

محدثه هم مثل من خوشحال بود که بلاخره فردا دخترِ یکی يه دونشو میبینه و اونم بدتر از من دل توی دلش نبود و بی قراری می کشید تا صبح بشه،مجبور بودیم تا فردا دندون روی جگر بزاریم و صبر کنیم

:::هانا:::

وقتی رفتم پیش آیلین و شبنم، همه چیزو گفتم الی جزئیات حرف های اول یاشار رو سانسور کردم و گفتم که پلیس هستن و چرا مارو آوردن اینجا و به آیلین گفتم که امروز میخوان توام بفرستن ایران،آیلین که انگاری باورش نمی شد از خوشحالی جیغ فرا بنفشی کشید و از خوشحالی اشک شوق می‌ریخت و می گفت باورم نمی شه بر می گردم پیش خانوادم و مثلِ فنر بالا و پایین می پرید و خوشحالی می کرد، من و شبنم هم برای آیلین خوشحال بودیم؛خوشحال بودیم که بر می گرده ایران پیش خانوادش..

آیلین گفت که شک کرده بوده کاراشون کمی مشکوک میزنه ولی فکرشم نمی کرده که پلیس باشن،شبنم ازم پرسید:

-یعنی آتوسا و سونیا فرستادن ایران؟

و منم گفتم آره؛ توی آشپز خونه نشسته بودیم که شران اومد و با اخمای سگی رو به آیلین گفت :

-بلند شو برو آماده شو..

آیلین هم با شوق و ذوق بلند شد و همراه شران رفت،شبنم هم همراه آیلین رفت و من هم رفتم توی حیاط و منتظر بودم تا آیلین و شبنم بیان

بهروز و یاشار توی حیاط ایستاده بودن و آیلین بعد از چند دقیقه تشریف فرما شد

کنارم ایستاد و هر دو هم دیگه رو با خوشحالی بغلم کردیم و بهش گفتم :

-مواظب خودت باش..

دیگه بلاخره بر میگردی پیش خانوادت..

آیلین با بغض خندید و شبنم و آیلین هم همدیگرو بغل کردن و آیلین که اشک توی چشماش حلقه زده بود مغموم گفت :

-دلم براتون تنگ میشه..

شما هم مواظب خودتون باشید..

از هم دیگه خدافظی کردیم آیلین با اشکاش اشک ما هم در آورد و از روی سنگ فرش ها به سمت بهروز و یاشار رفت و منو شبنم با بغض و لبخند بدرقش کردیم

با سر انگشت دستام اشکای چشمامو پاک کردم و نگاهم هنوز سمت آیلین بود که خطاب به شبنم گفتم :

-دخترِ خیلی مهربون و خوبی بود..

-آره.. امیدوارم دیگه برگرده پیش خانوادش..

آیلین قبل از اینکه سوار ماشین بشه به سمتون برگشت و دستشو توی هوا برامون تکون داد و منو شبنم هم دستمون براش تکون دادیم و آیلین سوار ماشین شد و درو بست

یاشار داشت با بهروز حرف می زد و بهروز هم در جواب حرف های یاشار سرشو تکون میداد و چیزی زیر لب در جواب یاشار می گفت که فکر کنم جمله ای “چشم قربان بود” و بعد اتمام حرف های یاشار بهروز رفت و سوار ماشین شد و به سمت درِ عمارت ماشینو روند..

یاشار به سمت منو شبنم برگشت که با لبخندِ تحسین کننده ای نگاهش کردم و بعد از چند ثانیه خودم و شبنم برگشتیم و وارد عمارت شدیم..

خودم شبنم کارهای عمارت رو انجام دادیم و گاهی در مورد ویژگی های اخلاقی آیلین حرف می زدیم..

دیگه خودم و شبنم بودیم و کارهای عمارت روی دوش خودمون افتاده بود و باید بیشتر کار می کردیم و بیشتر هم خسته می شدیم!

توی هین و بین انجام کار های عمارت یاشار رو میدیدم و در حد چند جمله با هم دیگه حرف می زدیم، دیگه به هم دیگه نمی پریدیم ولی با هم دیگه یکی به دو می کردیم و منم دیگه در مقابلش خجالت نمی کشیدم.. به شبنم چیزی نگفتم تا بزارم بعدا که فرصت شد بهش بگم..

خسته و کوفته بعد از شستن ظرفا خودمو شبنم رفتیم طبقهٔ بالا و لباسامون عوض کردیم و بی حال و خسته هر دومون روی تخت ولو شدیم

خیره به سقف اتاق بودم و بدون نگاه کردن به شبنم گفتم :

-عجب روزی بود!

شبنم صداش اومد که گفت :

-روزِ پر ماجرای بود..

خندیدم و گفتم :اونم چه ماجرای!

شبنم هم خندید و لب زد :

-فهميديم که توی عمارت دو پلیس نره غول هستیم و آیلین هم برگشت ایران..

اخمی کردم و گفتم :

-نره غول چی؟

درست حرف بزن..

شبنم گستاخ گفت :

-دلم میخواد.. واسه من معلم نشو..

سر چرخوندم و توی تاریکی اتاق نگاهش کردم و ادا کردم :

-هوی گاو مگه تو مسیح دوست نداشتی؟

تو نبودی میگفتی چه میشه که یه روزی عاشق من بشه؟

بعد الان داری فحشش میدی؟

-ااا راست میگیا دارم شوهرمو فحش میدم!

خندیدم و گفتم :

-خاک تو سرت..

-خو حواسم نبود

-ها باش.. حواستو بیشتر جمع کن

الان هم بیا بگيریم بخوابیم دیر وقته دوباره فردا روز از نو و روزی از نو

-آره بگیریم بِکَپیم..

چرخیدم و پشت به شبنم به پهلو خوابیدم و خمیازه ای کشیدم و چشمامو بستم و کم کم پلکام سنگین شد و به خواب فرو رفتم..

 

صبح با کرختی از خواب بلند شدم و خمیازه کشان و خواب‌آلوده به سمت سرویس رفتم و آبی به سر و صورتم زدم و لباس پوشیدم و خودمو شبنم پایان رفتیم تا صبحونه آماده کنیم

میز صبحونه کامل چیده بودیم که یاشار اومد روی میز نشست و منم داشتم با قوری چای میریختیم

نگاهی بهش کردم که به صورتم لبخندی زد و گفت :

-صبحت بخیر دلبر!

اووف با حرفاش خوب بلد بود دلِ یه دخترو اغوا کنه و لعنتی خوب با حرفاش دلمو زیر رو می کرد، لبخندی به روش زدم و لب زدم :

-صبح توام بخیر دیو دو سر!

یاشار اخمی کرد و نجوا کرد :

-دیو چرا؟

قوری روی میز گذاشتم و با لبخندِ دندون نمایی گفتم :

-اسمت برا من دیو دو سر بود؛ الان هم دیوِ منی!

یاشار اخمش بر طرف شد و خندید و گفت :

-عه؟

یعنی من دیوِ توام؟

-آره، دیوِ دلبر!

یاشار نگاهش دوباره خاص شد و همینطور بدون حرف نگاهم می کرد و منم عین مترسک فقط نگاهش می کردم که مسیح روی میز اومد و من دستپاچه نگاهمو از یاشار گرفتم و قوری برداشتم و برای مسیح چای ریختیم زیر چشمی نگاهی به یاشار کردم که مشغول غذاش شده بود ولی حواسش به منم بود..

قوری سر جاش گذاشتم و میخواستم از سالن بیرون برم که بهروز وارد سالن شد و به مسیح و یاشار گفت :

-قربان یکی اومده دَم در عمارت و میگه با شما کار دارن..

یاشار کنجکاو از بهروز پرسید :

-کی؟؟

بهروز همنطور که دستاش به حالت احترام روی شکمش قرار داده بود و سرش پایین بود گفت :

-میگن که خانواده ای هانا و شبنم رضایی هستن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
اشتراک در
اطلاع از
guest

23 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
2 سال قبل

سلام لطفا پارت جدید بزارید

Hana
Hana
پاسخ به  رها
2 سال قبل

گذاشتم عزیزم..

Hana
Hana
پاسخ به  رها
2 سال قبل

پارت آخر گذاشتم عزیزم..

آترین
آترین
2 سال قبل

پارت آخرو کی میزارید؟

Hana
Hana
پاسخ به  آترین
2 سال قبل

دارم پارت آخر تایپ میکنم عزیزم..

ادرین
ادرین
پاسخ به  Hana
2 سال قبل

سلام ببخشید کی پارت بعد میزارید ؟؟ لطفا اگه میشه پارت جدید بزارید حتا اگر کوتاه باشد هم بزارید لطفا..

Hana
Hana
پاسخ به  ادرین
2 سال قبل

پارت آخر گذاشتم گلم..

...
...
2 سال قبل

پارت اخرو کی میذارید؟!

Hana
Hana
پاسخ به  ...
2 سال قبل

دارم پارت تایپ میکنم، تمام شد میذارم عزیزم..

ayliiinn
عضو
2 سال قبل

یوهووو!

Hana
Hana
پاسخ به  ayliiinn
2 سال قبل

هلو بی‌بی!
.
.
ایلین بشدت حوصلم سر میره 🤕
.
.
یعنی اخرای رمان هستش مردم انگار دستام فلج شدن نمیتونم پارت آخرو بنویسم 😑
مرض پرض گرفتم فک کنم 😂

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Hana
2 سال قبل

واییی منم!
ولی خیلی فیلم میبینم رمان هم میخونم خودمو خفه میکنمممم!

.
.
بنویس تو میتونی جانیم!
پرقدرت!

Hana
Hana
پاسخ به  ayliiinn
2 سال قبل

پووووف چن روز دیه هم مدرسه ها باز میشن 😑
.
.
تمام شده دارم تایپش میکنم.. 🤕
مرسی بیزو.. 😚

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Hana
2 سال قبل

آفرین جااااانیممم

.
.
.
موفق باااشییی

Hana
Hana
پاسخ به  ayliiinn
2 سال قبل

مِلسی مِلسی😂

.
.
مرسی جانیم..
همچنین! 😍

Hana
Hana
2 سال قبل

بچه ها رمان توی دو پارت دیگه تمام کنم یا پارت بعدی پارت آخر باشه؟ 🤔

shaghayegheshghi766@gmail.com
shaghayegheshghi766@gmail.com
2 سال قبل

بدک نبود ولی کارت خوبه💜💜💜💜💜😊

Hana
Hana
پاسخ به  shaghayegheshghi766@gmail.com
2 سال قبل

مرسی عزیزم.. 💜

سارا
سارا
2 سال قبل

خسته نباشی عزیزم عالی بود 😘😘هلاک پارت بعدام خیلی سریع 😉😉😉

Hana
Hana
پاسخ به  سارا
2 سال قبل

مرسی جانم.. 😗
.
.
یکم منتظر بمونید! 😂

دهی خاص
دهی خاص
پاسخ به  سارا
2 سال قبل

سلام رمان واقعا خیلی خوب بود خیلی دوسش داشتم و و امیدوارم آخرین رمانت نباشه
.
.
.
.
.
به شدت منتظر پارت بعدشم😍

Hana
Hana
پاسخ به  دهی خاص
2 سال قبل

مرسی عزیزم.. 💜
نه آخرین رمانم نیست گلم.. خیالتون راحت 😉
.
.
پارت بعد پارت آخر هستش، پارت آخره یکم زمان میبره برای نوشتنش..

دخی خاص
دخی خاص
پاسخ به  Hana
2 سال قبل

ایول

دسته‌ها

23
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x