رمان نوش‌دارو پارت بیست و چهار

****

 

در دوراهی بدی گیر کرده بود

اصلا این مرد را نمیتوانست دک کند آن روز و روزهای دیگر هم گذشت ؛ از بیمارستان مرخص شده بود امیرعلی در این چند روز بهش سر میزد هر بار هم با کادوهای مختلف !

 

دیگر صدای مادرش هم درآمده بود چپ میرفت راست میرفت غر میزد

_از اولشم باید میدونستم یه هدفی تو کلشه

عه عه عه پسره خجالتم نمیکشه جنازه دخترمو هم رو شونت نمیذارم

 

دلش گرفت درست بود که هنوز جواب امیرعلی را نداده بود اما خوشش نمیامد پشت سرش حرف بدی بزنند

 

مادرش یک اخلاق بدی داشت و آن این بود که اگر از کسی یا چیزی خوشش نمیامد بقیه هم باید به تبعیت از او بدش بیایند حالا هم با امیرعلی لج افتاده بود آن هم بی‌دلیل

 

پدرش این روزها شدیداً در فکر بود و سکوت میکرد خودش هم زیاد جلوی خانواده‌اش آفتابی نمیشد نمیدانست شاید کمی خجالت میکشید

 

حتی خانواده داییش هم همراه با مهرداد آمده بودن اما او اصلا بیرون نیامد و خودش را به خواب زد تا چشمش به صورت نحسش نیفتد

 

وقتی یادش میفتاد که روزی دلباخته این مرد بود حالش از خودش بهم میخورد واقعا که رویش حد نداشت

 

آن روز صبح ترانه به دیدنش آمد

_به به یه بار من اومدم تو خواب نبودی

بابا بسه دیگه خمپاره نخوردی که از فردا میای سرکار گفته باشما

 

لبخند تلخی زد و نگاهش را به انگشتش داد فعلا نمیتوانست تکان دهد و هر بار ترانه سعی میکرد فکر و خیال را ازش دور کند که نگران نباشد

 

کنارش روی تخت نشست و شالش را از سرش کشید

 

_خب چه خبرا خانوم شاهزاده سوار بر اسبتون کجاست نمیبینمش !

 

چشم غره‌ای برایش رفت

 

_تو هم خوب سوژه‌ای پیدا کردی ول نمیکنی چمیدونم حتما خسته شده از دستم نیومده

 

دست زیر چانه نشاند و چشمانش را ریز کرد

 

_واقعا موندم تو اون مخت فکر هم میکنی ؟

اخم ریزی کرد

 

_وا چی میگی تو منظورت چیه ؟

 

پوفی کشید و ابرو بالا انداخت

 

_نه واقعا بی‌عقلی

هم پسش میزنی هم دلت براش تنگه

هم دوست داری قیدتو بزنه و دیگه نیاد هم طاقت کم محلیشو نداری و چشم به راهشی

این چه برزخیه آخه واسه خودت درست کردی ؟

 

آهی کشید و چیزی نگفت ترانه از درون قلبش خبر داشت سخت است وقتی یک چیزی را بخوای اما سر راهت مانعی باشد سخت است جدال بین عقل و قلب

 

واقعا تا کی قرار بود به این کشمکش ادامه دهد نمیتوانست امیرعلی را معطل خود کند اما از آن طرف هم جواب احساسش را چه میداد !

 

این حس تازه جوانه زده در قلبش که هر بار بهش گوشزد میکرد باز که داری خر میشی هر بار سرزنشش میکرد اختیار اون قلب بی‌صاحابتو نداری

 

آخ که عاشق شدن نازی مکافات داشت رسوایش میکرد مثل این روزها که انگشتش را بهانه کرده بود و کنج خانه بی‌صدا اشک میریخت

 

نیومد سه روزه که نمیاد خب حقم داره تا چقدر باید نازمو بکشه کم حوصله میشه

مرده خب میبره صبر هم حدی داره

 

از پشت پنجره به کوچه خیره میشد تا باز ماشین مشکیش را ببیند تا باز نگاهش به قهوه تلخ چشمانش بیفتد

 

به آن نازی گفتن‌هایش به اخم های محو بین ابرویش حتی به سرزنش‌هایش که او را بچه میخواند

 

در این  چند روز بد تنبیه‌اش کرده بود میخواست چه چیزی را بهش نشان دهد ؟

 

که او هم قلبش را باخته که در دیوانه بازیش شریک شده ، میخواست بیش از این دلتنگش کند !

 

مادرش بی‌توجه به حال حیرانش بیشتر از قبل نمک بر زخمش میپاشید

 

_دیدی بهت گفتم وصله تنت نیست دختر فقط اومده بود بازیت بده

عشق چی، کشک چی !!

 

دوست داشت جیغ بکشد تمام کنید باشه فهمیدم که تو این دام افتادم فهمیدم قلبم ازم نافرمانی کرده و خطا رفته این نصیحت‌ها دیگه فایده‌ای نداره

 

گوشه دلش اما کورسوی امیدی روشن بود امیرعلی مثل مهرداد نبود مطمئن بود نامردی نمیکند قسم خورد به شرفش پای حرف‌هایش میماند

با این فکرها خودش را آرام میکرد.

 

صدای زنگ گوشیش رشته افکارش را پاره کرد

 

با دیدن اسمش ضربان قلبش اوج گرفت دستانش لرزید و خون به صورتش دوید

 

بعد چند روز چه شده بود که به یادش افتاده بود ؟

 

آرام جواب داد لحنش پر از دلخوری بود

 

_دیر کردی !

 

صدای او هم گرفته بود

 

_گریه کردی ؟

 

اشکش را با پشت دست پاک کرد

 

_نه واسه چی زنگ زدی ؟

 

نفس عمیقی پشت گوشی کشید

 

_دروغگوی خوبی نیستی نازی ، خونه‌ای ؟

 

از خودش و ضعیف بودنش بدش آمد کاش میتوانست جدی جوابش را دهد کاش میتوانست لرزش صدایش را کنترل کند

 

 

_آره نگفتی چرا…

 

سریع حرفش را قطع کرد

 

_آماده شو میام دنبالت

 

خواست چیزی بگوید که صدای بوق ممتد گوشی بهش فهماند که تماس را قطع کرده

 

با بهت به صفحه خاموش موبایلش خیره شد در قلبش هلهله‌ای برپا بود هیجان دیدنش داشت پاهایش را سست میکرد

 

بعد از این چند روز دلتنگی قرار بود باز او را ببیند نفهمید چطور آماده شد برخلاف گذشته به خودش رسید روسری آبی آسمانیش را سرش کرد و موهایش را دو طرف صورتش رها کرد

 

مادرش با دیدنش ابرویی بالا انداخت و دست از کار کشید

_چه عجب از اون اتاق دل کندی تو چیشده شال و کلاه کردی ؟

 

میترسید حال درونش روی صورتش پیدا باشد آب دهانش را قورت داد و آرام جواب داد

 

_برم بیرون یه بادی به کلم بخوره ترانه همراهمه

 

و او این روزها دروغ گفتن را شروع میکرد عاشق که بشوی بازیگر خوبی میشوی هر کاری ازت برمیاید

 

آخ که هنوز باور نداشت دل به این پسرعموی ناخلفش سپرده باشد در این مدت فهمیده بود یک چیزی را کنارش کم دارد اسم این حس چی بود ؟

 

اضطراب فراوانی داشت نمیخواست مادرش از وجود امیرعلی باخبر شود برای همین تا سر کوچه پیاده رفت

 

با دیدن ماشینش قلبش فشرده شد دوست داشت به سمتش پرواز کند اما جلوی خودش را گرفت و آرام و سنگین به سمت ماشینش رفت

 

حتی به خودش زحمت پیاده شدن هم نداده بود

 

سوار شد و بدون اینکه سلام کند نگاهش را بهش داد

 

حالا میفهمید دلتنگیش از سر چه بود این چشمان خمار و اخم شیرین بین ابرویش دنیایش را عوض میکرد

 

با صدایش به خودش آمد

 

_سلام یادت ندادن کوچولو ؟

 

 

بغضش را قورت داد و زبانش شروع کرد به گله و شکایت کردن

 

_لعنت بهت که آرامشمو بهم زدی من که تو دنیای خودم بودم

چرا سرراهم سبز شدی ، چرا ؟

 

حالا سرش را بالا آورده بود و بهش چشم دوخته بود

 

نگاهش مثل یک دریای خروشان متلاطم بود کلافگی از سر و رویش میبارید

 

شیشه ماشین را پایین داد و آرنجش را کج بهش چسباند

 

_انقدر از من بدت میاد ؟

 

قلبش فریاد میزد نه ولی زبانش عجیب تلخ و گزنده شده بود

 

_من یه بار قبلا عاشق شدم انتظار داری چی بشنوی پسرعمو !

 

نگاه غمگینش را بهش دوخت

 

زیر لب بر خود لعنت فرستاد آخ نازی نابودش نکن امیرعلی همون کسیه که کمکت کرد از فکر مهرداد دربیایی که همه جا بود و ناجیت شد ، غرورشو نشونه نگیر

 

صدایش از بغض مردانه‌ای میلرزید

 

_همیشه برات پسرعمو بودم اشتباه من کجا بود ؟

 

زیر لب با خودش حرف میزد و تکرار میکرد انگار در دنیای دیگری به سر میبرد

 

تحمل این حال خرابش را نداشت انگشتانش را درهم قفل کرد و زمزمه کرد

 

_ادعای عاشقیت همین بود…

که یهو بری و بعد سه روز بیای !

 

گنگ نگاهش کرد حس میکرد درست نشنیده

چشمانش را تنگ کرد

 

_منظورت چیه تو که چشم دیدنم رو نداری !

 

تاب نیاورد نقاب سنگیش برداشته شد و یک قطره اشک از چشمش چکید

 

_یعنی نمیفهمی حالم بده

 

سیبک گلویش بالا پایین شد چنگی به موهایش زد و خودش را جلوتر کشید

 

قلبش از این نزدیکی داشت پس میفتاد

 

_نازی من دیوونه شدم تو این مدت گفتم نباشم تا بفهمم همونقدر که میخوامت برات مهم هستم یا نه

نمیتونم بار این عشق یکطرفه رو به دوش بکشم دیگه خسته شدم

 

اشکهایش سد چشمانش را شکسته بودن و بی‌پروا صورتش را خیس میکردن

 

_به همین زودی خسته شدی ؟

 

لبخند تلخی زد و با تردید دست دراز کرد و مچ دستش را میان انگشتانش گرفت

 

_تو یه قدم واسم بردار ده قدم میام سمتت از اینکه این راهو تنهایی طی کنم خسته شدم

 

 

نخواست جلویش را بگیرد نوازش‌هایش را دوست داشت نگاهش را به خیابان روبرویش داد و لب زد

 

_هستم باهات

 

دستش از نوازش ایستاد حس میکرد اشتباه شنیده

 

مردد اسمش را صدا زد

 

_نازنین ؟

 

نفس عمیقی کشید و سرفه‌ای کرد تا راه گلویش باز شود

 

_به هردومون میخوام این فرصت رو بدم

 

مکث کرد و سرش را به طرفش برگرداند

 

 

انگار هنوز حرفش را باور نکرده بود یک جور عجیبی بهش خیره بود حتی پلک نمیزد آن یکی دستش روی پایش جوری بهم فشرده شده بود که انگشتانش به سرخی میزد

 

با نگاه جدی خیره شد به تیله های قهوه‌ایش

 

 

_اما قبلش باید یه چیزایی رو برات روشن کنم

 

_چیو ؟

 

 

بالاخره سکوتش را شکست با یک کلمه یک بخشی منتظر بهش چشم دوخته بود تا ادامه حرفش را بزند

دستش هنوز میان انگشتانش قفل بود

 

 

 

_تو شرایط منو میدونی من اون نازنین سابق نیستم ازم انتظار نداشته باش به این زودی بهت باور و اعتماد داشته باشم

مهرداد فکر منو مریض کرده شاید بارها سرت غر بزنم بهت شک کنم میتونی با این اوضاع کنارم بمونی ؟

 

پشت دستش را نوازش کرد و مصمم جوابش را داد

 

 

_من قبل از اینکه پا تو این راه بذارم پی همه چیز رو به تنم مالیدم هر جور میخوای باش وقتی بهت میگم تا تهش هستم یعنی هر چی شد پات میمونم

دیگه چیزی نمونده بگی ؟

 

پوزخندی زد و دستش را از میان انگشتانش رها کرد

 

 

_فعلا تا همینقدره در ضمن حد و حدودتو رعایت کن فکر نکن مثل دوست دخترای قبلیتم من یه خط قرمزایی دارم که باید رعایت شه فهمیدی ؟

 

با عشق نگاهش را بهش داد و در دل قربان صدقه‌اش رفت ، ماشین را به حرکت در آورد و دکمه ضبط را فشرد

 

_ای به چشم تو جون بخواه حالا به من بگو خانوم دوست داری کجا ببرمت هان ؟

 

 

سری به تاسف تکان داد چقدر سرخوشه کاش میتونستم مثل خودش انقدر بی‌خیال باشم حس میکرد پا در مسیر تاریک و ناشناخته‌ای برداشته که هیچ راه برگشتی هم نداشت

….

 

خواننده انگار داشت حال دلش را میخواند

دلت ترسیده میدونم
دلت بد دیده میدونم
بهت قول میدم پات وایسم
نگو دیوونم

آخ بمیرم واسه تو
که دلت میگیره
کاش بگی به من که چرا اشک
از چشات میریزه
کاش بگی به من همه درداتو
من که نیستم غریبه

آخ بمیرم واسه تو
که دلت میگیره
کاش بگی به من که چرا اشک
از چشات میریزه
کاش بگی به من همه درداتو
من که نیستم غریبه

دلت ترسیده میدونم
دلت بد دیده میدونم
بهت قول میدم پات وایسم
نگو دیوونم

متوجه نبود که اشکهایش روان بود

 

امیر نیم نگاهی بهش کرد؛ با دیدن حالش عصبی آهنگ را قطع کرد

 

_نریز اون لعنتیا رو باز چیشده نازی به خدا من اون جوری نیستم که تو فکرت ساختیش

 

 

سرش را به شیشه تکیه داد کاش فکرش همینی بود که میگفت اما در حقیقت او از خودش میترسید از دوباره عاشق شدن از همین واهمه داشت

 

 

سعی کرد به خاطر حال خودش به خاطر امیرعلی غم‌ها و نگرانی‌هایش را پس بزند با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و آهسته گفت

 

_بریم شاهچراغ دلم هواشو کرده
خیلی وقته نرفتم

 

آه غلیظی کشید و وارد خیابانی شد میدانست راه سختی در پیش دارد نازنین خاص بود شرایطش ، رفتارش مثل بقیه دخترانی نبود که در این سالها وقتش را با آن‌ها گذرانده بود باید آرام ارام پیش میرفت

 

سر راه دو تا بستنی قیفی خرید و به دستش داد

 

_بگیر دختر تا آب نشده

 

 

با دیدن بستنی لبخند پهنی روی لبش نشست

 

 

_مرسی واقعا نیاز نبود

 

چپ چپ نگاهش کرد

 

_خوب شد چشممون به لبخندت افتاد خانوم دیگه چرا تعارف میای !

 

خجالت زده سرش را زیر انداخت و چیزی نگفت

 

با لذت به صورت گل انداخته‌اش خیره شد آخ که دوست داشت سفت و محکم در آغوشش بگیرد این دخترک بغلی را

 

 

ولی نباید همین اول راه کار را خراب میکرد نگاهش را ازش گرفت

 

_بستنیتو بخور تا شب نشده باید برسونمت خونه

 

از اینکه انقدر مراقب بود و احترام حفظ میکرد در دل راضی بود بعد از تمام شدن بستنیش که حسابی بهش چسبید وارد شاهچراغ شدن

 

همیشه این مکان برایش پر از آرامش بود امیرعلی هم در کنارش قدم برمیداشت امروز آمده بود اینجا تا از خدا طلب کمک کند هیچوقت دست رد به سینه‌اش نمیزد مطمئن بود این بار هم راه درست را نشانش میدهد

 

چادر بر سرش کرد و وارد قسمت زنانه شد اینجا بی هیچ خجالتی غصه‌های دلش را بیرون میریخت

 

_خدایا خودت منو از این برزخ نجات بده من دیگه دلی واسه دوباره شکستن ندارم

نذار ببازم، این بار میمیرم خدایا منو قوی کن تا بتونم پیشت سربلند باشم

 

گفت و اشک ریخت آنقدر که چشمهایش به سوزش افتاد در آن سو امیرعلی نماز شکر به جا میاورد از خدا خواست قدر این عشق را بداند که کم نیاورد و با همه سختی مسیر کنار نیمه جانش بماند و چقدر خوب بود که هر دو در این روز مهم به شاهچراغ رفته بودن

 

قلبشان مالامال از آرامش و امید بود
سبک ِ سبک انرژی بی حد و وصف ناشدنی در وجود هردویشان بود

 

حالا کمی ترس از دل نازنین بیرون ریخته بود حضور خدا همیشه پشت و پناهش بود و دلش گرم میشد این بار میدانست که نباید خطا برود در رابطه با مهرداد هزاران بار خودش اشتباه کرده بود که رابطه‌شان به بن‌بست رسید

 

باید این بار محتاطانه عمل میکرد نرم نرمک و آهسته تا قلبش خراش برندارد

 

بعد از رساندنش به خانه لبخندی زد و رویش را به طرفش برگرداند

 

_ممنون بابت امروز خدانگهدار

 

لبخند جذابی بر لبش نشست و دست روی چشمش گذاشت

 

_خواهش میکنم خانوم مراقب خودت باش

 

 

چشمی گفت و از ماشین پیاده شد با دور شدن ماشینش راه خانه را در پیش گرفت لبخند از روی لبش پاک نمیشد

 

 

صدایی او را سرجایش متوقف کرد سر برگرداند که چشم در چشم قاتل آرزوهایش شد

 

با دیدنش دلهره عجیبی به سراغش آمد سعی کرد یک بار هم که شده جدی و بدون داد و فریاد جوابش را دهد

 

_چیزی شده پسردایی ؟

 

یک ابرویش بالا رفت پوزخندی زد و با چند قدم در نزدیکیش ایستاد

 

_اینو باید تو بگی…

به خاطر این پسره منو پس زدی نه ؟

 

اخمهایش درهم رفت

 

_درست صحبت کن حالت خوب نیست

 

 

برگشت برود که بازویش به عقب کشیده شد

 

 

_صبر کن حرفم باهات تموم نشده هنوز

 

با غیض به طرفش برگشت

 

_چی میخوای بگی دیگه چی از جونم میخوای تو که به خواسته‌ات رسیدی حالا باز سراغ چی اومدی هان ؟

 

وقیحانه در چشمانش زل زد

 

 

_تو رو میخوام

 

 

سیلی در گوشش نواخت که صورتش به یک طرف کج شد

 

دستش به گزگز افتاد ، رد انگشتانش روی پوست روشنش به خوبی هویدا بود

 

 

پوزخندی زد

 

_ادامه بده مهرداد ملکی چیشد ساکت شدی ؟

 

 

برق نفرت در چشمانش نشست سرش را نزدیک صورتش برد و زیر گوشش با لحن ترسناکی گفت

 

 

_یه روزی جواب این کارتو پس میدی بد بازی شروع کردی

 

از حرفش به خود لرزید آن شب تهدیدش را جدی نگرفت اما نمیدانست روزی همین بی‌توجهی و سکوت باعث یک اتفاق بد در زندگیش میشود

4.4/5 - (75 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
20 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Saeid
2 ماه قبل

بوس به کلت نااااازی جون🥺
واقعا ارزش داره که منتظر پارت باشیم
ممنون که همیشه پارت طولانی میدی لیلا جان🥺
واقعا خیلی قشنگ بود خسته نباشی

بی نام
بی نام
2 ماه قبل

ولی خوشم اومدا نازی خوب جواب مهراددد داد.
هاا. ولی حیف براش مشکل پیش بیاد

بی نام
بی نام
2 ماه قبل

من هر روز تقریبا ساعت ۹ میخونم رمانت عالی.خیلی خوب. ولی بیشتر پارت بدی خیلی بهترمیشه

نسرین احمدی
نسرین احمدی
2 ماه قبل

لیلاجون خیلی قشنگ👌 بود ولی کاش اون اتفاق امیر علی نباشه

بانو
بانو
2 ماه قبل

پس نامزد این مهرداد چیشد که این یارو باز فیلش یاد هندوستان کرده؟

مائده بالانی
مائده بالانی
2 ماه قبل

خسته نباشی عالی بود
اون کشیده نازی دلم رو خیلی خنک کرد کیف کردم کلی

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

دست گلت درد نکنه لیلا جان
نکنه باز این مهرداد اعصاب نازی رو بهم بریزه

Sety
عضو
2 ماه قبل

عاااااالی بود لیلا جووونم😘❤

آخ ک دلم خنک شد نازی مهرداد رو زد😂

آهو
آهو
پاسخ به  Sety
2 ماه قبل

آخ که گفتی دل منم خنک شد

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  لیلا
2 ماه قبل

لیلا نگو طرفشی

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  Sety
2 ماه قبل

دقیقا جیگرم حال اومد
تو برو هرزه بازی نامزدت رو جمع کن مهرداد خان بیخود قپی نیا تلافی میکنم

20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x