رمان نوش‌دارو پارت بیست و یک

 

 

***

 

نفهمید چقدر گذشت دعوایشان کی تمام شد کی خسته شدن فقط موقعی به خودش آمد که امیرعلی را مقابل خود دید

 

نگاهی به دور و برش انداخت مهردادی نبود خلوتِ خلوت

 

مچش اسیر انگشتانش شد و صدای بمش زیر گوشش شنیده شد

_خوبی ؟

 

اشکهایش قطع شده بود

نگاه غمگینش را بهش داد و سیلی در گوشش خواباند که دستش به گزگز افتاد

 

بدون هیچ حرفی سرش را بالا گرفت و دستش را از روی صورتش برداشت

 

در نگاهش پشیمانی و شرمندگی موج میزد ولی چقدر دیر اصلا درک میکرد چکار کرده بود ؟ کاش میتوانست بیشتر از یک سیلی بهش بزند اما به جایش با عصبانیت سرش فریاد کشید و هلی بهش داد

 

_قصدت از ریختن آبروم چی بود هان ؟

کی اجازه داد بهم نزدیک بشی ، کی !

 

سرش پایین بود و یک دستش را کنار پایش مشت کرده بود

 

یقه پیراهنش را چنگ زد

 

_به من نگاه کن چرا لال شدی از اینکه مهرداد تحقیرم کنه خوشت میاد آره ؟

..

نه بلندی گفت که باعث شد یقه‌اش را ول کند

 

حالا با عصبانیت و چشمانی خون‌بار بهش نگاه میکرد

 

_نه تو چه فکری کردی منو اینجوری شناختی نازی !

 

با نفس نفس به صورتش خیره بود و حرفی نمیزد

 

این مرد جوری شاکی بود که انگار چیزی هم طلبش بود این همه عصبانیت از کجا میامد !

 

 

_صد بار تلاش کردم از فکر اون عوضی بیرون بیای ولی نمیشه…

تو فقط چشمت اونو میبینه اصلا یه نگاه هم به من کردی ؟

اصلا میدونی یه امیرعلی تو دنیا وجود داره !

 

گنگ با اخم ریزی نگاهش کرد از همانی که میترسید داشت سرش میامد

 

این مرد چه بر زبان می‌آورد ؟

سینه‌اش از خشم تند بالا و پایین میشد و رگ های کنار پبشانیش بدجور برجسته شده بودن

 

انگشتش را روی سینه‌اش کوبید و با لحن تلخی زمزمه‌وار ادامه داد

 

_یه بار زخم خوردم نازی…

بیشتر از این نابودم نکن ، چرا نمیتونی منِ لعنتی رو بفهمی…چرا ؟

 

آخرش را با فریاد گفت و مشتش را گوشه لبش فشرد

 

تمام جمله‌هایش را درک میکرد میفهمید اما باور نمیکرد این حرف ها متعلق به پسرعموی ناخلفش باشد

 

چرا چنین میکرد از جانش چه میخواست باید از اینجا میرفت تا اوضاع بدتر از این نشده

 

لباس خیس و خاکیش را تکاند و از جایش بلند شد

 

میان راه صدایش را شنید

 

_منو نمیتونی نادیده بگیری

تا کی میخوای فرار کنی ؟

 

قصد نداشت تمامش کند !!

 

چشمانش را بهم باز و بسته کرد و با غیض به طرفش برگشت

 

_تمومش کن

من نه گوشی برای شنیدن حرفات دارم نه چشمی واسه دیدنت…

امشب و این اتفاق رو فراموش میکنم ولی آخرین بارت باشه که نزدیکم میشی آخرین بار

 

..

غم نگاه مرد داشت قلبش را میسوزاند تا به اکنون او را اینطور ندیده بود هیچوقت اما حالا انگار زخم‌هایش سرباز کرده بود و چه تلخ بود حال این مرد تنها که حرفش شنیده نمیشد مثل همیشه

..

 

شبی با خیال تو هم خونه شد دل
نبودی ندیدی چه ویرونه شد دل

نبودی ندیدی پریشونیامو
فقط باد و بارون شنیدن صدامو

غمت سرد و وحشی به ویرونه می زد
دلم با تو خوش بود و پیمونه می زد
….

 

نه مرد قلندر نه آتش پرستم
فقط با خیالت شبا مست مستم

الهی سحر پشت کوها بمیره
خدا این شبا رو از عاشق نگیره

 

نه یک شب که هر شب دلم بی قراره
می خواد مثل بارون بباره بباره

شب مرد تنها پر از یاد یاره
پر از گریه تلخ بی اختیاره

شب مرد تنها شب بی تو مردن
شب غربت و دل به مستی سپردن

شبای جوونی چه بی اعتباره
همش بی قراری همش انتظاره

 

****

 

از آن شب انگار همه چیز یکهو تغییر کرد مهرداد هر بار سعی داشت با طعنه و کنایه حالش را خراب کند در این بین خودش را گم کرده بود نه با کسی حرف میزد و بقیه هم انگار حالش را میفهمیدن که سوالی ازش نمیپرسیدن

 

امیرعلی بعد از آن شب پیدایش نبود انگار رفته بود شیراز و هیچکس نپرسید چرا اما خودش به خوبی دلیلش را میدانست

 

هر بار با خودش تکرار میکرد کاش که همه چیز را فراموش کند کاش دوباره همان امیرعلی سابق شود کاش هیچوقت مثل آن شب عجیب نشود

 

اما یک جای دلش نافرمانی میکرد و خلاف عقلش دستور صادر میکرد حالش از همیشه بدتر بود حتی بدتر از حالی که بعد از رفتن مهرداد بهش دست پیدا کرده بود

 

روزها و شب ها از فکر و خیال زندگی نداشت حس میکرد چیزی را گم کرده نگاهش را هر جا میگرداند تا دوباره آن تیله های قهوه‌ای را ببیند اما انگار آب شده بود زیر زمین

 

 

تا آنکه یک شب یک شب سیاه و بارانی با کابوسی از خواب پرید

 

 

قلبش مثل گنجشک در سینه میتپید خواب بدی دیده بود از همه بدتر صدای زنگ گوشیش بود که نصفه شب به صدا در آمده بود.

 

 

با دستهای لرزانش دکمه سبز را فشرد صدای نگران سهیل در گوشش پیچید و او اصلا نمیفهمید چه میگوید

 

 

لبهای خشک شده‌اش را تکان داد و آهسته گفت

 

_امیرعلی کجاست ؟

 

 

و جمله آنور خط قلبش را لرزاند

_حالش خیلی بده نازی خانم خودتو برسون من دم در خونتونم

 

صدای بوق ممتد گوشی او را از بهت بیرون آورد

 

 

مثل مرغ سرکنده فقط چادر بر سر کرد و از خانه بیرون زد

 

 

دیوانه بود که این موقع شب داشت بیرون میرفت مگر نه !!!

 

حالش قابل توصیف نبود حسش میگفت اتفاق بدی حتما افتاده که امیرعلی حالش بد شده بود آنقدر که سهیل ازش درخواست کمک کرده بود

 

به محض رسیدن از ماشین پیاده شد و سراسیمه از پله‌ها بالا رفت

 

تحمل نداشت منتظر آسانسور بماند سکوت سهیل دل آشوبیش را بیشتر میکرد و با دیدنش فهمید که این حالش بیراه نبوده ،
فهمید که دلشوره‌اش الکی نبوده

 

 

موهای بهم ریخته و چسبیده به پیشانیش خبر از چه میداد چه بلایی سر دست باندپیچی شده‌اش آمده بود ؟

 

این نگاه سرخ چه حرفی در درونش داشت چادر از سرش افتاده بود و فقط مات بهش خیره بود

 

امیرعلی با دیدنش لبخند تلخی زد و گرفته لب زد

 

_بالاخره اومدی ؟

 

بغضش را قورت داد و یک قدم به سمتش برداشت

_چه بلایی سرت آوردی ؟

 

تلخ خندی زد و سرش را به دیوار تکیه داد

 

 

بطری شکسته‌ای کنار دستش افتاده بود و نازنین با خود فکر کرد که حتما با همان دستش را زخمی کرده بود

 

کنارش نشست و دستش را روی پیشانیش گذاشت لب گزید

 

_خیلی داغی باز رفتی سراغ مشروب ؟

 

 

نفس سنگین شده‌اش را بیرون داد این دختر چه میفهمید که حال امشبش فقط به خاطر او بود و بس

 

کاش که بفهمد کاش … نگاه دلتنگش را بهش داد چقدر دلش برای این چشم‌های معصوم و صورت ماهش تنگ بود مگر قابل فراموش کردن بود ؟

 

 

خودش جواب خودش را داد نه امشب بهش ثابت شده بود

 

 

با حالی خراب دستش را گرفت جلویش را نگرفت فقط با نگرانی بهش چشم دوخت

 

 

صدایش خش دار و دورگه شده بود با این حال اسمش را صدا زد

 

_نازنین ؟

 

 

سرش را بالا آورد و بدون اینکه جوابش را دهد گفت

 

_حالت خیلی بده باید چند تا آرامبخش بخوری حتما سرت خیلی درد میکنه

 

زهرخندی زد و مچ دستش را ول کرد

 

_نگرانمی ؟

 

پوفی کشید

《 الان چه وقت این سوال ها بود ؟ 》

 

چادرش را سر کرد و گفت

 

_اگه نبودم این موقع شب نمیومدم اینجا فکر نمیکردم تا این حد کله خراب باشی

 

چیزی نگفت و چشمانش را بهم فشرد

 

سهیل به چهارچوب در تکیه داده بود و معلوم بود خیلی نگران حال رفیقش است

 

با تاسف سر تکان داد و کنارش ایستاد

 

_از کی اینجوری شده ؟

 

چنگی به موهایش زد و نفسش را در هوا فوت کرد

 

_این روزا حالش خیلی خراب بود

اما امشب انگار زده بود به سیم آخر…

 

مکثی کرد و با نگاه معناداری نگاهش را بهش داد

 

_نازی خانم امیر هیچوقت اینطوری نبود قراره تا کی اینجوری باشه ؟

 

کمی تعجب کرد مگر مسبب حال رفیقش او بود و ندایی در سرش گفت چرا انقدر خنگی نازی یه نگاه به دور و برت بنداز یه خورده چشمات رو باز کن

….

افکارش را پس زد و آهی کشید

 

_باید براش دارو بگیرین یه کاغذ خودکار برام میارین ؟

 

سهیل سریع سر تکان داد و تند از اتاق بیرون رفت دقایقی بعد با کاغذ و خودکار به سمتش آمد

 

ازش گرفت و داروهایی را که لازم بود را رویش نوشت

 

_بیا اینو ببر داروخانه و سریع بگیر باید این همه الکل از بدنش خارج شه

جای شکرش باقیه که هوشیاریش ازبین نرفته

 

کلافه دستی به صورتش کشید و کاغذ را ازش گرفت حالا او تنها مانده بود در این اتاق پر از بوی الکل

 

نگاهش را ازش گرفت و رفت تا چای نباتی برایش درست کند

 

هیچ فکر نمیکرد بعد از دو هفته او را در همچین وضعیتی ببیند این حالش تنها یک دلیل داشت دلیلی که سعی داشت بهش فکر نکند ، الان وقت این حرف ها نبود

 

آشپزخانه مثل بازار شام بود البته خانه‌ای که دو مرد درش حضور داشته باشند بعید نبود

 

به زور نبات و چای خشک را پیدا کرد

 

با آماده شدن چای سهیل هم با بسته داروها پیدایش شد با کمکش او را روی تخت خواباندن و آرامبخش را بهش تزریق کرد

 

بیحال بود اما معلوم بود بدن درد امانش را بریده بود

 

فنجان را برداشت و کنارش روی تخت نشست

 

_بلند شو باید اینو بخوری تا سرت خوب شه

 

سهیل بالای سرش ایستاد

 

_واقعا ممنونم ازتون نازنین خانم خودم بهش میدم دیروقته میرسونمتون

 

با قدردانی نگاهش کرد و باشه‌ای گفت

 

اما پایش به رفتن رضا نبود نگران حالش بود از این پسرعموی کله شقش هر کاری برمیامد

 

سهیل با ماشین او را به خانه رساند قبل از پیاده شدن رویش را به سمتش کرد و گفت

 

_لطفا بیشتر مراقبش باشید آقا سهیل

بهتره دیگه سمت الکل نره

 

این دختر خبر داشت که رفیقش به خاطر او خودش را در مشروب خفه کرده بود؟

 

بعد از برگشتن به شیراز یه آدم دیگری شده بود درمان دردش فقط به دست خود نازنین بود و بس

 

هیچ دلش نمیخواست کسی که برایش حکم برادر داشت به این حال و روز بیفتد باید برایش کاری میکرد

 

حرفش را زیر زبان مزه کرد و گفت

 

_نازنین خانم امیر الان دو هفته‌ست به این حال در اومده

نه روزش روزه و نه شبش شب ، با منم حرفی نمیزنه…

 

مکث کرد و به چشمان سیاه دخترک خیره شد

 

_من نمیخوام رفیقمو اینجوری ببینم اون به اندازه کافی زخم خورده نمیخوا….

 

 

اخم کرد

 

دستش را به معنای سکوت بالا آورد

 

_تمومش کن آقا سهیل دنبال مقصر میگردی ؟

 

 

سر پایین انداخت و دستی پشت گردنش کشید

 

دستگیره را پایین کشید و آرام لب زد

 

_رفیقتون داره اشتباه میکنه بهتره بهش توضیح بدین که من اون کسی نیستم که تو فکرشه

 

 

با تمام شدن جمله‌اش از ماشین پیاده شد و به سمت خانه پرواز کرد

 

سهیل اما با بهت و ناباوری سرجایش میخ شده بود هیچ فکر نمیکرد دخترک از راز دل رفیقش خبر داشته باشد

 

پس حال بد امیرعلی هم به خاطر این بود از او پس زده شده بود

 

از کسی که داشت سعی میکرد بد باشد قلبش را سنگی کرده بود که هیچ کس نتواند دوباره آن را بشکند قاعدتا الان باید خوشحال میشد باید یک نفس راحت میکشید از اینکه امیرعلی پاپیچش نشود

 

اما چرا قلبش انقدر درد میکرد چرا یک جای دلش میسوخت این حال عجیب میخواست چه چیزی را بهش بفهماند ؟

 

****

 

از بیمارستان بیرون زد که چشمش به ماشین آشنایی افتاد

 

پوفی کشید باز هم همان ماشین مشکی که هر بار جلوی راهش سبز میشد

چرا دست از سرش برنمیداشت سعی کرد مثل هر بار بی‌توجه ازش به راهش ادامه دهد که با صدایش میان راه متوقف شد

 

خدای من این مرد یک ذره غرور هم نداشت چرا مثل پسر هجده ساله دنبالش افتاده بود ؟

 

این بار نخواست سکوت کند شاید چون مستقیم جوابش نکرده بود امیدوار بود

 

باید آب پاکی را روی دستش میریخت چند قدم فاصله را طی کرد و روبرویش ایستاد

 

با دیدن چهره‌اش ابرویش بالا پرید ته ریشش را زده بود و حسابی به خودش رسیده بود

 

اگر این پسرعموی دیوانه را نمیشناخت حتما فکر میکرد کس دیگری جلویش ایستاده حتما با خود فکر کرده بود که باید به وضعیت بدش پایان دهد و جور دیگری جلویش ظاهر شود

 

دست به سینه شد و با حرص به چشمانش زل زد

 

_کار و زندگی نداری روز تا شب دنبالم میفتی هان ؟

من اینجا آبرو دارم آقا

 

با خونسردی تکیه‌اش را از ماشین گرفت و نچی کرد

 

کارد میزدی خونش درنمیامد کیفش را روی دوشش مرتب کرد و گفت

 

_ببین امیرعلی بزار رک و پوست کنده بهت بگم من نمیخوام مردی وارد زندگیم شه دیگه قلبی واسه عاشقی کردن ندارم راهتو بکش و برو

 

چه فکر کرده بود که این حرفش را قبول میکند و دیگر مزاحمش نمیشود !!

 

با اخم جلویش ایستاد و جدی نگاهش کرد

 

_حرفتو زدی خب حالا گوش کن من چی میگم

 

مکثی کرد و در چشمان مشکی زاغ دخترک خیره شد

 

_این قلب رو دوباره عاشق میکنم کوتاه نمیام

آخر حرفش را با حرص کشید

همانطور که نگاهش بهش بود عقب عقب به سمت ماشینش رفت و سوار شد و او مات مانده سرجایش خشک شده بود…

4.1/5 - (80 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
27 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Saeid
15 روز قبل

واقعا بی نظیر بود
شما قلمتون خیلی قشنگه لیلا جان👌

Newsha
Newsha
15 روز قبل

عالی بود عزیزم امروز تونستم بیام کامنت بدم😍💋

همتا
همتا
15 روز قبل

سلام
ببخشید چه روزایی پارت گذاری میشه رمان؟

مریم
مریم
15 روز قبل

عالی عالی عالی.عاشق رمان شدم.

بیش فعال هستم
بیش فعال هستم
پاسخ به  لیلا
15 روز قبل

چراااا واقعا چرااااا به من نمیگی بانو
ااااایییییی به منم بگو بانووو
پناه بانو
آبانم میگن بهم همه میگن
شیدا هم دایی هام میگن بهم
پناه هم اسم خودمه

بیش فعال هستم
بیش فعال هستم
پاسخ به  لیلا
15 روز قبل

🙃😁😁😙🧡

نسرین احمدی
نسرین احمدی
15 روز قبل

حالا امیر علی چجور میخواد ثابت نازنین که اصلاً دوش نداره بیچاره تلاشش بی فایده است

بی نام
بی نام
16 روز قبل

من‌ منتظر شور وهیجان بیشتررر بوددم..
قشنگگگ بوداا. ولی هیجانشش بیشترترکن

لیلا
نویسنده رمان بوی گندم
پاسخ به  بی نام
16 روز قبل

حتما عزیزم این رمان پر از فراز و نشیبه و سر دراز داره صبر کنید فقط😊

نیوشاخاتوون*
نیوشاخاتوون*
16 روز قبل

یک تیکه از صحبتم این بود؛ چراا
این بچه بیچاره بینواا بین پسرای فامیلش دست به دست بشه مثل توپ فوتبال•• یک خودخواه خودشیفته نچسب اول بگه من عاشقتم بعدنها بگه من نمیخوامت بروو••••••• اون یکی خودشیفته نچسب هم بگه من الان عاشقتم تو برای منی بی هیچ حرفی، باید بامن ازدواج بکنی😐
باعرض معذرت انگار قحطی مرد خوب اومده••••••• 🤒🤕😔💔😳😵😨

نیوشاخاتوون*
نیوشاخاتوون*
16 روز قبل

درود*
اوف این مهرداد تموم شد• امیرعلی شروع شد•
این۲ پسر فامیل نازنین بیچاره،بینواا چقدر اعصابخوردکن و حرص درار هستن😠😡 از خودمتشکرهای خودشیفته رومخ های نچسب🤒🤕😔💔😳😵😨😱
البته من چند وقت پیش تو ۱ پارت، قسمتی به یکی از بچه ها دوستان جواب داده بودم متاسفانه حدس هم زده بودم که حدسم درست بود😐

نیوشاخاتوون*
نیوشاخاتوون*
پاسخ به  لیلا
15 روز قبل

آره عزیزم 💔 فعلن
این۲تا اعصاب من خورد کردن 😐 دلم برای این دختره بینواا میسوزه
امیدوارم بتونه بلاخره، نحایت رنگ خوشبختی و آرامش ببینه*

بیش فعال هستم
بیش فعال هستم
پاسخ به  لیلا
15 روز قبل

من بگم من بگممم
ها فکر می کنی من خرم نمی دونم
امیر علی رفته به مهرداد گفته نازنین رو دوس داره
مهرداد هم فکر کرده داره بهش خیانت میشه
واسه همین رفته ولی خداا کی میشه دوتا عنتر سر من دعوا کننن
فعلا که خودم سر خودم دعوا می کنم

بیش فعال هستم
بیش فعال هستم
پاسخ به  لیلا
15 روز قبل

😂😂

مائده بالانی
مائده بالانی
16 روز قبل

خسته نباشی لیلا جون.
طولانی و زیبا بود.
هر وقت خواستی در مورد ویراستاری چند تا نکته هست که مایل باشی بگم تا رفعش کنی. خیلی کوتاه بگم مثلا از … همه جا استفاده نمی‌کنم فقط زمانی هست که شخصیت ها دارن صحبت می‌کنند و بادوم حرف دیگری رو قطع می‌کنه.

این اشکال خودمم بود، یه دوست ویراستاری دارم که خیلی کمکم کرد. گفتم تجربه ام رو باهات درمیون بزارم شاید کمکی کرده باشم گلم. ببخشید باز فضولی کردم.

خواننده رمان
خواننده رمان
16 روز قبل

عالی بود دست گلت درد نکنه 💋💋💋💋

27
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x