رمان هامین پارت 1

 

 

 

با آرامش به تلاش نگهبان‌های زندان برای کشیدن زن پریشون و پر سرو صدای مقابلم نگاه کردم.

 

_ دست از سرت بر نمی‌دارم. فکرنکن همه چی همین‌جا تموم میشه.

 

قدم‌هایی که به سمت مسیر خروج برداشته بودمو برگردوندم و دوباره مقابلش ایستادم.

 

به لباس زندان توی تنش، موهای آشفته‌ش، و بازوهایی که نگهبان‌ها برای نگه‌داشتنش دورش پیچیده بودن نگاه کردم.

 

_ یه نگاه به خودت و موقعیتت بنداز؟ به نظرت ادامه‌ای هم باقی مونده؟ این آخرین باریه که برای ملاقاتت اومدم. فقط می‌خواستم برای اخرین بار توی این وضع ببینمت.

 

_ تو…

 

نذاشتم ادامه بده.

 

_ شاید به نظر بدجنسی باشه اما منم هیچ وقت ادعای قدیس بودن نکردم.

 

 

از سالن ملاقات خارج شدم اما هنوزم هم به صورت مبهم صدای نفرین‌ها و بد‌وبیراه‌هاش به گوشم می‌رسید.

 

با حس سبکی کل تنم، برای آخرین بار دفتر ملاقات زندانو امضا کردم.

 

از بین برفی که تازه داشت جون می‌گرفت به سمت جایی که ایستاده بود قدم زدم.

 

با اون قد بلند و اندام کشیده به در ماشین تکیه داده بود.

 

 

 

 

به محض دیدنش قلبم از گرما پر شد.

 

چندقدم مونده به ماشین ایستادم. خیره‌ام شد و در نهایت مثل همیشه با قدم های بلند به سمتم اومد.

 

حس اینکه همیشه یه نفر هست که تو هر شرایطی که باشی برای بغل کردنت به سمتت قدم برمی‌داره شیرین‌تر از هر تصوریه.

 

قندون قندی که باز شده بود بیش‌تر به سمت قلبم سرریز شد.

 

حین سرزنش کردنم به خاطر لباس نازکم، کتشو محکم دور تنم پیچید و عطر تنش بیش‌تر به مغزم رسوخ کرد.

 

عطر سرد و در عین‌ حال شیرین، درست مثل صاحبش.

 

_ الان دیگه آرومه آرومم.

 

اخمش فوراً تغییر کرد.

دست‌های سردمو بین دست‌هاش گرفت.

 

از مکث ایجاد شده برای تماشای چهره‌ی نگرانش استفاده کردم…

 

مرد رو می‌شه با کلمه‌ی زیبا توصیف کرد؟

 

_ بیا طلاق بگیریم.

 

به چشم‌های آروم و نگاه باهوشش خیره شدم.

 

هوا سرد بود اما من به طرز عجیبی احساس گرما می‌کردم.

 

_ بیا از شر اون قرار داد خلاص شیم و این بار یه شروع درست داشته باشیم.

 

حتی لبخند نادرش هم نمی‌تونست اضطراب ونگرانی چشم‌هاشو مخفی کنه.

 

خندیدم.

«موش ترسو» اینبار قدم بزرگی برداشت.

 

هم راستای‌خواسته‌هاش شدم.

 

_ من هنوز یه انگشتر الماس بزرگ و گرون می‌خوام.

 

دست‌هاش دور تنم پیچید.

 

_ هرچی که تو بخوای.

 

_ موش شجاع…

 

#پارت3

 

 

دست بزرگش موهای سرمو به هم ریخت.

 

با اخم تو‌ چشم‌هام خیره شد.

 

_ کی موشه؟ واضحه که من یه گرگ وحشی ام.

 

خندیدم. گول اخم‌هاشو نخوردم.

چشم‌هاش پر از احساسات لطیف و دوست داشتنی بود.

 

_ هنوزم باید پول قرار دادو بهم بدی. تو کسی هستی که قرار دادوبه هم زدی پس هزینه‌ی فسخشم باید بدی.

 

_ قبوله.

 

_ و سهام شرکت…

 

_ وکیل از قبل کارهاشو شروع کرده.

 

خندیدم…

 

_ خب پس قبوله.

 

خندید…

 

_ نمی‌ذارم اذیت شی.

 

دست‌هام به دور تنش پی‌چید.

از ماه قبل لاغرتر شده بود و این به نگرانیم بیشتر دامن می‌زد.

 

_ اینو به عنوان یه قول در نظر می‌گیرم.

 

_ اوهوم‌.

 

_هامین…

 

_هوم؟!

 

_خوب می‌شی؟

 

_خوب می‌شم.

 

با آرامش بیشتر توی بغلش فرو رفتم و چشم‌هامو بستم.

 

مرد من هیچ وقت حرفیو نمی‌زنه که نتونه از پسش بربیاد.

 

…………….

 

 

 

 

//فلش بک//

✢شاید قبل از آغاز دوباره✢

 

به سقف کاذب اتاق خصوصی بیمارستان خیره شدم.

 

سگ جون بودم؟ شاید.

احتمالاً «مثل گربه هفت جون داره» مخصوص من گفته‌ شده.

 

«حرومزاده‌ی خوش‌شانس» چیزی بود که اون زن گفت. نصف حقیقت و نصف دروغ.

اما حتی من هم نمی‌تونم نیمه‌ی راست و دروغشو تشخیص بدم.

 

حروم زاده؟ شاید…

خوش شانس؟ بعید میدونم.

 

به سوزن سرم توی پوستم نگاه کردم. کاش جرات کندنشو داشتم.

 

نفس عمیقی کشیدم و باز به نگاه کردن به سقف ادامه دادم.

 

اینقدر نگاه کردم که مایعات درون سرم به تموم شد و پرستار میانسال برای خارج کردنش اومد.

 

تازه اون زمان جرات کردم دست بی‌حس شده‌امو جابه‌جا کنم.

 

برای جلوگیری از سرگیجه‌ی احتمالی آروم آروم بلند شدم و لباس‌های بیمارستانو به لباس‌های خودم تغییر دادم.

 

با برداشتن کوله‌ام بدون نگاه آخری از بیمارستان بیرون زدم.

 

ساعت اوج شلوغی عصر بود و خیابون مملو از افرادی بود که درحال ترک محل کار و مدرسه بودن.

 

موقع رد شدن از کنار مهد کودک، مدتی موندم و به بچه های پر جنب و جوش و والدین خسته خیره شدم.

 

_خاله چرا حرکت نمی‌کنی؟ از گرسنگی ضعف کردی؟

 

نگاهمو به دست کوچیکی که گوشه‌ی لباسمو می‌کشید دادم.

 

دختر بچه حداقل چهار سالش بود و لباس قرمز روشنی که پوشیده بود لپ های تپل و سفیدشو بیشتر به رخ می‌کشید. چاق و ناز بود.

 

 

 

 

حرفی نزدم دختر بچه هم لباسمو ول کرد.

 

سرشو خم کرد و بسته‌ای بیسکوییت از کیف کارتونی و رنگین‌کمونیش در آورد و به سمتم گرفت.

 

_این برای توئه. بخور و زود برو خونه منم باید برم خونه.

 

مات و مبهوت باقی ماندم.

 

_خاله؟

 

بدن سفتم حرکت کرد و مشت بسته‌امو آروم باز کردم.

 

 

مدتی به بیسکوییت توی دستم نگاه کردم و با احتیاط اونو توی جیبم گذاشتم.

 

یاد اون متن نامه‌ی خودکشی افتادم:

“به سمت پل میروم ؛

اگر در مسیر حتی یک نفر

به من لبخند بزند

نخواهم پرید”

 

نه که قصد خودکشی داشته باشم‌ها، نه…

اما مهربونی اون دختر کوچولو مثل آب روانی بود روی آتیش وجودم.

 

با احساساتی که خیلی بهتر از قبل شده بود به سمت کوفته فروشی اون سمت خیابون رفتم.

کوفته، کباب، پیتزا و درنهایت یه موهیتوی سرد…

 

با لقمه کبابی که تازه خریده بودم رفتم و روی نیمکت کنار خیابون نشستم.

 

چراغ‌های توی خیابون زرد بود و پشه‌ها زیر چراغ‌ها پرواز می‌کردن.

 

بوی کباب فضارو پر کرده بود…

ماشین‌ها میومدن و می‌رفتن و تقریبا نیمه شب بود اما شهر هنوز بی‌خواب بود.

 

زندگی باید اینجوری باشه.

 

زنگ ناگهانی تلفن اوقات فراغتمو خراب کرد.

صدا از کوله‌ای که همراهم بود میومد.

 

صدای زنگ به وضوح از موبایل قدیمی که با کلی دقت آهنگ هاشو تنظیم کرده بودم فرق داشت.

 

 

 

 

کوله‌مو کنارم کشیدم و با یکم گشتن تونستم یک تلفن همراه جدید و ناآشنا رو پیدا کنم.

 

صفحه‌ی تلفن با شماره “ناشناس” چشمک می‌زد.

 

تماسو رد کردم و یه جرعه از قوطی نوشابه‌‌م سرکشیدم.

 

دو دقیقه بعد یک جفت پا با کفش چرمی مقابلم متوقف شد.

 

_ خانوم قیمی.

 

انگشت‌هامو جمع کردمو به بالا نگاه کردم.

 

مرد، جدی با ظاهر یه محافظ کمی خم شد و به سمت عقب و خودرویی که کنار جاده پارک شده بود اشاره کرد.

 

_رئیس اینجاست تا شما رو‌ ببره.

 

نگاهی به ماشین انداختم.

در بسته بود و نمی‌تونستم ببینم کی داخل نشسته.

 

هیچ اطلاعات دیگه‌ای از این رئیس مرموز وجود نداشت.

 

دودوتا چهارتا کردم و به این نتیجه رسیدم که این رئیس فقط میتونه به دونفر اشاره داشته باشه.

 

پدرم یا اون “شخص خاص”

 

نفس عمیقی کشیدم و باقی مونده‌ی غذامو روی نیمکت گذاشتم و دست هامو با دستمالی که از کوله ام در آوردم پاک کردم.

 

_ خیلی زود اومدی.

 

کاش حداقل می‌ذاشتن قبل از شنیدن خبرهای بد یکم دیگه از این شب لذت ببرم‌.

 

لحن محافظ مودب اما پر از هشدار بود.

 

_خانوم قیمی رئیس قبلا با شما راه آومده! به عصبانی کردنشون ادامه ندید و سوار ماشین شید.

 

_ اگه سوار ماشین نشم چیکار می‌کنید؟!

4.5/5 - (30 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x