صدای بلند محمود خان، پدر هامین، جلوی بیشتر حرف زدنشو گرفت.
ولی حرفایی که باید گفته میشد و حتی چیزهای که نباید گفته میشد هم زده شد.
همین هم واسه یخ زدن قلب و بدنم کافی بود.
میتونستم جوشش اشکو توی چشمهام حس کنم.
مشخصه که توی این مدت بدتر از اینهارو هم شنیدم اما چرا عادی نمیشه برام؟
اصلا میشه عادت کردن به این حرفها؟
من از تخت کی بالا رفتم؟
من هرجاییام؟
انگار داشتن روحمو زنده زنده میسوزوندن.
_ محمد متوجه باش چه کلماتی از دهنت بیرون میاد…
_ من میدونم چی میگم داداش اما شما چی؟
_ حق با محمده… معلوم هست دارید چیکار میکنید محمود؟
_ آبجی تو دیگه چرا؟
_ من چی محمود؟ میخوای ساکت بشینم مضحکه شدنمونو ببینم؟ که بشیم نقل دهن مردم؟
_ خان داداش حق با داداش و آبجی فروغه. اصلا چطور قراره این ازدواجو واسه بقیه توضح بدیم؟
_ والا اگه دهن خودیهارو ببندید کسی از این قراره به اصطلاح نامزدی خبر نداشته و نداره فروغ جان.
کم کم بقیه هم قاطی این جدال با کلمات شدن.
اما برام عجیب تر از آرامش خاتون و محمود خان توی جواب دادن به سوال ها و اتهامات بقیه، بیخیالی هامین بود.
جوری که درآرامش چاییشو میخورد و بدون تغییری توی میمیک صورتش گهگاهی به پدر و مادرش نگاه میکرد خیلی شوکه کننده بود.
دقیقا شبیه کسی که بیرون از گود داشت به ماجراها نگاه میکرد.
انگار نه انگار که یه سمت این بحث و کلاف اونه.
به خاطر نزدیکیش بهم بوی چای گیاهی توی دستش به مشامم میرسید.
یه بوی ملایم امانه چندان خوشایند برای من…
دوباره حواسمو به بحث روبهروم دادم.
یه جورایی عاشق شخصیت قوی نساءخاتون شدم.
جوری که با متانت و نرمی صحبت میکرد یه جورایی هم میتونه آرومت کنه و هم به اوج عصبانیت برسونتت.
اما در کنارش همهی کلمات ملایمش پر از قدرت و غرور بود.
اصلا نمیتونستی این ملایمتو به عنوان ضعفش در نظر بگیری.
توی کل مکالمه اون لبخند گوشهی لبش هرگز محو نشد.
مستقیم زل میپزد توی چشم طرف مقابل و حرفشو می زد.
مصداق بارز با پنبه سر بریدن…
نه تنها امروز که توی دیدارهای محدود قبلی هم این شخصیت زیرک و اجتماعیش توجهمو جلب کرده بود.
اینقدر محوش شده بودم که منم مثل هامین انگار فراموش کرده بودم خودمم جزء اصلی صحبت هاشونم.
هرچی میگذشت خودمو بیشتر به عنوان یه تماشاچی میدیدم تا یه عامل اصلی.
فقط وقتی به خودم اومدم که محمدخان و همسرش با عصبانیت سالنو ترک کردن و رفتن…
نساء خاتون از جاش بلند شد و زیر نگاه حیرت زدهی بقیه با همون لبخندروی لبش همه رو به برای خوردن شام به سر میز دعوت کرد!
اولین کسی که بلند شد هامین بود که منم ناخوداگاه همراهش بلند شدم.
زیر تیغ نگاه جمع به سمت میز شامی که به شکیلترین شکل ممکن چیده شده بود رفتم.
محمد خان رأس میز نشست و هامین هم به سمت نزدیکترین صندلی بهش از سمت چپ رفت.
و این هم تبدیل به یه مشکل جدید برای من شد…
کجا باید بشینم؟
قبل از هر فکر اضافهای با صدای هامین به خودم اومدم.
_ بشین.
با سر به صندلی که برام عقب کشیده بود اشاره کرد و پشت میز نشست.
سعی کردم تعجبمو نشون ندم و پشت میز نشستم.
شام بیسروصداتر از چیزی که انتظارشو داشتم تموم شد.
بعد از شام و رفتن مهمون ها، محمود خان و هامین به اتاق کار رفتن و منم روبه روی نساء خاتون روی مبل نشستم.
دیگه خبری از لبخند روی لبش نبود و با همون نگاه عجیب سر شب بهم نگاه میکرد.
معذب روی مبل جابهجا شدم و لیوان آبو محکمتر توی دستم گرفتم.
_ لازم نیست اینقدر استرس داشته باشی.
_ بله؟
آروم خندید که کاملاً مات و مبهوتم کرد.
_ قرار نیست اذیتت کنم عروس خانوم. ریلکس باش.
آروم پلک زدم که آهی کشید و پرسید:
_ یکم از خودت برام بگو… دانشجویی درسته؟
نباید قبل از دادن اون پیشنهاد، بیشتر از خودم میپرسید؟
هرچند همین الانشم مطمئنم ریز و درشت زندگیمو میدونن.
سرمو تکون و کلمات بیاختیار از دهنم خارج شدن.
_ بله. دانشجوی عکاسیام. امسال برای ارشد میخونم.
_ عکاسیو دوست داری؟
با فکر کردن به کار مورد علاقم نگه داشتن لبخندم سخت بود.
_ چیزیه که ازش لذت میبرم. دنیا پشت لنز دوربین کاملا متفاوته. رنگ ها، سایهها و حتی آدما…
_ پس اینطوره.
لحنش عجیب بود برام.
نمیتونستم تشخیص بدم که چه احساسی داره اما با مسیری که گفت و گومون رفت و صحبت از کار مورد علاقهم کلی از تنشم کم شد.
این زن هم کاملاً مثل پسرش عجیب و ناخواناست.
هنوز نمیتونم دیدار قبلیمونو از ذهنم بیرون کنم.
به عقل هیچ کس نمیرسه که این زن کسی بود که از من خواست با پسرش ازدواج کنم.
نه دلیلی گفت و نه بهانهای آورد.
فقط گفت ازدواج کنید…
گفت که ازم حمایت میکنه اما در عوضش فقط یه چیز خواست…
آرامش پسرشو!
آرامش اونم با من؟
منی که زندگی خودم یه آشفتگی کامله چطور میتونم به کسی آرامش بدم؟
اما یه حدسهایی میزدم.
اگه واقعا وضع بیماری هامین خان اونقدر که میگن بد باشه میتونم به ایدههایی توی ذهنم برای این درخواستش فکر کنم.
جدا از جمع کردن اون آبروریزی، دلیلش نمیتونه داشتن یه نوه از پسرش باشه؟
که بخواد پسرش ازدواج کنه و از خودش یه یادگاری به جا بذاره؟
اما از اول تا آخر جز درخواست آرامش برای هامینخان، هیچ چیز دیگهای نخواست!
همین هم باعث شد فکرکنم شاید من خیلی کوته فکرم؟
دلیلیش هرچی که بود اون اوایل سفت و سخت مخالفت کردم.
مخالفت کردم نه به خاطر اینکه به نفعم نبود یا ترسیده بودم.
مخالفت کردم چون این ازدواج زیادی برای من سود داشت.
چون همه چیز زیادی خوب بود.
من لایقش نبودم و نیستم!
به زمان حال برگشتم.
حرفهای بعدیمون صرفاً دربارهی من و وضعیتم بود.
بهترین بخشش وقتی بود که از تجربههای عکاسیم گفتم.
به خودم اومدم و دیدم حتی با یکی از خاطراتم لبخند ملایمی زد.
_ پس واقعا موقع عکاسی افتاد توی آب؟
با فکر به اون روز لبخندم بزرگتر شد.
یکی از سوژههای عکاسیم موقع ژست گرفتن کنار دریاچه مصنوعی پاش لیزخورد و توی آب افتاد.
_ بله. بدجوری هم خیس شده بود.
_ تجربههای جالبی داری.
سرمو برای تایید حرفش تکون دادم.
من عاشق دیدن دنیا از پشت لنز دوربینمم.
عاشق تاثیریام که نور و سایهها توی نشون دادن یه عکس دارن.
گاهی یه بارون ساده، یه ابر تیره و حتی نور خورشید هم متغییر و چالشی میشه برای کارمون.
همین اتفاقات پیش بینی نشده خودش یکی از دلایلیه که عاشق این کارم.
_ چرا هامینو انتخاب کردی؟
سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم.
چشمهاش با جدیت و تمرکز روم بود.
پیچش یهویی بحث کاملا ماتم کرد.
_ بله؟
_ اون شب، چرا از هامین کمک خواستی؟ چرا کسی دیگه نه؟ یا اتفاقی بود همش؟
اینبار کاملا متوجه ی منظورش شدم.
اما بازهم گیج بودم.
نمیدونم به خاطر اینکه این سوالو ازم پرسید بود یا به خاطر منظور پشت حرفهاش!
یعنی باور داره که هرچی که اون شب پیش اومد عمدی نبود؟
یا اینم یه جور کنایهی غیر مستقیمه؟
اون روز توی کافه حتی یکبار هم به این موضوع اشاره نکرد.
اصلا از کجا فهمیده؟
موقع شنیدن اون همه اتهام حتی یکبارهم خودمو توضیح ندادم.
حتی سعی هم نکردم برای بقیه توضیح بدم.
توضیح من چه فایدهای داشت وقتی مطمئن بودم حرفام اصلا اهمیتی نداره؟
چه حقیقتو بگم یا نه اون ها چیزیو باور میکنن که خودشون میخوان.
چیزی که به نفع خودشونه…
پس از کجا میدونه؟
پلکم پرید…
یعنی هامین چیزی گفته؟
از من دفاع کرده؟
برای من توضیح داده؟
شایدم دارم زیادی فکر میکنم.
عجیب نیست چیزی که پیش اومده رو برای مادرش تعریف کنه…
احتمالاً فقط خواسته اتفاقی که افتاده و بیگناهی خودشو بگه.
هرچند که اینجور گفتم اما یه جایی ته قلبم حس میکردم که هامین همچین شخصی نیست که بخواد خودشو برای بقیه توضیح بده.
نشناخته هم میتونستم بفهمم که چقدر نسبت به این چیزها بیاهمیته.
خود امروز و عکسالعملهاش توی شرکت و خونه مدرک حرفم بود.
یا حتی اون شب…
انگار بین خودش و دنیا یه دیوار کشیده…
نمیدونم همیشه اینجور بوده یا به خاطر بیماریشه؟
چون از درمانش نا امیده؟
_ محنا…
مستقیم بهش نگاه کردم و آب دهنمو قورت دادم.
چی در جوابش بگم؟
واقعا چرا هامین؟
وقتی متوجهی حال عجیبم شدم همون لحظهی اول فهمیدم که یه جای کار میلنگه…
تنم انگار کوره ی آتیش بود.
پاهام میلرزید و جلوی چشمهامو انگار مه پوشونده بود.
بابامو نمیتونستم پیدا کنم و شخص آشنای دیگهای هم دوروبرم نبود.
حتی نمیتونستم به کسی اعتماد کنم.