وقتی به سختی از سرویس بهداشتی بیرون اومدم چشمم به هامین خان افتاد.
نمیدونم چرا اما فکر میکردم قابل اعتمادترین فرد این جمع اون باشه…
تمام ذهنم پر شده بود از مردی که چمباتمه زده بود و درحال نوازش سر یه گربهی کثیف و خیابونی بود!
بااون کت و شلوار گرون قیمت، بیتوجه به کثیف شدن دستهاش یا هر چیز دیگهای…
تمام ذهنم پر شده بود از دستهای نوازشگری که رفت و برگشت روی تن لرزون اون گربهی کوچولو و سیاه حرکت میکرد…
همچین شخصی نمیتونه آدم بدی باشه درسته؟
هیچ دلیلی وجود نداشت که بخوام فکر کنم اون این کارو باهام کرده یا حتی دلیلی برای این کار داره!
مثل طناب نجاتی بود که لحظهی آخر بهش چنگ زدم اما در نهایت هم خودم و هم اونو به قهقرا کشیدم.
ولی باید اعتراف کنم بهترین انتخاب بود.
با وجود همهی این ها از اینکه از اون کمک خواستم پشیمون نشدم!
پشیمونیم به خاطر اینه که اونم درگیر شد.
که باید تاوان خودخواهی منو پس بده…
_ من…
به محض باز کردن دهنم در اتاق باز شد و محمود خان و هامین از اتاق بیرون اومدن.
برای دیدنشون سرمو چرخوندم.
صورت هامین طبق معمول رنگ پریده و بیرنگ بود و محمود خان هم کمرنگ اخم کرده بود.
هامین مستقیم به سمتمون اومد و برای مادرش سری تکون داد.
_ اگه آمادهای بریم.
قبل از اینکه چیزی بگم خاتون از جاش بلند شد.
_ چرا امشب اینجا نمیمونید؟ چطور میخواید توی اون آپارتمان خالی بمونید؟
حس کردم پشت گوشهام گرم شده.
اینکه میدونن مادوتا تنها توی یه خونهایم داشت منو میکشت.
خونه ای که فقط یه اتاق داره!
و ما هنوز حتی ازدواج هم نکردیم.
حتی نمیخوام تصور کنم چی ممکنه توی ذهنشون باشه.
_ ما اونجا راحتیم مامان.
سرمو بیشتر توی یقهم فرو کردم.
_ فرداچی؟
_ امیر همه ی کارهارو انجام داده.
…………………….
توی سکوت کامل برگشتیم خونه.
در خونه رو که باز کرد اولین چیزی که دیدم یه کاناپهی بزرگ و نیلی رنگ بود.
با تعجب چرخیدم که با پشت هامین و بعد هم در بستهی اتاقش روبهرو شدم!
به سمت کاناپه رفتم و ولو شدم.
کاملا نرم و راحت…
آروم خندیدم.
در آخر با آهی که کشیدم از جام بلند شدم و برای یه دوش سریع رفتم.
وقتی برگشتم یه لحاف و بالشت جدید روی کاناپه بود.
این مرد…
این آدم داره روانیم میکنه.
شبیه یه گربهی پرشین میمونه…
همونقدر مغرور و بدخلق اما مهربون…
خندهمو نگه داشتم.
اگه بدونه با یه گربه مقایسش کردم مطمئنم قبرم کنده است.
تو ذهن من این مرد پیوند غیر قابل انکاری با گربهها داره!
سعی کردم افکار دردسرسازو از ذهنم پاک کنم و بخوابم.
فردا قراره حسابی شلوغ باشه.
نباید برای بدتر کردنش به چیز دیگهای فکرکنم.
اما حتی خودمم از خودخواهی شیرین و عجیبی که توی قلبم درحال شکلگیری بود بیخبر بودم.
صبح با نوری که مستقیم توی چشمم بود از خواب بیدار شدم.
پنچرههای بدون پوشش…
واقعا چه فکری پیش خودش کرده که فقط اتاقو دیزاین کرده؟
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم و با فکر به روز طولانی که پیش رو داشتم سرمو زیر لحاف فرو کردم.
امروز قراره ازدواج کنم.
با کسی که نمیشناسمش…
نمیدونم اجبار کدوممون برای این ازدواج قویتر بوده…
هامین وخواست مادرش یا من وشرایطم؟
البته اگه بابامو فاکتور بگیرم….