با اون چشمهای گرد و درشت یواشکی بهم زل زده بود.
_ سلام خانوم کوچولو!
سرشو دوباره توی بغل لیلا فرو کرد.
خندهم گرفت از نگاههای زیر چشمی بعدش.
لیلا موهاشو ناز کرد.
_ این سحر خانوم ما یکم خجالتیه موقع آشنایی اما بذار یکم باهات آشنا شه از سر و کولت بالا میره.
باهم سمت خونه قدم زدیم.
_ بیصبرانه منتظر آشنا شدنمونم.
سرمو سمت اون عروسک مو مشکی خم کردم.
_ مگه نه سحر خانوم؟
دوباره سرشو چرخوند که آروم خندیدم.
به جای رفتن به توی ویلا، به سمت راست پیچید و وارد باغ شد.
_ اون سمت یه تخت گل خوشگل درست کردیم بریم اول ببینش اگه برای عکسها خوبه همونجا عکس برداریو انجام بدیم.
اون لحظه نظری برای گرفتن عکسها نداشتم پس بهتره با آمادهسازیهای خودشون پیش بریم.
حین قدم زدم، چند نفرو دیدیم که همه با عجله از اینور به اونور میرفتن و میز و صندلیهارو توی باغ مرتب میکردن…
توی این سرما میخوان بیرون جشن بگیرن؟
لیلا انگار از نگاه متعجبم به اطراف فهمید که به چی فکر میکنم.
_ جشن اصلی توی ویلاست اما خوب اخر شب یه آتیش بازی کوچیک داریم واسه همین چندتا میز و صندلی هم بیرون میچینیم.
پس جریان اینه.
سرمو به معنای فهمیدن حرفش تکون دادم و بعداز چند قدم ایستادیم.
به تخت گل روبهرومون اشاره کرد.
_ اگه مناسبه یه سری از عکسهارو اینجا بگیریم و بقیهشو هم توی ویلا… میترسم خیلی بیرون بمونیم و سحر مریض شه.
به تخت کوچیک و پر از گلهای صورتی مقابلم با یه حلال نیمدایره پشت سرش که با بادکنکهای سفید و صورتی تزئین شده بود نگاه کردم و کیف دوربینمو زمین گذاشتم.
_ عالیه بهتره تا هوا تاریک نشده چندتا از عکسهارو بگیریم…
حالا که فکرشو میکنم افسوس میخورم چرا زودتر نیومدم.
روزهای زمستون خیلی کوتاهه و خیلی زود هم هوا تاریک میشه.
با این اوضاع شاید همش یه ساعت تا تاریک شدن هوا وقت داشته باشیم.
هرچند توی باغ کلی چراغ برای روشنایی هست اما هیچی جای نور خورشیدو برای عکسبرداری نمیگیره.
تا لیلا سحرو روی تخت بذاره و برای بهونهگیری نکردن ترغیبش کنه با سهیل، مادر سحر آشنا شدم.
سهیل هم از اون اسمهاست که اکثراً به عنوان اسم پسر میشناسن اما وقتی با یه دختر با این اسم روبهرو میشی تازه میفهمی هم برای زن و هم مرد استفاده داره.
با مسخرهبازیها و وعده وعیدهای لیلا و سهیل، تونستم چندتا عکس خوشگل از اون عروسک بگیرم.
اما به خاطر سردی هوا و بهانهگیریهای سحر، دیگه کارو تموم کردیم و وارد ویلا شدیم.
روی مبل نشستم و منتظر موندم تا مامانش سحرو آروم کنه که به ادامهی کارمون برسیم.
لیلا هم با ظرف شیرینی اومد و کنارم نشست.
ناپلئونیهای توی ظرف چشمک میزد.
_ اول قرار بود عکسهارو داییم بگیره… سحر اونو خیلی دوست داره اونجوری دیگه بعید میدونم اینقدر اذیت میکرد.
از برداشتن شیرینیهای ناپلئونی پشیمون شدم و یه دونه معمولیشو برداشتم.
حوصلهی تکوندن خورده ریزههای ناپلئونیو از روی لباسهام ندارم.
_ پس چرا اون عکسارو نگرفت؟
برعکس من، لیلا هیچ ابایی از برداشتن ناپلئونی نداشت.
_ یه کار فوری براش پیش اومد…
یه گاز زد و با دهن پر حرف زد.
_ میدونی تازه آتلیهشو راه انداخته کلی کار ریخته سرش… منم قراره چند وقته دیگه برای کارآموزی برم پیشش کارکنم.
سرمو براش تکون دادم و به سمت سهیل و سحر نگاه کردم.
دیگه نپرسیدم چرا خودت عکسها و نگرفتی…
از اونجایی که یه کلاس مشترک باهم داریم میدونم ترم دومیه و هنوز خیلی راه پیش رو داره.
یکم بعد سحر برای گرفتن عکسها آماده بود و منم با دوربینم بلند شدم.
دو سه ساعت بعد کارم تموم شد.
اصرار لیلا و سهیلارو برای موندن و شرکت توی جشن رد کردم و یه پیام برای صابری فرستادم که بیاد دنبالم.
شالمو تکوندم تا شیرینیهای ریز روش پایین بریزه…
آخرسر نتونستم جلوی هوسمو برای خوردن ناپلئونی بگیرم.
_ دایی اومدی!
با صدای لیلا و بلند شدنش سرمو سمت ورودی چرخوندم و با تعجب به شخص آشنا نگاه کردم.
از جام بلند شدم و با چشم، قدمهاشو که به سمتمون برداشته شد دنبال کردم.
_ شبتون بخیرخانم قیمی… انتظار نداشتم اینجا ببینمتون.
دستی که به سمتم دراز شده بودو آروم و کوتاه گرفتم.
هرچقدر فکر کردم جز اسم کوچیکش، دیگه فامیلشو یادم نیومد.
_ منم همینطور اقا مهدی.
کتی که روی بازوش آویزون بودو دست لیلا داد.
تیپش کاملا با اون تیپ راحت توی نمایشگاه متفاوت بود.
_ پس اون دوست پر استعدادی که لیلا میگفت شما بودید.
کیف دروبینمو روی شونم جابهجا کردم.
_ استعداد که چه عرض کنم اما یه چیزایی سرم میشه.
_ همدیگه رو میشناسید دایی؟
سمت خواهر زادش رفت و دستشو دور شونههاش حلقه کرد.
_ با محنا خانوم توی نمایشگاهی که با استاد صبوری رفتیم آشنا شدم.
_ پس اینجوره… چندبار گفته بودی که استاد صبوری استاد توهم بوده ها اما یادم رفته بود.
_ آخه حافظهت ماهیه دایی جون عادیه.
_ عه دایی…
_ جون دایی مگه دروغ میگم؟
با لبخند روبه من کرد.
_ محنا خانوم من واقعا موندم اینو چطور دانشگاه راه دادن…
_ کمتر این بچه رو اذیت کن مهدی…
_ چشم آبجی جون؛ پرنسس کوچولوی من کجاست؟
سهیل کنار من ایستاد و کتی که توی دستهای لیلا درحال له شدن و چروک شدن بودو گرفت و مرتب روی بازوش گذاشت.
_ بعد از عکسبرداری خیلی خسته شد؛ گفتم تا اومدن مهمونا یه ساعت بخوابه شب انرژی داشته باشه.
دستشو روی بازوم گذاشت.
_ سر چندتا عکس محنارو هم خیلی اذیت کرد.
سلام.به خودم قول دادم هر رمانی رو که میخونم و دوست دارم کامنت بذارم .الوعده وفا.
ممنون بابت زحماتی ک میکشید