فکر به اون چند روز کذایی زندانی شدنم برای سریعتر شدن گردش خونم کافیه.
اینقدر داغون که آخر سر راهی بیمارستان شدم…
حتی صدای باز شدن در اتاق هم باعث نشد که سرمو از زیر لحاف بیرون بیارم.
صدای قدمهاش چند قدمیم متوقف شد و بعد تغییر جهت داد.
نفسمو حبس کرده بودم.
صدای خشخش و بعد قدمهایی که به سمت در خروج رفتن.
با صدای بسته شدن در لحافو کنار زدم و نشستم.
به سمت میز رفتم و به یادداشتی که گذاشته بود نگاه کردم.
” ساعت 5 وقت محضره.
ناهار و لباسهاتو محسن میاره.
به پدرت خبر بده.
آدرس محضر: …”
چهار جملهی کوتاه و یه برنامهی تقریبا بی نقص.
فکر همه جاشو هم کرده.
به سمت کاناپه برگشتم و به سختی جهتشو تغییر دادم.
با خستگی دراز کشیدم و چشمهامو بستم.
برای بیدار شدن خیلی زوده!
……………
با صدای زنگ در چشمهای پف کردهمو به سختی باز کردم.
گوشیمو برای نگاه کردن به ساعت از زیر بالشت برداشتم.
دوازده و نیم…
درسته که خواب خواب میاره!
به سختی بلند شدم و از پشت چشمی در آقا محسنو دیدم.
در و باز کردم و سلام کردم.
_ روز بخیر خانوم. این ها چیزاییه که رئیس دستور دادن براتون بیارم.
کیسههای دستشو گرفتم و تشکر کردم.
بعد از بستن در به سمت میز رفتم و پاکتهای خرید و کیسهی غذارو روی میز گذاشتم و برای شستن دست و صورتم به دستشویی رفتم.
بی توجه به پاکتهای خرید ظرفهای غذارو در آوردم.
ابروهام بالا پرید.
این بسته بندی رستورانی نیست.
ظرفهارو باز کردم و با دیدن غذاهای خونگی، چند ثانیه خیره شدم.
قاشقو برداشتم تا هرچه سریعتر به داد معدهی بیچارهای که از بوی غذا مدهوش شده بود برسم.
بعد از ناهار برای گذروندن وقتم یه سر به انجمن دانشگاه زدم و به چندتا پیامی که داشتم جواب دادم.
به یادداشت هامین نگاه کردم و با اکراه آدرس محضر و ساعت نوبتمونو برای بابا ارسال کردم.
دوباره نگاهی به ساعت گوشیم انداختم و بللاخره به سراغ کیسههای خرید رفتم.
ساعت چهار حاضر و آماده روی کاناپه نشسته بودم و منتظر خبر هامینخان بودم.
با دیدن پیامی که روی گوشیم اومد از جام بلند شدم و دستی به کت و دامن سفید و از حق نگذریم خوش دوخت تنم کشیدم.
شالمو مرتب کردم و با برداشتن کیفم از خونه بیرون زدم.
توی آینه ی آسانسور به کت تقریبا بلند و دامن چین دار توی تنم نگاه کردم.
عروسها این شکلیان؟
رنگ سفید لباسم میتونه سیاهیهای زندگیمو بپوشونه؟
یا حداقل کمی هم شده اونارو مخفی کنه؟
عجیب بود اما قلبم هیچ تنشی نداشت.
به طرز غیرعادی آروم بودم.
شاد نبودم، اما حداقل ناراحت هم نبودم.
نه حتی یه ذره هیجان و تپش قلب.
به سمت ماشین رفتم که آقا محسن پیاده شد و در ماشینو باز کرد.
بیحرف نشستم و کیفمو روی پاهام گذاشتم.
نگاه هامینو روی خودم حس میکردم اما جرات چرخوندن سرم و دیدنشو نداشتم.
حتی نمیتونستم دهنمو برای سلام کردن باز کنم.
فقط از گوشهی چشم، تیکهای از کت و شلوار مشکیش و دستهای روی زانوشو میدیدم.
سنگینی نگاهش از روم برداشته شد و با گفتن راه بیفت، آقا محسن ماشینو راه انداخت.
کل مسیر آپارتمان تا محضرو توی سکوت دو طرفه طی کردیم.
از فکر ازدواج که نه اما از بودن کنار اون بالاخره احساساتم شروع به تغییر کرد.
اولین چیز هم غم بود.
همین الانشم معلوم نیست اون داره با چیا سرو کله میزنه.
مریضیش، کارهای شرکتش، گرگها و شغال.های اطرافش و بعد هم اصرار مادرش برای ازدواجش با من…