رمان هامین پارت 13

 

 

 

 

وقتی نساء خاتون اون پیشنهادو بهم داد اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که هامین امکان نداره همچین چیزیو قبول کنه.

 

مگه می‌شه این مردی که اکثر رقبا و حتی دوستای کاریش هم جرات تحریکشو ندارن، کسی که بابا هربار موقع حرف زدن ازش صداش پر از حسرت می‌شه، به خاطر اصرار یا حرف مادرش بخواد تسلیم شه؟

 

اینکه این وسط چی شده که آخر سر راه ما کشیده شد اینجا و روبه رویِ محضرو نه می‌دونم و نه جرات پرسیدن دارم.

 

_ محسن تو برو پایین.

 

با صدای بسته شدن در و متعاقبش شنیدن اسمم بالاخره سرمو بالا بردم و به صورت رنگ پریده و بی‌حالش خیره شدم.

 

_ قبل پایین رفتن باید تکلیف یه چیزایی رو باهم مشخص کنیم.

 

مانتومو توی مشتم گرفتم و سرمو تکون دادم‌.

 

نگاهش برای مدتی خیره‌ی دستم شد و باز به صورتم برگشت.

 

_ من هیچی از قرار بین تو و خاتون نمی‌دونم و نمی‌خوامم بدونم.

 

_ من…

 

دستشو برای ساکت کردن بالا اورد و ابروهاش به سمت داخل خم شدن.

 

_ صبر کن حرفام تموم شه. بعدش اگه چیزی مونده بود بگو.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

من هم حرف‌هایی واسه گفتن داشتم.

 

سرمو تکون دادم و به در پشتم تکیه دادم.

 

_ بعد از گرفتن عقدنامه، جایی که زندگی می‌کنیو من تعیین می‌کنم‌. اگه لازمه توی خوابگاه بمونی از قبل باید بهم خبر بدی‌. می‌تونی به درس خوندنت ادامه بدی یا سرکار بری و هر چیزی که می‌خوای.

 

مکثی کرد و به چشم‌هام خیره شد که منظورشو فهمیدم و سرمو برای تایید تکون دادم.

 

_ از نظر من چیزی به اسم ازدواج الکی و قراردادی وجود نداره! فقط حد و مرزها و خواسته‌های دوطرفه این وسط می‌مونه که نوع ازدواجو شکل می‌ده.

 

از چیزی که گفت شوکه شدم اما بازهم سرمو برای تایید حرفش تکون دادم.

 

انتظار داشتم بگه این ازدواج قراردادیه و هیچ انتظاری از من نداشته باش.

 

_ بعداز عقد مسئولیتت بامنه. حالا چه مالی باشه و چه معنوی. پس وقتی به مشکلی می‌خوری می‌خوام مطمئن باشم که من اولین کسی‌ام که ازش خبر دار می‌شم و ترجیحم روی اینه که خودت کسی باشی که مشکلو میگی. البته اینجور بگم که کلا ترجیح میدم مشکلی درست نکنی!

 

من آدم مشکل سازی نیستم!

 

_ روابطتت با جنس مخالف هم فقط تا حدی که به عنوان همکار، همکلاسی و دوستی ساده باشه از نظر من هیچ ایرادی نداره. اما حتی به یکم بیشتر از این فکرهم نکن. حداقل تا وقتی که اسم من توی شناسنامته.

 

 

 

 

 

_ من حد و حدودمو می‌دونم…

 

_ حرفم هنوز تموم نشده.

 

لب‌هامو جمع کردم و دست به سینه نشستم.

 

ازدواج برای من خیلی بیشتر از چیزهاییه که توی ذهن اونه.

 

خیلی مهم‌تر و خاص‌تر و با خیلی از خط قرمزها و محدودیت‌ها.

 

_ از اینکه بقیه تو کارم سرک بکشن خوشم نمیاد. از دروغ بیشتر از هر چیز دیگه‌ای متنفرم.

 

انگشتشو به سمتم گرفت و تکون داد.

 

_ از اینکه راپورت زندگیمم به بقیه بدن خوشم نمیاد. هر قراری که با مادرم داری و گذاشتید به خودتون مربوطه اما آرامش و ثبات زندگی منو به هم نریزید که اصلا تحمل نمی‌کنم.

 

این مرد…

عجیب‌ترین آدمیه که تو زندگیم دیدم.

 

منو دارن میدن بهت که زندگیتو از نظم خارج کنم بعد دنبال ثباتی؟

 

_ توی زندگی من دخالت نکن. سعی نکن چیزیو تغییر بدی. سعی نکن بیشتر از چیزی که بهت اجازه می‌دم توی زندگیم ادغام شی.

 

چند جمله‌ی کوبنده رو یکی یکی توی صورتم کوبید.

 

شاید مستقیم نگفت اما رابطه‌ی ما قرار نیست از یه حدی فراتر بره.

 

حدی که اون تعیین می‌کنه.

 

می‌گه که این یه ازدواج قراردادی نیست و واقعیه اما مرزش صمیمیت ماست!

 

رابطه‌ی جنسیو میگه دیگه درسته؟

 

_ حالا اگه چیزی برای گفتن داری می‌تونی بگی.

………..

4.1/5 - (41 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x