عقدنامهی قرمز رنگو توی دستم گرفتم.
همه چیز اینقدر راحت و سریع پیش رفت که مثل خواب به نظر میرسید.
شنیدن اون اولتیماتومهای توی ماشین کلی از انرژیمو گرفته بود.
بقیهشوهم دیدن بابام و اون زن تخلیه کرده بود.
بیشتر شبیه یه فشار روانی به نظر میرسه.
انگار روح ادمو عذاب میدن.
به جز اون دوتا و پدر و مادر هامین، وکیل و دستیار هامین هم توی محضر بودن.
عروسی که بدون گل چیدن و گلاب آوردن بله رو داد…
بقیهی روز خیلی عادی پیش رفت.
بعداز اینکه هامین یکم با پدر و مادرش صحبت کرد سوار ماشین شدیم و به سمت خونهی جدیدی که از قبل گفته بود رفتیم.
نه هیاهویی و نه اشتیاقی.
خونهی جدیدی که قرار بود توش بمونیم توی یه منطقهی خوب و تقریبا بیسروصدا بود.
یه واحد ویلایی دوطبقه و چند صد متری نوساز…
به جز ما دو نفر پنج نفر دیگه توی خونهی پشت عمارت زندگی میکردن.
یه آشپز، خدمتکار، باغبون و نگهبانهای دم در…
از سه اتاق طبقهی دوم، اتاق من اولین اتاق از سمت راست بود.
اتاق خواب و اتاق کار هامین هردوتا طبقهی اول بودن.
و البته که جاهایی بودن که آقا ورودمو بهشون ممنوع کرده بود.
اینو هم فهمیده بودم که مختصات اتاق من دقیقا میشه اتاق بالای اتاق خواب هامین.
و خوب باید از معمارها به خاطر عایق صدا بودن دیوارها و کف تشکر کنم.
دکور اتاقم سفید و آبی آسمونی ساده بود.
پردهها و ملافهها و دیوار پشت تخت آبی و کمد و وسایل چوبی دیگهی اتاق سفید خالص بودن.
به طرز دلپذیری از این نوع چیدمان راضی بودم.
توی چند روز آینده همه چیز خیلی معمولی و تکراری گذشت.
طبق یه رویهی خیلی لذت بخش تا ظهر میخوابیدم…
بعداز ناهار به ویرایش عکسهام ادامه میدادم.
عصر توی حیاط قدم میزدم یا بیرون میرفتم و توی خیابون میچرخیدم و با دوربینم از هرچی که میتونستم عکس میگرفتم.
پروژهی عکس برداری قبلا به تعویق افتاده بود الان زمان جدیدش داشت نزدیک میشد.
اون موقع احتمالا فرصتی برای سر خاروندن هم نخواهم داشت.
اما الان چیزی که زیاد داشتم وقت برای تلف کردن بود.
بدون هیچ بحث و جدالی.
یعنی حتی اگه میخواستم هم فرصتی برای این کار نداشتم!
فردای روزی که سند ازدواجمونو گرفتیم، هامین به یه مسافرت کاری به خارج از کشور رفت.
اینو هم از آقا امیر، وکیل و پسر خالهی هامین شنیدم.
روز بعداز عقدمون با یه پوشه پر از کاغذهایی که نیاز به امضای من داشت اومد سراغم.
آدم خوشخنده و پر نشاطی به به نظر میومد.
امضاهاشو گرفت، قهوهشو خورد و بعدم رفت!
حس میکردم یکی زندگیمو زده روی دور تند.
به طرز عجیبی همه چیز سریع پیش میرفت.
ازدواج کردم، نقل مکان کردم و حتی شوهرمم روز اول ازدواجم ترکم کرد!
زندگیم خیلی غیرعادی نیست؟
بالاخره روزی که باید برمیگشتم سرکلاسام از راه رسید.
این چند روز هوا هم به اصل خودش یعنی سرمای زمستونی برگشت.
هرچند در مقایسه با سال قبل و بارشهای چند متری برف نمیشه خیلی سرد حسابش کرد.
امسال انگار واقعا همه چیز حال و هوای عجیبی داره.
برای ترم جدیدهم توی خوابگاه ثبت نام کردم.
هرچند هامین گفته بود که باید توی این خونه بمونم اما هیچکی از فردای خودشم خبرنداره چه برسه به بیشتر از چهارماه دیگه.
به غیر از این بعد از چهار سال زندگی توی خوابگاه کاملا به این سبک زندگی عادت کردم تغییرش یه جورایی برام سخته.
اما همونطور که میگن آدمیزاد موجود سازگاریه.
خودشو با هر تغییری وقف میده.
قسمت عجیبتر این آرامش چند روزه این بود که هیچ خبر و تماسی از بابام نبود.
شاید ناراحت کننده به نظر برسه اما برای من که میدونم هر تماسش مساویه با درخواستش برای گرفتن مزیتهای بیشتر از هامین خبر خوبیه.
شاید هم خبردار شده که هامین از کشور خارج شده و تماسش هیچ فایدهای نداره و خیلی ساده توی این برهه از زمان از صرف کردن بیخودی انرژیش برای من دست کشیده.
هرچی که هست اتفاق خوبیه.