دوشنبه بالاخره بعداز چند روز نرفتن سرکلاسای ترم جدید آمادهی برگشت به فضای دانشگاهی بودم.
خب پیچوندن کلاسا برای چند روز اول برای ترمهای بالا عادیه دیگه نه؟
همین که به این زودی دارم بر میگردم بازهم نه از وظیفهشناسیم که صرفاً به خاطر خستگیم از خونه موندنه…
حتی به خاطرش بعدا ممکنه از دوستام کتک هم بخورم.
صبح حاضر و آماده کیف دوربین و لپتاپمو به دست گرفتم و از اتاق بیرون زدم.
اما بعداز چند قدم وسط پلهها خشکم زد.
و همش هم به خاطر مردی بود که روزنامه به دست روی مبل نشسته بود.
کی برگشت؟
یعنی دیشب از سفر کاریش برگشته؟
نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم.
حتی صدای قدمهایی که از قصد بلند کرده بودم هم باعث نشد سرشو ازروزنامهی انگلیسی توی دستش بیرون بیاره.
_ صبح بخیر.
بالاخره عکسالعمل نشون داد وبا آرامش روزنامهشو تا کرد و روی میز گذاشت.
مچشوبالا آورد و به ساعت لوکس توی دستش نگاه کرد.
یه ابروشو بالا انداخت که باعث شد به سختی مقابل چرخوندن چشم هام مقاومت کنم.
کلمه به کلمه و کشیده گفت:
_ صبح بخیر.
لحنش کاملا تمسخر آمیز بود…
زیرچشمی به ساعت دیواری توی نشیمن نگاه کردم.
ساعت 9 صبح بود.
نفس راحتی کشیدم.
یه جورایی شک کردم نکنه ظهر شده و ساعت من به مشکل خورده.
_ دیشب برگشتید؟
_ صبح…
پس اینطور بوده.
این خستگی چهرهش هم به خاطر پروازه؟
از حد معمول هم رنگ پریده تر به نظر میرسید.
حتی زیر چشمهاشم گودیهای انکار نشدنی داشت.
به نظرکه برعکس من هفته ی سختیو گذرونده.
یکم این پا و اون پا شدم.
نمیدونستم دیگه چی باید بگم.
با وجود ازدواجمون هنوز دیدنش و صحبت کردن باهاش برام عادی نشده.
حتی حس میکنم بعداز عقدمون بیشتر معذب شدم.
قبلا حداقل میتونستم باهاش یکی به دوکنم و زبون درازی کنم و یکم از حرصمو کم کنم…
_ پس من برم صبحونه بخورم؟
این لحن پرسشی دیگه واسه چی بود؟
با ورود خدمتکار با سینی قهوه برگشتم وتقریبا به سمت آشپزخونه فرار کردم.
_ صبح بخیر آقا ابراهیم.
_ صبح شماهم به خیر خانوم… یکم صبر کنید انیسه میاد و میزصبحونتونو میچینه.
تشکر کردم و پشت میز توی آشپزخونه نشستم.
معمولاً این چند روز غذامو روی میز غذاخوری بیرون میخوردم اما اینبار نمیخواستم از آشپزخونه بیرون برم.
و دلیلش هم کاملاً به اون مرد بیرون مربوط میشد.
از سبد روی میز برای خودم یه سیب برداشتم و به حرکات فرز و ماهرانهی اقا ابراهیم موقع تهیهی ناهار نگاه کردم.
اطرافش کاملا شلوغ بود و مشخص بود که به خاطر ورود هامین خان بیشتر از حد معمول تدارک دیده.
سیبمو گاز زدم و از بوی خوشی که توی آشپزخونه پیچیده بود غرق لذت شدم.
تو ذهنم یاد داشت کردم که حتما برای ناهار برگردم.
هرچند باید با هامین روبهرو شم باز اما این غذاها ارزششو داره…
برعکس ظاهر و رفتار سادهی اقا ابراهیم میدونستم که یه سرآشپز آموزش دیده و کاملاً ماهره.
از انیسه شنیده بودم که دورههای آشپزیو توی خارج از کشور گذرونده و حتی چندین درخواست برای کارکردن توی رستورانهای بزرگ و چند ستارهی ایتالیایی داشته!
اما انگار پیشنهاد هامین خیلی بهتر از اونها بوده که همه رو رد کرده و برگشته ایران!
همین فکرها باعث شد یاد اولین باری که توی آپارتمان با هامین غذا خوردیم بیفتیم.
ظرفهایی که در عین سادگی بهترین عطر وطعم رو داشتن.
توی این چند روز گذشته هم کاملاً به این طعمهای منحصر به فرد معتاد شدم.
بعداز خوردن صبحانه برای برداشتن دورببین و لپ تاپم به نشیمن رفتم اما برعکس انتظارم خبری از هامین نبود.
یه نگاه سریع به در اتاقش انداختم و با برداشتن وسایلم با راننده راهی دانشگاه شدم.
همونطور که حدس میزدم دانشجوهای زیادی سر کلاس نبودن.
گوشیمو درآوردم وتوی چت گروهی برای دوستهای بیخیال و سرخوشم پیام فرستادم و گفتم که خودشونو به کلاس برسونن.
سختیرو باید با بقیه تقسیم کرد!