توجهی هم به اون همه پیامی که توش تگم کرده بودن نکردم…
به محض ارسال متنم پیامهای فحش و بدوبیراه بود که برام سرازیر شد اما بیخیال صفحهی گوشیمو خاموش کردم و به صندلیم تکیه دادم.
نیم ساعت بعد سارا و مینا تقریبا به سمت کلاس هجوم آوردن.
استاد که درحال توضیح اتاق تاریک بود فقط نگاه کوتاهی به این دوتا اعجوبه انداخت و بدون اذیت کردن خودش به ادامهی درس تاریخ تحلیلی عکاسیش برگشت.
لبخند کوتاهی به چشم های آتیشیشون زدم و کیفمو روی صندلی پشتی گذاشتم که کنارم بشینن.
به محض نشستن سارا سمت راستم، درد تیزی روی رون پام احساس کردم که تقریبا باعث شد از جام بپرم.
روبه نگاه چپ چپ استاد معذرت میخوامی گفتم و دوباره سرجام نشستم وجای نیشگونشو مالیدم.
دختره ی وحشی….
زیرلب غر زدم:
_ همین کارهارو میکنی شوهر گیرت نمیاد.
اینبار قبل از اینکه دستش بهم برسه محکم گرفتمش لبخند چاپلوسی زدم.
_ سارایی این بدن سر راهی نیست که بابا یکم مراعات کن.
قبل از اینکه چیزی بگه صدای استاد بلند شد.
_ خانومای اون ته، کلاس درسهها. هم دیر میکنید و هم نظم کلاسو به هم میزنید. اگه میخواید صحبت کنید بفرمایید بیرون.
_ ببخشید استاد.
صدای ببخشید ریز سارا هم که بلند شد دوباره به سر درسش برگشت.
_ میخواد حرص خالی بودن کلاسشو سرما خالی کنه. جز ما همش چهارنفر دیگه هستنها! تکونهم بخوریم توی این کلاس خالی اکو میشه…
به غرغرهای زیر لبیش ریز خندیدم و سرمو برای دیدن مینای ساکت خم کردم.
اما به محض دیدن چشمهای ریز شدهش سرجام صاف نشستم و خدارو به خاطر وجود سارا بینمون شکر کردم….
این یکی وحش تره!
به محض خروج استاد از کلاس، مثل گرگ بالای سرم ایستادن.
دقیقا حس گوسفند قربونیو داشتم که با پای خودش به قربانگاهش اومده.
و بدترین قسمتش اینه که با دست خودم دعوتنامه رو براشون فرستادم.
یه نگاه به کلاس خالی انداختم.
_ دخترا نظرتون چیه برایم کافه تریا هم حرف بزنیم و هم یه چیزی بخوریم؟
حداقل اونجا در صورت نیاز به کمک و نجات، چند نفر پیدا میشه…
با دیدن حالت دست به سینهشون که کوچیکترین تغییری نکرد امید و تو دلم کشتم.
آهی کشیدم و به سرنوشتم تسلیم شدم.
بعد از مدتی بازوی دردناکمو مالیدم و برای چهرهی از خود راضیشون چشم غره رفتم.
_ بشکنه دستتون پوست تنمو کندید.
_ کمت هم بود چرا به پیام و زنگامون جواب ندادی؟
منی که از قبل برای سوالاشون آماده شده بودم در آرامش جواب دادم.
_ گوشیمو گم کردم.
برای اثبات حرفام گوشی جدیدیو که موقع ترخیص از بیمارستان توی کولهم پیدا کردم نشونشون دادم.
گوشی قدیمی و از رده خارج شدهی من دیگه برای همه شناخته شده بود.
اینم که گفتم گوشیمو گم کردمو هم نمیشه چندان دروغ در نظر گرفت.
به هرحال که اون چند روز زندانی شدنم گوشیمو ازم گرفته بودن!
هرچند هیچوقت نفهمیدم هامین چطور گوشی جدیو توی کولهم گذاشته…
نگاهشون مشکوک بین گوشی جدید و صورتم میچرخید.
سعی کردم گربهی شرک طور ترین نگاهمو نشونشون بدم.
امیدوارم که باورکنن…. وگرنه میدونم که نمیتونم از چیزایی که پشت سر گذاشتم حرفی بزنم.
نه اینک دوستهای خوبی نباشن یا من بهشون اعتماد نداشته باشم، فقط اینکه از بچگی عادت کردم ضعفهامو مخفی کنم.
نمیتونم از دردهام با کسی صحبت کنم.
بیشتر از همه چیز توی دنیا از اینکه بهم ترحم شه یا بقیه دلشون برام بسوزه میترسم و متنفرم.
_ گیریم گوشیتو گم کردی چرا خوابگاه نیومدی؟ این چند هفته رو کجا مرده بودی؟
از فکر بیرون اومدم و نیشمو باز کردم.
_ خونه ی شوهرم.
…………………..
توی ماشین آقا محسن نشستم و دست و پای دردناکمو مالیدم.
آخرسرهم ازدواجمو شوخی من برداشت کردن و یه دور دیگه مجبور شدم نیشگونهای دردناکشونو تحمل کنم.
دستهاشون بیشتر شبیه چنگال خرچنگه تا دست آدمیزاد.
تا به خونه برسم تقریبا ساعت یک شده بود.
به محض ورودم پچپچوار از انیسه پرسیدم که هامین خان ناهار خورده یا نه.
_ آقا از وقتی که شما رفتید از اتاقشون خارج نشدن.
سرمو تکون و دادم و برای تغییر لباس به اتاقم برگشتم.
یه بلوز شلوار ساده پوشیدم و موهامو با یه کش بالای سرم جمع کردم.