رمان هامین پارت 17

 

 

 

بعد از تغییر لباسم با قدم های بلند به سمت میزی که تمام صبح آرزوشو داشتم رفتم و به محض ورودم با هامین خانی که رأس میز نشسته بود روبه‌رو شدم.

 

سریع سلام کردم که لطف کردن و سرشونو برام تکون دادن.

 

تو فکرم بود که پشت دورترین صندلی بهش بشینم.

 

اما حتی قبل از اینکه حرکتی انجام بدم انیسه صندلی کنارشو برام عقب کشید که به ناچار همون‌جا نشستم.

 

آقا ابراهیم شخصا غذاهارو سرو کرد.

 

برعکس بشقاب پروپیمون من، فقط یه کاسه سوپ شیری رنگ مقابل هامین بود.

 

نگاهمو گرفتم و سرمو توی غذام دفن کردم.

 

با لذت مشغول خوردم شدم و هرچند وقت زیرچشمی حرکات هامینو می‌پاییدم.

 

تمام وقت با سوپ مقابلش بازی می‌کرد و به سختی چند قاشق کوچیک خورد و کاسه رو به عقب هول داد.

 

به محض این اتفاق آقا ابراهیم که انگار از قبل آماده بود یه ظرف شبیه فرنی رو مقابلش گذاشت.

 

برای یه لحظه به حالت تلخ توی چهره‌ی هامین نگاه کردم و باز نگاهمو به غذام معطوف کردم اما از نگاه‌های یواشکیم دست نکشیدم.

 

از سر کنجکاوی چندقاشق از سوپ شیری رنگ خوردم…

 

هوم… واقعا خوشمزه بود!

 

تقریبا آخرای غذام بود که دیدم ظرف مقابل هامین به همون سرنوشت ظرف قبلی دچار شد.

 

قبل از اینکه آقا ابراهیم بتونه غذای جدیدیو جلوش بذاره با دستمال گوشه‌ی لبشو پاک کردو گفت کافیه.

 

یه لحظه دلم برای چهره‌ی ناامید آقا ابراهیم سوخت.

 

بشقاب تمیز شدمو کنار گذاشتم.

 

_ آقا ابراهیم دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود.

 

حتی لبخندی هم که زد از ناامیدی چهره‌ش کم نکرد.

 

_ نوش جونتون خانوم. اگه از غذای خاصی خوشتون اومد بگید که دوباره براتون درست کنم.

 

نیشمو باز کردم و خواستم چیزی بگم که انیسه با یه لیوان آب میوه و یه بشقاب کوچیک که چندتا قرص روش بود اومد و اون هارو مقابل هامین گذاشت.

 

 

 

نگاهشو دیدم که با ناراحتی ظرف‌های تقریبا دست نخورده‌ی مقابل هامینو جارو کرد و آه کشید.

 

_ آقا حجم غذایی که می‌خورید داره کم‌تر و کم‌تر می‌شه. می‌دونید که حتی اگه میلتون نمی‌کشه هم باید خودتونو مجبور کنید یه چیزی بخورید.

 

بدون اینکه جواب بده قرص هارو با یکم آب پرتقال خورد و چهرش عبوس‌تر شد.

 

انیسه از تلاش برای متقاعد کردنش دست نکشید.

 

_ چیزی هست که دلتون بخواد براتون بیاریم؟

 

چند دقیقه‌ی بعدی شاهد بودم که چطور انیسه و آقا ابراهیم مثل والدینی که بچه هاشونو ترغیب به غدا خوردن می‌کنن، هامینو مجبور به خوردن چند قاشق بیشتر از غذاهای مقابلش کردن.

 

بعدش با چهره‌ای که خیلی بهتره شده بود به اشپزخونه برگشتن.

 

نگاهمو به دسر شیرین مقابلم دوختم و چند قاشق بزرگ خوردم.

 

سنگینی نگاهشو حس کردم اما طوری وانمود کردم که انگار با تمام وجود غرق لذت دنیوی غذاخوردن شدم و اصلا هم توجهی به مرد بزرگسالی که قدر یه بچه‌ی کوچیک هم غذا نمی‌خوره ندارم.

 

اما ته دلم یه غم و ناراحتی عجیبی بود.

 

اینکه مشخصاً همه‌ی این بی اشتهایی‌ها و رنگ پریدگی‌ها عوارض بیماری و داروهاییه که مصرف می‌کنه برای کسی پوشیده نیست.

 

تقریبا چند سالیه که همه می‌دونن ولیعهد و وارث افروز‌ها به یه بیماری تقریباً لاعلاج مبتلا شده و روز به روزهم ضعیف‌تر می‌شه.

 

اما اینکه این‌هارو بدونی و از دور تماشا کنی با این‌که همچین جزئیاتی رو از نزدیک ببینی اصلا قابل مقایسه نیست.

 

 

 

 

 

 

 

_ یکم دیگه سرتو خم کنی کله‌ت می‌خوره به میز!

 

سرمو بلند کردم و راست نشستم.

 

_ با این وضع زمانش که رسید بگو که به میلاد بگم برات از ارتوپد وقت بگیره. هرچند فکرهم نکنم انتظارمون خیلی طولانی شه.

 

همینو گفت و از پشت میز بلند شد.

 

چندثانیه‌ی اولش هنگ بودم اما بعد از یکم فکرکردن به مفهموم حرف‌های چشم‌هام گشاد شد.

 

می‌خواد بگه که ارتوپد لازم می‌شم؟

 

یعنی الان مردک منو دست انداخت؟

 

از پشت میز بلند شدم و چند قدم پشت سرش رفتم و خواستم چیز بگم که نگام به پشت و کمرش افتاد.

 

به نظر می‌رسه از هفته‌ی قبل لاغر‌تر شده؟

 

صبح به خاطر کتی که پوشیده بود متوجه نشدم اما الان که پیراهن سفیدش به کمرش چسبیده، کاهش وزنش کاملاً مشخص بود.

 

همون‌جایی که بودم خشکم زد و به پشتش خیره شدم که پشت در اتاقش از دیدم محو شد.

 

افسرده برگشتم و پشت میز نشستم.

 

دیگه اشتهایی واسه خوردن نداشتم.

 

حتی اون دسر خوشمزه هم دیگه به نظرم خواستنی نمیومد.

 

نمی‌دونم چقدر توی اون حالت موندم که با صدای انیسه که درحال جمع کردن میز بود به خودم اومدم.

 

سرمو بالا گرفتم و بی‌توجه به سوالی که پرسید گفتم:

 

_ هامین خان همیشه اینقدر کم غذا می‌خوره؟

 

 

 

 

 

 

صدای آهی که کشید و واضح شنیدم.

 

_ چی بگم خانوم جان. اگه غذا باب میلشون باشه به سختی چند قاشق میخورن وگرنه حتی قاشقشونو هم تکون نمی دن. خیلی کم پیش میاد که یه وعده‌ی غذایی کامل بخورن.

 

_ دکتر چی میگه؟

 

_ چی می‌تونه بگه جز اینکه این وضع طبیعیه و بعد هم قرص‌های مکمل بیش‌تری بنویسه. فقط تا جایی که می‌شه باید مجبورشون کنیم غذا بخورن اما از شما که پنهون نیست لجباز‌تر از هامین خان وجود نداره. همین که تا اینجاهم باهامون راه میاد می‌دونم دلش به حال تلاش‌های ابراهیم واسه پختن غذاهای باب‌میلشون می‌سوزه.

 

تصویر مردی که مثل بید لاغر و شکننده شده بود توی ذهنم اومد.

 

سرمو برای دیدن در بسته‌ی اتاقش چرخوندم…

 

بعداز یکم خیره شدن با ناراحتی نگاهمو پس گرفتم.

 

از پشت میز بلند شدم و با قدم های شل و ول پله‌ها رو به سمت اتاقم بالا رفتم.

 

روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.

 

خودم اینجا بودم اما فکرم مدت‌ها پیش منحرف شده بود.

 

ذهنم پر از موضوعات مختلف بود.

 

اینقدر زیاد که حتی نمی‌تونستم روی یه موضع خاص تمرکز کنم.

 

نفهمیدم چطور بین اون‌ همه هیاهوی فکری خوابم برد.

 

بعداز یه خواب نه چندان خوشایند، با فشار مثانه‌م بیدار شدم.

3.7/5 - (47 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Loona
1 ماه قبل

خسته نباشی رمانت عالیه ✨
میشه عکس شخصیتا رو بزاری؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x