رمان هامین پارت 18

 

 

 

 

یه نگاه به پرده‌های بسته‌ی اتاق انداختم.

 

توی اتاق نیمه تاریک، تشخیص روز یا شب بودن راحت نبود.

 

بلند شدم چراغ اتاقو روشن کردم.

 

با کنار زدن پرده برای مدتی به حیاط نیمه تاریک و روشن نگاه کردم.

 

نزدیک غروب بود….

 

زمستونه و روزهای کوتاهش…

 

در حین مالیدن چشم‌هام برای رفع حاجت به توالت رفتم.

 

توی آینه‌ی روشویی به چشم‌های پف کرده و موهای ژولیده و درهمم نگاه کردم.

 

قیافه‌م خیلی داغون می‌زد.

 

برای از بین بردن خواب آلودگی که هنوز دست از سرم برنداشته بود چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم.

 

از سرمای آب یخ کردم.

 

با برداشتن حوله مستقیم از سرویس بهداشتی به سمت تختم رفتم.

 

حوله‌ی مرطوب توی دستمو روی تخت انداختم و گوشیمو برداشتم.

 

در کمال تعجب و حیرتم متوجه شدم که چهارساعت تموم خوابیدم!

 

هرچند با دیدن هوای بیرون حدس می‌زدم مدت خوابم نباید کم باشه اما باز هم انتظار این نتیجه رو نداشتم.

 

با یه نگاه دیگه به گوشیم با پیامی که بیش‌تر از همه منتظرش بودم مواجه شدم.

 

 

 

 

 

«سلام. روز به خیر خانوم قیمی. استاد عبدی گفتن که سه شنبه اعضای انجمن برای صحبت راجع به نمایشگاه جمع شن. شماهم جزء عکاس‌هایی هستید که برای شرکت در نمایشگاه تایید شدید. به محض قطعی شدن محل، آدرسو براتون میفرستم. فقط خواستم خبر بدم که از قبل آماده باشید.»

 

یه پیام تشکر برای فرستنده فرستادم و گوشیمو باآرامش کنار گذاشتم.

 

قبل از اینکه به خودم بیام مدتی روی تخت نشستم.

 

مات و مبهوت…

 

یکم بعد عین دیوونه ها زدم زیر خنده و روی تخت پهن شدم.

 

بالشتمو بغل کردم و چند بار روی تخت غلت خوردم.

 

تایید شدم…

 

بالاخره بعداز این همه مدت یه خبر خوب شنیدم.

 

بعد از تخلیه‌ی هیجانم، با بالشت توی بغلم به پشتی تخت تکیه دادم.

 

در عین خوشحالی و هیجان کم کم استرس هم به سراغم اومد…

 

این اولین نمایشگاه گروهی من محسوب می‌شه و مطمئنن باید بهترین تاثیرمو بذارم.

 

نباید اجازه بدم استاد به خاطر انتخاب من مورد تمسخر قرار بگیره.

 

لپ تاپمو از کنار تخت برداشتم و یه ایمیل تشکر برای استاد عبدی نوشتم.

 

اینکه این شانسو به من داده برام خیلی ارزشمنده.

 

بعداز ارسال ایمیل، رفتم سراغ عکس‌هام.

 

 

 

 

 

پوشه پوشه ی عکس‌هامو با دقت نگاه کردم.

 

تعداد عکس انتخابی اینبار خیلی محدوده و همین هم کارو سخت تر می‌کنه.

 

به خصوص برای شخص بی‌تجربه‌ای مثل من…

 

عکاس‌های دیگه‌ای که قراره شرکت کنن یا از دانشجوهایی‌ان که قبلا تجربه‌ی نمایشگاهو داشتن، یا قبلا فارغ التحصیل شدن…

 

به خاطر همین هم باید با دقت انتخاب کنم.

 

باید مطمئن شم هرانتخابم جزء بهترین‌هاست.

 

یه نگاه کلی به هزاران عکس مقابلم انداختم.

 

 

اما سعی کردم نگاهمو از پوشه‌ای که حتی دلی برای بازکردنش نداشتم دور کنم.

 

مثل سوهان روحم میموند.

 

پوشه ی پرتره نام…

 

طبق گفته ی استادم ، بدترین و مأیوس کننده ترین کارهام….

 

همه و همه توی این پوشه جمع شدن.

 

چیزی که بارها به خاطرش سرزنش شدم.

 

نه به خاطر بد و زشت بودن بلکه به خاطر ناقص بودن…

 

به چند عکس جدیدی که گرفته بودم نگاه کردم.

 

به نظرم این‌ها از کارهای قبلیم بهتر بود.

 

فردا وقتیه که باید عکس های جدیدو به استاد نشون بدم.

 

با فکر به سرزنش شدن دوباره افسرده لپ‌تاپمو جمع کردم.

 

تصمیم گرفتم قبل از دیدار با استاد، چندتا عکس دیگه هم بگیرمو بهتریناشو انتخاب کنم.

 

با این فکر برای تعویض لباس رفتم و با برداشتن دوربینم از اتاق بیرون زدم…

 

 

 

 

 

قبل از پایین اومدن از پله‌ها یواشکی سرک کشیدم که یه وقت با هامین روبه رو نشم.

 

نمی‌دونم چرا اما می‌خواستم تا حدالامکان ازش دور بمونم.

 

با ندیدن شخص مورد نظر، دوربین دور گردنمو سفت چسبیدم.

 

با قدم های بلند، سالنو رد کردم و از خونه بیرون زدم.

 

برای پیدا کردن آقا محسن یکم توی حیاط قدم زدم و به سمت ساختمون خدمتکارها رفتم.

 

ساعت کاری همه‌ی کارکنای خونه 24 ساعته است.

 

و با توجه به این موضوع یه ساختمون کوچیک کنار خونه‌ی اصلی قرار داره که محل اقامت کارکناست.

 

این چند وقت هم فهمیدم اقا محسن اگه کنار ماشین نباشه، حتما توی اتاقشه.

 

موقع قدم زدن برای یه لحظه و از گوشه‌ی چشم یه سایه ی تار دیدم.

 

از سر کنجکاوی بود یا ناخوادگاه رو نمی‌دونم اما قدم‌هام به سمت دریاچه‌ی مصنوعی و کوچیکی که توی حیاط ویلا ساخته شده بود تغییر مسیر داد.

 

هرچی نزدیک‌تر می‌شدم احساس عجیبم بیش‌تر و اون سایه‌ی تار واضح تر می‌شد.

 

چند قدم دیگه برداشتم و به پشت نازک اما استوار اون مرد خیره شدم.

4.3/5 - (34 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
1 ماه قبل

سلام عزیزم ،رمانت جالبه موضوعش وتکراری نیست بنظرم ،فقط لطفا”بنظرمخاطب احترام بزاروپارتارو یکم زود بزود وطولانی بزار ،🙏🌺

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x