رمان هامین پارت 19

 

 

 

توی اون پولیور خاکستری و شلوار چند درجه تیره ترش، متفاوت از خود معمول و کت و شلوار پوشش بود.

 

با پوشیدن این لباس‌های نازک از سرما خوردن نمی‌ترسه؟

 

نمی‌دونه به خاطر ضعیف بودن بدنش باید بیشتر از خودش مواظبت کنه؟

 

یه لحظه به‌خاطر این بی‌توجهیش عصبانی شدم.

 

اما ثانیه‌ی بعدی به خودم اومدم…

 

دارم به چی فکر می‌کنم؟

 

فقط نمای پشتش و یه کم از صورت رنگ پریده‌ش توی زاویه‌ی دیدم بود.

 

دست توی جیب و با سر پایین به آب مقابلش زل زده بود.

 

به نظر که حسابی حواسش پرت بود.

 

با دیدن تصویر مقابلم تنها یه کلمه توی ذهنم ظاهر شد.

 

تنهایی…

 

چطور پشت یه نفر می‌تونه اینقدر حس تنهایی و غمو القا کنه؟

 

نور قرمز و نارنجی غروب خورشید صورت و بدنشو احاطه کرده بود.

 

برای یه لحظه کاملا محو شکل مقابلم شدم.

 

احساس کردم که هر لحظه ممکنه از جلوی چشم‌هام محو بشه.

 

ناخوداگاه دوربینمو بالا آوردم و با یه کلیک این صحنه رو ثبت کردم.

 

 

 

 

بعد از گرفتن عکس متوجه شدم که ناخواسته و برای بار دوم دارم تصویر این مرد و با دوربینم ثبت می‌کنم.

 

قبل از اینکه کار احمقانه ی دیگه‌ای انجام بدم چرخیدم و با قدم های بلند اون محلو ترک کردم.

 

از ترس کشف شدن و به هم زدن خلوتش قلبم تند تند می‌زد.

 

انگار هرلحظه ممکنه به سمتم بچرخه و با اون چشمای تیز و پر از کنایه نگام کنه.

 

بیخیال آقا محسن شدم و قدم زنان از دروازه‌ی ویلا بیرون رفتم.

 

عمرا دیگه دلشو داشته باشم به اون محل برگردم.

 

یهو یه چیزی به ذهنم رسید…

 

«مجرم همیشه به محل ارتکاب جرم برمیگرده!»

 

سرمو تکون دادم تااین افکار عجیب غریبو بیرون کنم.

 

من کار اشتباهی انجام ندادم.

 

حتی نذاشتم متوجه حضورم بشه.

 

فقط…

 

با یکم عذاب وجدان دوربینمو لمس کردم.

 

همش یه عکس بود.

 

مگه چیه؟

 

هر عکاس دیگه‌ای هم بود بعد از دیدن اون منظره نمی‌تونست جلوی خودشو بگیره.

 

همه چیز به طرز شگفت‌آور و عجیبی هماهنگ بود.

 

واقعا اگه از دستش می‌دادم پشیمون می‌شدم.

 

 

 

 

با همین فکر‌ها سعی کردم خودمو آروم کنم که یاد اولین باری که ازش عکس گرفتم افتادم…

 

اون هم دوباره یه عکس دزدکی و بدون اطلاع بود.

 

نوک دماغمو مالیدم.

 

اگه بفهمه…

 

اگه بفهمه که من توی دوتا از غیر معمول‌ترین حالت‌هاش اونو دیدم چه عکس‌العملی نشون میده؟

 

نه تنها دیدن، حتی عکس هم گرفتم…

 

باید یه پوشه‌ی مخفی بسازم.

 

برای حفظ زندگی و آرامشم باید این رازو پیش خودم نگه دارم…

 

بعد از نیم ساعت راه رفتن به خاطر ایده‌ی احمقانه‌م به خودم فحش دادم.

 

این منطقه به خاطر سکوت و آرامشش شناخته شده.

 

جایی که صاحب تک تک ویلاهاش آدمای مهم و غیر قابل دسترسن.

 

مدت زیادی کنار ویلاهای بزرگ و مناطق سرسبز قدم زدم.

 

هوا کم کم داشت تاریک می‌شد.

 

جزء مرد جوونی که نمی‌دونم به چه دلیلی این وقت از روز با سگش در حال دویدن بود، دیگه هیچ موجود زنده‌ای به چشمم نخورد.

 

فقط گه‌گاهی ماشین‌های مدل بالا با سرعت از کنارم رد می‌شدن.

 

 

 

 

 

 

برنامم این بود که اجازه بدم اقا محسن منو تا یه محل شلوغ و پر جنب‌و‌جوش برسونه…

 

یه جایی توی اجتماع.

 

با کلی آدم که با ریتم زندگی در حال حرکتن.

 

بعد از اون هم سعی کنم از آدمای اطرافم عکس بگیرم…

 

می‌خواستم سعی کنم اون حسیو که استاد میگفت توی عکس‌هام کم دارمو پیدا کنم.

 

اما با یه تغییر مسیر و دیدن یه صحنه ی غیر قابل توصیف، کل برنامه عوض شد.

 

اصلا چرا اونجور فرار کردم؟

 

فقط کافی بود از همون مسیری که رفتم برگردم و برم خواستمو به اقا محسن بگم.

 

با دیدن تاریک شدن هوا، بدون چاره‌ی دیگه‌ای گوشیمو از کیفم درآوردم و شماره‌ی آقا محسنو گرفتم.

 

شرایطو براش توضیح دادم و ازش خواستم برای برداشتنم بیاد.

 

با فرستادن لوکیشن، گوشیو توی جیبم گذاشتم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم.

 

یه ربع بعد، بنز مشکی رنگ مقابلم توقف کرد.

 

افسرده به سمت ماشین رفتم که آقا محسن سریع پیاده شد و درو برام باز کرد.

 

بعداز نشستن و بستن در، سریع پشت فرمون نشست و دور زد.

 

نگاهشو از آینه احساس می‌کردم.

 

همونطور که انتطارشو داشتم یکم بعد صداشو شنیدم.

4.2/5 - (37 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
1 ماه قبل

چقدردیربدیر پارت میزاری وچه کم در حالیکه که قلمت خوبه نویسنده خداقوت

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x