رمان هامین پارت 2

 

 

 

قبل از حرف زدن مکث کرد.

 

_ رئیس قبلا دعوت به ناهار فردارو قبول کرده تا موقعیت جناب قیمی رو تثبیت کنه. قول دادن که تا اخر هفته همه‌ی موانعو برای خانوادتون کنار بزنن‌.

 

خب پس هامین خان توی ماشین بود.

 

بلند شدم و کباب دست نخورده رو توی دستم گرفتم و قوطی نوشابه رو توی دست محافظ گذاشتم.

 

_ برای شما…

 

در ماشین رو باز کردم و نشستم.

 

_ بندازش بیرون‌.

 

سرمو چرخوندم و به مردی که کنارم نشسته بود نگاه کردم.

 

_ چیزی که توی دستته رو بنداز بیرون.

 

جناب افروز، به عنوان یکی از ظالم‌ترین صدرنشین‌های نظام سرمایه داری، خیلی خوب به نظر می‌رسید.

 

فضای فوق‌العاده‌ای اطرافش داشت که وقتی به مردم خیره می‌شد ترسناک‌ترش می‌کرد.

 

گوشه‌ی بیرونی چشمش کمی بالا اومده بود؛ لب‌های تیره و صورت رنگ پریده‌اش با طرح کلی عبوس و سنگین صورتش کاملا مطابقت داشت.

 

با پیراهن و شلوار مشکی دقیقا شبیه روحی بود که از جهنم بیرون اومده بود‌.

 

به چشم‌هاش خیره شدم و در رو فشار دادم تا از ماشین پیاده شم.

 

به سمت صندلی جلو رفتم و محافظیو که تازه نشسته بود بیرون کشیدم تا کباب رو توی دستش بذارم.

 

_ اینم یه هدیه‌ی دیگه. خوب بخور و هدرش نده.

 

 

 

روی صندلی جلو نشستم و درو محکم بستم.

پلک‌هامو بی‌توجه به سکوت شدید ماشین روی هم گذاشتم.

 

_ خانوم قیمی بهتره نیست به صندلی عقب برید؟ اگه تصادفی پیش بیاد…

 

صندلیو کمی بیشتر خم کردم و دست به سینه شدم.

 

هامین خان دستور داد: راه بیفت.

 

راننده سکوت کرد و ماشین رو روشن کرد.

یه لحظه دلم به حال محافظ بیرون ماشین سوخت.

 

دستور روشن کردن کولر ماشینو که شنیدم توی دلم یه پیش بینی‌شوم داشتم…

 

بعداز چنددقیقه همون‌طور که انتظارشو داشتم سرما کاملا به تنم نفوذ کرده بود.

 

به سمت هامین خان چرخیدم و به چشم‌هاش خیره شدم.

 

نیشخندی زد و گفت: حالا میتونی بخوابی؟

 

 

دیوونه…

 

_ قبل از سوار شدن یه کاسه کوفته، یه پیتزای دونفره‌ی کامل و یه لیوان پر موهیتو خوردم…

 

_ داری خودنمایی می‌کنی؟

 

به شکمم اشاره کردم: منظورم اینه زیاده روی کردم. اگه همینجوری به یخ زدن ادامه بدم بالا میارم.

 

به فضای ماشین اشاره کردم.

 

_توی ماشین استفراغ می‌کنم.

 

به هم خیره شدیم تا اینکه با انزجار نگاهشو به سمت دیگه‌ای چرخوند.

 

_ کولرو خاموش کن‌.

 

راننده آه راحتی کشید و کولرو خاموش کرد.

 

به حالت دراز کش خودم برگشتم چشم‌هامو بستم.

 

 

 

 

چیزی نگذشته بود که ماشین جلوی بیمارستان ایستاد.

 

هامین خان از ماشین پیاده شد اما من دوباره چشم هامو بستم و حرکت نکردم.

 

راننده در صندلی مسافرو باز کرد.

 

_خانوم قیمی، رسیدیم.

 

چشم‌هامو باز کردم و با اکراه از ماشین پیاده شدم.

 

_ نمیری خونه؟ اینجا چیکار می‌کنی؟

 

لبخند بی احساسی زد.

 

_ تو را آوردم تا شکمتو شستشو بدی.

 

_ اگه تو پرداخت کنی این کارو می‌کنم.

 

با چشم‌های سردش نگاهی به من و سر پایین راننده انداخت و بی‌حرف به داخل بیمارستان رفت و منم دنبالش کردم.

 

بااون قد بلند و‌ پاهای بلندش، قدم‌هاشم حسابی بلند بود.

 

به غیر از ظاهر رنگ پریده و اندام لاغرش هیچ نشونه‌ی دیگه از بیماری سختی که باید داشته باشه نبود.

 

پشت سرش راه رفتم و به دقت بررسیش کردم.

 

به سمت بخش بستری رفتیم و بعداز رسیدن به بخش یهو متوقف شد و به سمتم چرخید.

 

_ خوب به نظر می‌رسم؟

 

پست سرش هم چشم داشت؟

 

_ زشت…

 

_ امیدوارم تا آخر همینطور شجاع بمونی. خواهرزاده‌م تصادف کرده. بهتره وقتی رفتیم تو ساکت باشی و حرف مفت نزنی.

 

 

 

بی ادب…

 

پشت سرش وارد اتاق شدم و به پسر جوون خوابیده روی تخت نگاه کردم که با صمیمت به هامین خان سلام می‌کرد.

 

هامین هم با سردی جوابشو داد و کنار تخت نشست و از مصدمیتش پرسید.

 

هیچ کدوم به من توجه نکردن پس خیلی راحت روی مبل گوشه‌ی اتاق خصوصی نشستم و به جفت عمو و خواهر زاده نگاه کردم!

 

میگن حلال زاده به داییش می‌ره‌ها!

ابروها و فرم کلی صورت هردوطرف واقعا شبیه هم بود.

 

همین حالا هم می‌تونم تصور کنم موقع عصبانیت صورت پسر جوون چه شکلی میشه.

 

ممکنه عمو و برادر زاده باشن اما اونجور که شنیدم اختلاف سنیشون فقط پنج ساله.

 

چند دقیقه به صحبت‌های عمو و خواهر زاده گوش دادم تا اینکه بالاخره نگاه پسر بهم افتاد و با چشم وابرو بهم اشاره کرد.

 

هامین خان بالاخره یادشون افتاد که تنها وارد اتاق نشدن و یه نفر دیگه رو هم به زور همراه خودشون آوردن و اشاره کرد که نزدیکشون شم.

 

_ خواهر زاده‌ام مبین.

 

به معنای فهمیدن براش سر تکون دادم.

 

_ دایی این…

 

_ زن داییت!

 

چونه‌شو بالا آورد و با سر بهم اشاره کرد.

 

_ می‌تونی زن‌دایی صداش کنی.

 

خوب حداقل از چیزی که فکرشو می‌کردم بهتر بود…

 

انتظار داشتم بگه خدمتکار جدیدم!

4/5 - (32 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زلال
زلال
16 روز قبل

سلام فاطی پارت دهیش چجوریه؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x